آهسته از جا بلند شد. کمرش را قوس داد. لحظهای درنگ کرد. بعد يکی دو قدم آنطرفتر روی زمين چمباتمه زد و سرش را روی دستهايش گذاشت و چشمهايش را بست. دمش اما هنوز به چپ به راست تپ .. تپ به زمين میخورد. مرد دست برد و پشت گردنش را ناز کرد. گربه پا شد يک قدم آنورتر ولو شد. مرد لم داده بود جلو تلويزيون. دم تپ .. تپ به زمين می خورد . تن خف کردهاش منتظر دستی بود که لای موهايش فرو میرفت. زير گردنش را میخاراند. خط کمرش را ناز میکرد. دست به دم که میرسيد احمق میشد. دم را میپيچاند دور انگشتها و غيظ گربه را در میآورد. گربه، با چنگالهای بيرون زده، دست را میرماند. دست، دم را ول میکر و دوباره شروع میکرد به ناز کردن کرک خطخط گربه.
بوی غذا که بلند شد دم دربندی آشپزخانه نشست. منتظر. زن ديس را روی ميز گذاشت. يک پيمانه غذای گربه ريخت تو کاسه و روی زمين گذاشت و برگشت سر ميز. از آنجا که نشسته بود گربه را میپاييد که سرش فرو رفته بود توی کاسه و،
میخورد؟
میخورد. اگر نمیخورد. دردی از معدهاش سر میگرفت تا سر ِ پنجه، و چنگالهای تيزش را به جستجوی طعمه به کار میکشاند. چشمهايش را وامیدراند تا پشهای را در هوا بزند و دنبال لقمهای جانانهتر بدود توی بالکن و سرش را از لای نرده بيرون ببرد، فضای باز، و هوای آزاد، را سِير کند و فاصله را تا زمين اندازه بگيرد!
اما غذا میآمد. هرروز. اگر نمیخورد بيات میشد. غذای بيات میماند تا خورده شود. اگرخورده نمیشد معنايش اين بود که او سير است. سير نبود. گرسنۀ گرسنه شدن بود و دنبال طعمه دويدن. طعمهای که او را افتان خيزان دنبال خود بکشاند تا ببيند که هنوز نفس دارد و نفس هنو عطر و طعم جانانهترين لقمهها را فرو میکشد. آنگاه مطمئن به پنجۀ خويش که گشوده است چشمها را ببندد و لذت را سير بجود. اما غذا میآمد. هرروز. چشمها را میبست و سرش را توی کاسه فرو میکرد.
بيهوا از زمين بلندش کرد. تا بداند، سر شانههای مرد بود و دستهای مرد لای موهای نرمش. از سرشانه پايين خزيد. خواب از لای انگشتها فرار میکرد. گربه به پشت غلتيد. پنجههايش نيمه وا در هوا رو به جانب مرد. مرد نمیديد. انگشتها هنوز لای موهای او میرفت و میآمد. موها را شانه میکرد. خوابشان را بههم میزد. دوباره خواب میکرد. گربه دست دراز میکرد که دست را بگيرد. نگرفته ول میکرد. دهانش وامانده بود. صدا بريده بريده از گلويش بيرون میغلتيد. بعد هردو خواب بودند.
*
و خواب بودند تا زمانی که توده ای بوی خوش روی گربه آوار شد. زن زير لحاف از گرمای گربه گرم شد. گربه بالاتر خزيد. زن با خودش گفت کاشکی اين میرفت از اتاق بيرون. هرشب که بيرون بود. امشب برای اولين بار. اولين بار نبود. يادش نمیآمد ولی انگار پيش ازين هم اتفاق افتاده بود.
به مرد گفته بود: چرا میذاری اين بياد تو رختخواب.
مرد گفته بود: کاری به تو نداره که، گوشۀ تخت میخوابه.
و او گفته بود: کدوم گوشه، درست همين وسط تخت میخوابه.
و مرد با خودش گفته بود که گربه، که وقتی بغلش میکنی مثل پر کاه از زمين کنده میشود و سر شانهات مینشيند، روی تخت به آن بزرگی، جايی نمیگيرد که، و تازه، خوابت که برد چه میدانی آنطرفتر چه خبر است.
زن بهانه میگرفت. گربه بيرون میخوابيد.
خواب زن آشفته نمیشد. فقط خواب مرد، گاهی، آشفته میشد. به پهلو میغلتيد. زن را میديد خوابيده، بازويش روی صورتش افتاده، دهانش نيمه وا، پاهاش تا لبۀ تخت دراز شده.
هوای اتاق کثيف بود. زن دستش را زير سر گذاشت. چشمهايش را بست تا گربه جای خود را بجويد. لحظهای بعد گرمای سنگينِ روی تنش، نبود. مرد عمری بود که خواب بود.
خواب گربه اما پريده بود.
