۱- امروز، روز اول فروردین است
.
.
.
بهار
از سوراخ ِ زمین
تن کشیده رو به هوا
.
تن کشیده رو به هوا
.
از قامتِ هوا، پاشیده روی زمین
.
این همین بهار است که آمده،
و قناریهای سفید، چادرشبِ سیاه به تن کشیدهاند
و پر کشیدهاند
.
گنجشک،
بالا میپرد، ورنمیجهد حالا،
چون که بهار آمد به صحراودرودشت
.
چون که بهار آمد به صحراودرودشت
.
علف زیرِ پا له نمیشود،
تا پا برمیداریم،
سرْ راست میکند،
با معرفت، سری تکان میدهد
.
شیر، توی شیشه، از همین بهار دلکش است که سَرشیر میشود
.
خون، انیس غمهای کاردخورده،
بند آمد امروز که روزِ اولِ فروردین است
.
بند آمد امروز که روزِ اولِ فروردین است
.
حتی خوندماغ هر روزه و خونریزی ماهانهی من امروز پیش از تحویل سال، بند آمد زیرا بهار جای این خلافکاریها نیست
ما شادِ شاد پریدیم از جا و نشستیم سرِ جامان و خوش به حالمان که بهاران رسد ز راه، و
همین الان، شاخ ِ ارغوان و گلابی پُرشکوفهاند، و
کرمها لای شکوفهها جا میگیرند تا بعد لای میوهها جا بگیرند
.
گاوهای سینهفراخ، ساعتی قبل از سالتحویل عاقل شدند، پستانهای خالی را پر کردند،
دم به ساعت ماغ میکشند و زمزمه میکنند
.
.
دم به ساعت ماغ میکشند و زمزمه میکنند
.
.
.
.
.
.
.
۲ – من خنگام که قدرِ بهار را نمیدانم،
خودم میدانم
.
خودم میدانم
.
خنگام که نمیدانم این بهار
از دو بمب اتمبی بهتر ترتیبِ عقربهای آهونژاد را میدهد و
کلاه و گیس و چادر و عمامه را میکشد به نسیمی بالا
روی شاخههای درختهای سر به هوا،
نه این که دارشان بزند، نه،
همین که کلهشان را لخت میکند و شلپ میوزد ته سرشان، کاری است بهارین
.
.
.
.
.
.
۳ – من عاشق هرچه بهارم و خودم را میگذارم توی جیب هر که دوباره بهار را به خانهی ما بَش بزند
.
۴ – من خنگام که روزِ نوروز را میاندازم دست، و
عقلم نمیرسد که این همین بهار است که قیژقیژ
ناخنهای مرا میکشد به سوهان
وگر نه با کدام ناخن خونریز، چشم آنها را که چشمِ دیدن بهار را ندارند و نداشتند
و
از اول از روز و روشن و گندم و شادی و زندهداری و
نیک
یا گفتار
یا کردارش
میترسیدند، درآرم؟
.
.
.
.
.
.
میترسیدند، درآرم؟
.
.
.
.
.
.
۵- بهار حقِ هیچ هیچکسی نیست، حقِ اهل ایران است
هیچ کس هیچ جا مثل ما خبردار به انتظار بهار نمیایستد زیر برفهای زمستان، و
زمهریر را نفسنفس نمیشمارد تا سرِ تحویلِ سال
قسم میخورم، شوخی نمیکنم، اما
تاریخ گفته اهل ایران بر سه قسماند:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۶ – من چه کنم که بهار، مثل خار فرو میرود گاهی
.
۷ – از آن سه قِسم دو تا لای گوش و توی گلوی هم گیر میکنند؛
بهار را چگونه از آنها در آورم؟ نمیدانم !
به اینها چگونه فروکنم؟ نمیدانم !
بعضی از اکناف ایران را چگونه از بعضی از آحاد ایران درآورم؟ نمیدانم !
.
.
.
.
.
.
۸ – چیزهایی هست که میدانم، نمیدانم برگی از بکنم خواهم مرد؟
سر بهدر نمیکنم، چکنم
.
.
.
.
.
.
۹ – با این حال حواسم هست، میدانم بهار، بهار است
خوشگل است اما هار است
.
.
.
.
.
.
۱۱
.
.
۱۲
.
۱۳ – غمی نیست،
بهار، هار هم که باشد و دال و درخت را بَدرَد که بیرون بزند، دورانش به یک ماه نمیرسد
امروز روز سیزده فروردین است، صحرا زخم و زیل است
ـ
فروردین ۱۳۸۵
نیمهٔ مارس ۲۰۰۶
Visits: 38