وقتی کوزههای آب، سنگین، روی شانههاتان بود
من با شما نبودم
وقتی کوزههای سنگین از روی شانههاتان افتاد
.
ستارههای طاق وُ جفت را میشمردم
همین حوالی
زیر آسمانی
.
اقبالم گاه نیک میافتاد گاه بد
گاهی آنقدر بد که کسی کوزهٔ آبی را زمین میگذاشت تا سنگی به جانبی که منام پرتاب کند
–
Gildwood Village Scarborough 1996