Skip to main content

بازار

ما را بریده بودند

تکّه تکّه از جایی مثل دهانهٔ‌ٔ بازار آویخته بودند
.
.
.

بوی آب می‌آمد
.
.
.

ما و بهار در هم تفْت می‌خوردیم
.
.
.

باد می‌آمد

در رشته‌های رَگ‌هامان می‌پیچید

از حفره‌های چشم‌هامان بیرون می‌زد
.
.
.

تو آمدی

دست‌ها و  پاها را کنارِ لب‌ها و چشم‌ها چیدی

صورتت را نزدیک جایی آوردی که انگار گونه بود

بوسه‌ای مثل شکوفه‌ٔ گیلاس

بر گونه‌ای که انگاری گونه بود، نشاندی
.
.
.

درد ؟

دردی نبود !

حتّی صدای گریه از گلوگاهی

که مثل دست‌ها و پاها و سینه‌ها و زبان‌ها بُریده بود، نِمی‌آمد
.
.
.

نزدیک‌تر شدی
.
.
.

باد ایستاد
.
.
.

بازار از صدا افتاد
.
.
.

من که زانوهایم هنوز بر ساقِ پاهایم سوار نبود

بر  پشت گوش‌هام می‌رفتم

با سر انگشت‌هام می‌دیدم
.
.
.

درد ؟

دردی نبود !

درد، آمد، می‌دانی  

وقتی که من شکُفتم از تو

وقتی شکوفه‌هام

قرمز شدند آنچنان که چشم را زدند

و تو چشم‌هات را بستی

Gildwood Village Scarborough 1996

Visits: 10