نفس که تنگ میشود
پردههای ضخیم را از روی چشم
و دور پوست
وا میکنم
.
این شیوهای از عشقبازی است
لبها و پنجهی من
لایههای یخ میبندند
از نفرت از پوستی که روی من کشیده پوستی که کشیده روی تو
.
با این وجود
این شیوهای از عشقبازی است
با تنی که طعم ندارد
زیرا غریبهام
.
آهسته و به کندی
میایستد، راست
چناری در معرض
با انگشتها و نیش دندان من ورز میخورد
در اضطراب از انگشتهایی که خواه نخواه
جنون میشوند دورتادور گلو
بلعیده میشوند در گرمای مکندهی کون
.
این هنوز شیوهای از عشقبازی است
در زمانهای که استخوان و پوست
نام من را
از خون
سرریز میکنند
–
شهریور ۱۳۹۰
September 2011
.
Visits: 30