Skip to main content

تولدهای باربد شب، و سی سالگی نسلی از دگرباشان ایران

پرداختن به تولدهای باربد، بیشتر به دلیل کامنت‌هایی است که با هر شعر تازه در وبلاگ «باربد شب» نوشته می‌شود. من اینجا آن کامنت‌ها را، نظر و عقیده نمی‌دانم، چون در محدوده‌ی کامنت می‌مانند. مشکلی که این کامنت‌ها در این وبلاگ، و دیگر وبلاگ‌های ادبی وبلاگ‌نویسان دگرباش ایجادمی‌کنند، مخدوش‌کردن مرز میان شعرها و درددل‌های گرداننده‌ی وبلاگ است. با آنکه تا جایی که امکان داشته‌ام به آرشیو وبلاگ‌ها سر زده‌ام واگر دستم رسیده وبلاگ‌های سالیان قبل را مرور کرده‌ام، اما هنوز از اولین بارهایی که همدلی کردن با شاعر یک شعر، به همان شیوه‌ی همدلیکردن با رفیق و یا دوست و برادر و همصحبت، و بر اساس موضوع شعر، در وبلاگ‌ها شایع شده، تصور روشنی ندارم. این مسئله، یعنی مخدوش کردن مرز میان شعر و درددل، بخصوص در همین شعرهای تولد باربد به چشم می‌خورد و بی‌ارتباطی کامنت‌ها با شعر اندکیآزار‌دهنده می‌شود. بگذریم از این که مسئله‌ی سن و گذر زمان در جامعه‌ی دگرباشان، بیشتر از جامعه‌ی غیردگرباش درگیری ذهنی ایجادمی‌کند و می‌تواند موردی بسیار حساس و مناسب برای آغاز گفتگویی در علت‌یابی باشد، اما چرا این نکته‌ی اساسی فراموش می‌شود که شاعر،در شعر، قصد درددل کردن ندارد، شعری را می‌سراید، و اگر لازم باشد شعری با مضمونی متضاد با اولی هم می‌سراید و باز اگر لازم باشدشعر سومی را با مضمونی متفاوت با دو تای اول می‌سراید. کار شاعر، بیان در قالب شعر است، نه درددل، نه راز دل گفتن، و شاید اصولا بهآنچه در آن قطعه گفته، کوچکترین اعتقادی ندارد، اما می‌خواسته این موضوع را به دلیل اعتقاد به اصل دیگری، در قالب شعر، که قالب هنریمورد استفاده‌ی اوست، بیان می کرده است.

 

موضوعی که جا دارد به آن با دقت و حوصله و پژوهش کافی در وبلاگ‌نویسی دگرباشان پرداخته شود، اتفاق زیبای این فضای مجازی با خویشان ناهمخون است که وبلاگ‌نویسان در غیبت محیط امن خانوادگی و رابطه‌ی صمیمانه و نزدیک با اعضای خانواده و خویشان همخون ساخته‌اند. در این فضا، که واقعی‌تر از فضای واقعی درون خانه‌هاست، زیرا وبلاگ‌نویسان دگرباش در چارچوب این یکی خانه است که خودواقعی خود را آشکار می‌کنند، امنیت، صمیمیت، رفاقت، خویشاوندی، تکیه به گروهی از آشنایان که همیشه آنجا با کامنت‌هاشان حضور دارند وهمیشه نگران احوال همند، به چشم می‌خورد. حضور غریبه‌ها در کامنتدان هر وبلاگ، کاملا مشخص است، و معمولا خوش‌آیند نیست. آشناها،هر کدام جای خود را حفظ می‌کنند و مسئولیت حمایتی خود را در ارتباط با صاحب وبلاگ، در جمله‌هایی که می‌نویسند، انجام می‌دهند. اینفضا، ضروری، و زیبا است. دلگرم‌کننده است. دقیقا سر جای خانواده و حلقه‌ی دوستان معمول‌درجامعه نشسته است.

