Skip to main content

بغض

وِل شوم تا تهِ آن راه که تهِ این دره است بی‌آنکه آویخته باشم از طنابی که نَفَس را قیچی می‌کند و بقچه‌ای بمانم رنگین که تهِ این درّه را نشانه می‌کند که خالی است پر از بقچه‌های رنگی که نبض ندارند مثل من و سرْ پنهان داریم توی بغضی که سوزن می‌زند به گلویی که باید ورم کرده باشد حالا که ته این درّه در سکوتِ سقوط هوهو می‌کند عوعو تا سر بالا می‌کنم هوهو دندان می‌زنم به استخوان پایی که خَم‌ مانده زیر بقچه‌ای که من‌ام ته این درّه لای بقچه‌های بغض‌کرده که سرْ بالا نمی‌کنند
زیرا
شاهدم
با اعتماد کاملْ کاملْ
که آرزوی نجیبی است آرزوی عجیبی نیست وقتی می‌خواهم پر بِکشم تا سر این درّه قار قار و سر فرو کنم منقارقار جیک جیک جیک بر خاک بمالم منقار که خاکْ خاک می‌شود آن ته که ته این دره است
آرزوی نجیبی است آرزوی عجیبی نیست اگر براه بیفتم آرام و بااعتماد و بع بع بع
تا تیغه‌ای یککاره
(و این تمام آرزو می‌بود اگر..) یکباره بمالد یککاره تا ته بریزد بیرون و تمام
.
بع
.

۲۰۰۲

Visits: 37