لبخند
نمیزند
میخواهم بزند
میخواهم دراز کشیده باشد آرام با لبخند
میخواهم بگیرم به دهان ببرمش بمکمش تا به شیر بیفتد از شیر بیفتد به خنده بیفتد قطرهی اشکی از گوشهی چشم چپاش پایین بیفتد
لبخند نمیزند
دوست ندارد بدوشمش، میگوید: درد دارم
میگوید آلت ندارم
میگوید آلتش را من دزدیدهام من
دروغ میگوید
میخواهد بیاید روی من
میگوید منام که دارم آلت را
دروغ میگوید
میخواهد ساکت بمانم آرام تا بلیسدم
میخواهد چشمهام را بسته باشم، لبهام را به هم فشرده باشم
بعد،
میخواهد که واشوم از هم به هیأت لبخند
چه عجیب
زیرورو شده همهچی
تکهپارههای سیاه آویزان از آسمان
بعد
از پاهاش بالا میخزم مثل سوسک،
چه به روزم آمد به روز من چه آمد با آن چشمهای آبی درشت؟
بالا میخزم از ساق پاها بالا بالا بالا
تکهپارههای سیاه آویزان از آسمان
چه آشوب غریبی در آسمان
واژگون همهچی
دروغ میگوید
شق کرده جانانه، شق کرده،ها
سوسک، که منام، نیش فرو برد به قامت کیر
زیرورو شد همهچی
یادم هست
فرق کرده
یادم هست
همهچی فرق کرده
اینجور نبودم
اینجوری نبود
سوسک، مانند مورچهای غریب، از ستون پاها پایین می دود
نوری نارنجی بر بستر میتابد
اتاق خواب، اتاق بیهودهای است
آن پایین روی زمین با هم خوابیدیم
آنجا روی درگاه پنجره لم دادیم همسایهها را دید زدیم
معرکه میگرفتند گاهی هوار میزدند
بعد با هم میخوابیدیم
به مادگیاش، به مادگی حریصش رشک میبردم
انگشتم را به او میخوراندم به دردی که میکشید رشک میبردم
درد داشت، هنوز هم دارد، میگوید
من دزیدهام آلتش را، میگوید
دروغ میگوید
میخواهم دراز بکشد طاقباز
میخواهم از دیوار بخزم بالا
کاری نکردیم
سراسر شب
شیون کردیم
شب را صحنه کردیم، صحن نمایشی دیوانه
پرده باز پرده بسته
پرده باز پرده بسته
پرده باز پرده بسته
باز
بسته
باز
بسته
بسته
بکِش پرده را خلِ خدا !
زیباست، شاپور، خوابیده
آفتاب بر او تابیده
هزارهزار بوسه لبهام روی تنش خالکوبیده
چه سراپا چه سرتاپا چه بیتردید چه با تمامِ تن از من است، مالِ من است
میخواهم بپوشمش بر تن بر استخوانهام بپوشمش
شاپور نوزادی است هزار سال پیش زاده
در انحنای تاریک صدفی سرد
روی جادهای خاکی میرفتم، مرا دید
چرا بنفش بودم وقتی مرا دید؟
جاده در نشیب دره فرو رفت
چرا بنفش بودم وقتی مرا دید؟
زهدانم را نشانش دادم: «ببین زهرماری چه گرم و نرم و امن و ..»
شاپور الههای است با چشمهای فیروزهای
صندل لاجورد به پا
غباری از ابریشم سرخابی به تن
میخواهم لبخند بزند
میخواهد روی بوم بچسباندم رنگام کند سیاهوسرخ
بعد
میخواهد آویزانم کند از دیوار قلمموهاش را بشوید و برود که برود
لبخند آبی فیروزهای
لبخند سرخ یاقوتی
بنشین تکیه به دیوار مثل دریای بیتپش چرک
مثل زهدانی که کودکش را بازپس میبلعد
نه، پنهانت نمیکنم
نه، پنهان نمیشوم
چرا از درخت آویزانم نمیکنی مثل ستارهای سر به هوا؟
بله، عزیز دلم، صدای جویدهشدن را میشنوم
بله، عزیز دلم، میدانم، درد دارد
بله، عزیز دلم، ابرها مچالهاند میبینم
بله، عزیز دلم، دامنت را آب میکشم
نترس، ملافه را آب میکشم
–
خرداد ۱۳۸۰
June 2001
Visits: 32