*
شب که سکوت خانه را در خود فرو میبرد، صداهای بيرون بيشتر بگوش میرسيد. گربه راه خود را ميان اشيای اتاق میيافت و میرفت و برمیگشت در دايرهای که روزنی به بيرون نداشت. زمين دور بود. دورتر از ارتفاع پرش گربهها که با تابی به پيکر خوشترکيبِ خود، فاصلهها را درمینوردند و سرِ ديوار را به سنگفرش کوچه میدوزند. زمين دور بود. گاهی بويی در هوا به رعشهای میرقصاندش. هوا اما زمين نبود که در کوچه باغهايش بدوی. از شاخههای درختانش بالا بخزی و سر بدنبال گربۀ ديگری نفس از نفس خود ببری. هوا پر بود از بو و خالی.
زن رفت که جيغ بزند صدا در گلويش ماند. گربه کنارش خف کرده بود. پوزهاش را چسبانده بود زير بغل زن، ليس میزد. پا شد گربه را از اتاق بيرون گذاشت برگشت توی رختخواب. بغضش نمیترکيد. چيزی خوابش را دريده بود. چشمهای زن در تاريکی خيره بود. مثل چشمهای گربه، که حالا رد بوی غذا را گرفته بود و به آشپزخانه رسيده بود. روی زمين غذای زنده میجنبيد. گوش خواباند. دست دراز کرد. سوسک دويد. پنجه دوباره رويش نشست. سوسک از زير در خزيد رفت. گربه موی براق گردن را ليسيد.
صبحها کاسه از آب تازه پر میشد و زن، که کاسه را از آب پر میکرد، از در بيرون میرفت. گربه دنبال بوی زن تا پای کمد لباس کشيده میشد.
*
مینشست روی لباسها، سر توی بوی لباسها فرو میبرد. زن، خشمگين دست به هم میکوفت. آخه ديگه چرا اينجا. َاه. گربه و، اخ.
سنگينیاش را حس میکردی و گرمايش را هم گاهی حس میکردی. گرمای گربه مثل حضور اجنبی بود. تنش را میترساند. اولين بار که سنگينی غريبهای را حس کرده بود خيلی پيش از اينها بود. تازه از مدرسه برگشته بود. گرم بود. لباسهايش را کنده بود. مانده بود که چی بپوشد. خود را ديده بود در آينه. چيز ديگری را هم ديده بود. نگاه يک غريبه که در را که وا کرد زياد هم غريبه نبود. آمد تو. حرف نزد. تماشا کرد. سرش را آورد جلو. دستهايش را هم جلو آورد. گربه هم نمیگفت میخوام رو پات بشينم. يا دوست دارم پنجولم فرو بره تو کرکهای دامنت. چشم در چشمت میدوخت و بعد همانطور که روی پايت نشسته بود روبرمیگرداند و پشتش را میکرد.
*
مرد شبها زودتر به رختخواب میرفت تا زن که گربه را از اتاق بيرون گذاشت خواب باشد. انگشتهايش لای موهای گربه میگشت و میگشت. سينهاش را میخاراند. خرخرش که بلند میشد میدانست دستش به جا رفته. دگمههای سينه را میفشرد. گربه نگاه میکرد و سرش را به طرفی میچرخاند. زن هم هميشه سرش را به طرفی میچرخاند. اولين بار نگاه زن مست بود. بعد مثل مستهای آخر شب به استفراغ افتاد. تا ماهها بوی همآغوشی با بوی دلاشوبه مخلوط بود. بعدها ديگر مرد نگاه نکرد تا آنکه زن بو برد. يکبار سر شام روزنامه را از دستش کشيد انداخت کنار. قاشق چنگال را روی ميز کوبيد. مرد ساکت نگاه کرده بود و زن بغض ترکانده بود. غذا را نيمه کاره ول کرده بود رفته بود و گربه را از اتاق انداخته بود بيرون و در را به هم کوبيده بود. از توی اتاق داد زد: گربهتو روزنامهتو وردار برو، موندی که چی
مرد خوابش می آمد. يادش آمد که هنوز کفش و جورابش را نکنده. کنار چانهاش میخاريد. خوابش میآمد. اگر به اتاق میرفت بايد جوری زن را دلداری میداد. چه جوری؟ و بعد. بعد بگيرد بخوابد. اگر دستش را میگذاشت روی شانۀ زن و زن برمیگشت با چشمهای قرمز پف کرده نگاه میکرد چی؟ و غلت میزد رو به او و نگاه میکرد چی؟ زن خوابيده بود روی تخت. او گربه و روزنامهشو ورداره ببره؟ کجا؟ از آن همه چيز همين گربه و روزنامه مال او بود؟ برشان دارد ببرد؟ کجا؟
خانه مال او نبود؟ و اتاق خواب. و زن. و هيچ چی؟ و تازه، مگر روزنامه که مال او بود را زن از دستش نکشيده بود. جواب نداد. زن صدا زد: پاشو بيا کمرت خشک میشه. بيا تو اتاق. مرد جواب نداد. «پاشو». مرد بلند شد و زن به دنبالش به اتاق رفت و روی تخت افتاد و سرش را توی بالش فرو کرد و هقهق گفت: مردا همينن؛ همهشون.
