متن به مخاطب میگوید سلام، من آژیر خطرم
در کانادا نویسندگی شغل است و من هنوز با این واقعیت کنار نیامدهام. نویسندهها کارگرهای ماهر اند و بعضی کارگر مهارتبالا. در نهایت همه برای ناشر کار میکنند و تکلیفشان را ناشر تعیین میکند. فرهنگ قلدری هم مثل ایران که رایج است نویسنده بالاخره جایی قلدری کند، اینجا وجود ندارد؛ تکلیف را ناشر تعیین میکند، تکلیف ناشر را سود و سیاست.
جایزههای ادبی یعنی پول. اعتبار ادبی یعنی احتمال قویترِ دسترسی به پول. در واقع، یعنی ارتقای شغل. این با وضعیت بیسروسامان ایران و ادبیات و انتشار و نویسندگی و اعتبارهای آلترناتیو جایگزین تفاوت دارد.
یکی از دوستان نویسندهام کارگر خانگی بود. درآمدش از تمیز کردن خانههای مردم بود. بعد استخدام هتل شد. یک مدت با آژانس کاریابی و شرکتهای نظافت خانه و کمپانی کار کرد تا معطل مشتری نباشد. بعد بیرون آمد. زندگیاش از کار در خانهها و هتلها میگذشت. داستان کوتاه مینوشت و رمان. مستقل نبود. سالها بود هنوز «ایمرجینگ آرتیست» بود و گشایشی نشده بود که بشود. برای انتشار هر کار تازه هم باید با مقررات ناشر کنار میآمد و بارها ایدههای خودش را ریخته بود دور، یعنی ویرایشاش کرده بودند. موضوع و شیوهٔ تنظیم متن را ویراستار انتشارات تعیین میکرد. ناشرهای کوچک هم بودند که آزادی بیشتری میدادند اما بازاری برای فروش نداشتند. از خودانتشاری یکهوا فاصله داشتند. اینها را نوشتم که بگویم داستانی که عسل نورایی نوشته اگر به انگلیسی بود و به ناشر کانادایی داده شده بود، یا منتشر نمیشد یا تمام نشانههای حیاتی موضوع و شیوهٔ نوشته از متن پاک میشد.
آدم به ادبیات نیاز ندارد. در نهایت، نیاز ندارد. ادبیات ناب، اضطرارهای حیاتی را درمان نمیکنند یا دههها بعد میکنند. جاهایی در زندگی و در زمان هست که آدم به در جایگاه جامعه در اضطرار مرگ است. به ارتباطگیری با جهان پیرامون نیاز دارد، به مثابه مخبر. به مثابه آژیر خطر. برای زنده ماندن خودش و زندهماندن دیگران. فوری. نه در آیندههای دور. چیزی مثل خبر آوردن از آن جهان. یا خبر بردن به آن جهان. تا زندهها بدانند برای چه زندهاند و اگر زنده نیستند چهاند. یا جهان مخاطب معترض بداند تا جنونی که دامنگیر باشد چند ساعت مانده.
چند روز بود فکر میکردم کتابی که عسل نوشته داستان کوتاهِ بلند است یا رمان است. واگویه میکند یا جریان سیال ذهن است. منسجم است یا ول است. نفهمیدم و هنوز قانع نشدهام. داستان اما، به قلم نویسندهای که به هیچ کس و هیچ چیز نویسندگی بدهکار نیست و از کسی برای نویسندگی چیزی نمیگیرد، درست به همین زبان، و با همین صراحت دیوانهوار نافرموده، یک ضرورت خواندن است.
هیچ اهمیتی ندارد که وقتی پیدیاف را باز میکنی ماجرا آنقدر زنده و پرشور است که نمیتوانی زمین بگذاری، و آنقدر رودخانهای و رونده پیش میرود که اگر زمین بگذاری هیچ اتفاقی نمیافتد. نخواندنش با خواندنش، تابع قاعدهای نیست که وادارت کند برگردی ببینی تا کدام پاراگرف کدام صفحه خوانده بودی. از هر جا باز کنی دوباره همان زندگی با همان صراحت دیوانهوار ول میشود توی حافظهای که دارد همزمان میخواند و همزمان لعنت میکند به قاتلهای قانونی عمر شهروندی.
در طول کتاب یک عبارت بود که بیخود و بیجهت بود و تلاشی بیهوده برای توضیح چرایی پایان کتاب. «رویای داخل چمدان را درمیآورم. تا تبدیلش به واقعیت چیزی نمانده.» نویسنده فقط در این عبارت است که از مخاطب و ناشر احتمالی شکست خورده. در باقی متن، مستقل و سربلند و نویسنده است.
اگر آدم به ادبیات برای تبدیل زندگی شهروند به زندگی انسانی نیاز داشته باشد، نه برای گرم کردن بازار ناشران بیهوده و سهمداشتن از حلقهٔ معمول سرگرمی ادبیاتی هنری اجتماعی، به این کتاب هم نیاز دارد.
ساقی قهرمان، تورنتو، ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴
Visits: 161