‫اما وبلاگ‌های ادبی، مورد مصرف دیگری دارند. اگر زمان دیگری بود و امکان انتشار فراهم بود، شاید این پست‌هایی نظیر شعرهای باربد شب، در فضای وبلاگ‌ها منتشر نمی‌شدند، و به صورت کتاب به چاپ می‌رسیدند. در آن صورت، خواننده‌ی شعر باربد، با باربد، در خصوص یکسال کم و زیاد از سال‌های عمر، همدردی نمی‌کرد، یا سعی نمی‌کرد باربد را قانع کند که او هنوز و همچنان جوان است و جای هیچ نگرانینیست.

‫یکی از دوستان این وبلاگ، در کامنتدان شعر «سایه‌های مدام» می‌نویسد، «منم بهت تبریک می‌گم ایشالا همیشه سلامت و شاد باشی. من کههر بار می بینمت خدایی از قبلت بهتر و خوشگلتر و جذابتر شدی گویا این چنبر زدن‌ها داره بد بهت می‌سازه. و مطمئنم با گذر زمان این اثرزیباتر و ارزشمنتر خواهد شد . پس به امید 30 و 40 و 50 سالگی که زیباتر و جذابتر و شاهکارتر از قبل خواهی شد.»

‫و دوست دیگری می‌نویسد، «تولدت مبارک باشه عزیز، ولی مشت خودتو باز نکن. کسی چمیدونه بگو شد 25 سالم، ماشالله بزنم به چوب تو که خوب موندی گوش شیطون کر.»

 

‫در شرایطی که جامعه‌ی دگرباش به نیازهای جامعه‌ی خود در فضای مجازی پاسخ می‌دهد، باید توجه داشته باشد که یکی از این نیازها، درکنار فضایی برای گفتگو و درددل و ایجاد ارتباط عاطفی و خویشاوندی، دارا بودن مطبوعات و خبرگزاری و ادبیات جامعه‌ی دگرباش در قالبشعر و داستان و رمان است. به این نیاز نیز باید پاسخ داده شود و یکی از راه‌های پاسخ به این نیاز، گذشته از تولید این ادبیات، مرزبندی میانادبیات و درددل صمیمانه است و این وظیفه‌ی نویسنده و شاعر دگرباش است که این مرز را مشخص کند.

 

‫باربد، در جواب کامنت‌ها، با شیطنت و با مهربانی می‌گوید: «بابا به پیر به پیغمبر این پست هیچ ربطی به تولدم نداره … بابا تاریخش رو نگاهکنید … مال آذر ماه پارساله … پست مربوط به تولد (اگه بذارم) همون روز تولدم می‌ذارم … این پست رو الآن گذاشتم فقط چون می‌خواستمقبل از تموم شدن ِ بیست‌و هفت‌سالگیم خونده شه … همین.».
 اما توضیح نمی‌دهد که حتی اگر در روز تولدش این پست را گذاشته بود، بهتر آن بود که شعر، در چارچوب اثر هنری باربد شاعر تحلیل شود وبه دغدغه‌های شخص باربد مربوط نشود، و این، در مرحله‌ی بعد از سرایش شعر، بزرگترین کمکی است که باربد شاعر به پاگرفتن و قرص‌شدنبنای ادبیات دگرباشی می‌تواند بکند.

‫ 

‫اما این شعر، با بیست و هفت سالگی باربد چه ارتباطی دارد؟

‫هیچ ارتباطی.