مرد گفت زير چايی رو خاموش کردی ؟ معلوم نبود اگر به حال خود ولش میکرد چه میشد. تنهايی يکروز هم دوام نمیآورد. خودش هم میدانست. تنهايی زن را که گربه نمیتوانست پر کند. گربه فقط آغوش مرد را پر میکرد. مرد که همۀ اينها را میدانست دلش راضی نمیشد گربه روزنامهاش را بردارد برود. اما بماند که چی. بغضش را فرو خورد. صدای نفسهايش؟ سعی کرد عادی باشد. کاش خوابش میبرد خروپف میکرد. زنها چه احمقانه آزاد بودند مثل پيچک به درخت زندگی آدم بپيچند. صدای فينفين زن میآمد. میتوانست تا صبح اشک بريزد و صبح گوشی را بردارد به کسی بگويد » ديشب بالشم از اشک خيس شد.» بالش مرد زير سرش سفت و چغر بود. آن بار اول دست برده بود قطره اشک را از روی گونۀ زن پاک کرده بود. زن سرش را گذاشته بود روی شانۀ مرد و بلندتر گريسته بود. تنهايی زير گرمای مطبوعی که از گونۀ خيس زن روی شانهاش مینشست آب شده بود رفته بود. خواست نگاه کند. صدای فين فين زن ديگر نمیآمد. ولی چه معلوم. شايد هنوز بيدار باشد. خوابش هم نمیبرد. حتی اگر همين الآن دهنش را وا میکرد خوا… مگه چقدر بلند میشد داد کشيد؟ زن میتوانست دست ببرد موهايش را دسته دسته بکند. يقه پاره کند. بشقابها را پرت کند روی زمين. مگر میديد. مگر مرد را میديد که گربۀ ول زير دست و پا را ببيند. پرت میکرد روی زمين بشقاب را. مرد نمیتوانست. اگر پا میشد همين ميز نهارخوری را بلند میکرد میکوبيد به پنجره. يا دست میانداخت شاخۀ لوستر را میپيچيد دور دستش از جا میکند میکوبيد زمين. خوابش پريده بود. هربار به يک بهانۀ احمقانه شروع میشد و ايکاش شروع میشد. نمیشد. سرش را روی شانۀ زن نگذاشته بود. هيچوقت. حتی به تلافی آن اولين بار.
شبهايی که سبک میخوابيد وقتی مرد غلت میزد به طرفش، میغلتيد او هم، و دستش را که دراز میکرد تن زن نرم میشد.
*
و اگر تن مرد نرم میشد زن نفس در سينه حبس میکرد، چشم میدوخت توی چشمش منتظر میماند. فقط نفسش مانده بود که حبس بود. همه زندگيش مثل کرۀ واشده از لای انگشتهايش میچکيد. نفسش را ول کرد. بالش گلهبهگله خيس بود. بالش را بالا آورد تکيه داد. هوا به کندی کمرنگ میشد. مدتها بود سپيده را، نه که نديده باشد، نديده بود. زمانی گذشت تا پا شد لبا پوشيد. پيش از رفتن، کاسۀ گربه را آب کرد گذاشت روی زمين. رفت طرف اتاق خواب، سرش را از لای در تو برد و گفت، تموم شد ديگه. من رفتم.
*
ساعت که زنگ زد مرد از خواب پريد. ديشب تا صبح به خواب و بيداری گذشته بود. اما با خستگی کجای زندگی را میشد گرفت. بايد ريش زد لباس پوشيد چيزی خورد و رفت. نهار. ساندويچ نهار. بايد به زنش میگفت چراغها را خاموش کند.
ساندويچش يادش نره.
کليد در. يادش نره.
در را میبستند جلو آسانسور وامیايستادند تا کی خدا بخواهد.
چه نظم سرد خفهای …
اين چه زندگی …
بايد به زنش میگفت چراغ را خاموش کند.
کليد يادش نرود. جلو آسانسور میايستادند تا کی خدا بخواهد درِ آسانسور وا .
چيزی گم بود.
پيدا نمیشد. همه جا را. روی مبل. زير مبلها را. شايد پشت يکیشان خوابيده. صدا زد. توی آشپزخانه؟ توی آشپزخانه. نه. مبادا. روی بالکن.
پشت در؟
توی راهرو نبود. دوباره همه جا را از اول با دقت گشت. همه چی را کشيد جلو. بيرون کشيد. پشتشان را. تويشان را. زير همه چيز را گشت. هربار برگشت پشت سرش را نگاه کرد نبود. کنارش نبود. در باز مانده بوده؟ همسايهای،کسی؟ برده بودش، يا توی کمد لباس؛ نبود.
تورنتو، پائیز ۱۹۹۳
Visits: 32