 

‫این شعر، وقتی در کنار دو قطعه‌ی دیگر در وبلاگ‌های باربد، و در کنار مجموعه‌ی شعرنوشته‌های باربد قرار داده می‌شود، ارتباط مستقیمش رابا شخص باربد از دست می‌دهد، وارد حوزه‌ی ادبیات می‌شود. بیست‌وهفت و بیست‌وهشت سالگی باربد، در حوزه‌ی ادبیات، به باربد ربطیندارد؛ به بیست‌وهفت سالگی نسلی که دارد به سی‌سالگی می‌رسد و وارد جهانی می‌شود که برای نسل همجنسگرایانی که بچه‌های انقلاب بشمار می‌آیند، هنوز کشف نشده؛ همجنسگرایی نسل قبل‌تر، هنوز تجربه‌ی سی‌سالگی و چهل‌سالگی را به نسل پس از خود منتقل نکرده، راهی را برایاین نسل هموار نکرده،  پدرمادر و پیشاهنگ این نسل نشده است.

 

‫شاید بشود گفت نگرانی پیر شدن به همان اندازه‌ی نگرانی قدم گذاشتن به جاده‌های ناشناخته‌ی سی‌سالگی، دلهره‌آور است.
چرا؟
این چرا می‌توانست بخشی از کامنت‌های پای شعر «سایه‌های مدام» را به خود اختصاص دهد. و هنوز بخش دیگر کامنت‌ها باید به کیفیت شعرمی‌پرداخت و نه به تیپ و قیاقه‌ی جوان و خوش‌تیپ باربد. دلداری‌دادن به باربد، اشتباه گرفتن باربد هم‌احساس با باربد شب شاعر است. برایبهادادن به این ادبیات، باید باربد هم‌إحساس را از باربد شب شاعر جدا بدانیم و دقت کنیم که ما با باربد درددل می کنیم چون دوست ماست، امابا باربد شب درددل نمی کنیم، نمی‌شناسیمش، با او چای نخورده‌ایم، فقط از پشت کتاب شعر/وبلاگ شعرش با او دیدار کرده‌ایم.

‫ 

‫این بی‌ارتباطی موقعی آشکارتر می‌شود که داستان «بیست‌وچهار سال پیش در چنین روزی»، نوشته‌ی وبلاگی دیگری از باربد شب را می‌خوانیم وصحنه‌ای که چیده شده را می‌بینیم و می‌دانیم این صحنه در هیچ کجای جهان اتفاق نیفتاده، اما دستی آن را نوشته که نگران تولد پسرهایهمجنسگرا در دامن جامعه‌ی همجنسگرا‌هراس بوده؛ سال‌های سال است کسانی به دنیا می‌آیند که سرنوشت‌شان باربد شاعر/نویسنده را نگرانمی‌کند، و انزواشان دغدغه‌ی  باربد شاعر/نویسنده است. شاید این دغدغه دقیقا به این دلیل باشد که باربد، عین همین تجربه را از سر گذرانده وهمراه این نسل در تولد و تکامل در جامعه‌ای همجنسگراهراس، انزوایی را تحمل کرده، اما این دلیل خوبی برای همذات‌پنداری خواننده‌ی متن باباربد، با باربد شب نیست. با خواندن این متن، خواننده باید از مسیر دیگری به همذات پنداری با داستان برسد.

 

بچهی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یه دهان، و البته یه خورده چیزای دیگه.

‫چشم چشم دو ابرو … دهن و دماغ یه گردو

 

‫آیا پرستار داستان باربد شب به همین خاطر این جمله را این همه تکرار می‌کند تا پدر خانواده را وادار کند در این نقاشی، شکل آدم را ببیند؟

‫و این «دهان» که در کنار کلمه‌های محاوره، بیجا نشسته، دلیل این است که باربد بی‌توجهی کرده؟ یا دلیل آن است که با ساختگی نوشتنعامدانه‌ی جمله‌ی پرستار، ساختگی بودن صحنه را به چشم بکشد؟

‫فرقی نمی‌کند.

‫مهم این تکرار وردگونه است که باید آنقدر تکرار شود تا فهمیده شود که بچه‌ی شما، بچه‌ی شماست، بچه‌ی شما، بچه‌ی شماست، و این بچه کهبچه‌ی شماست، یک پسر همجنسگرا است. و واقعیت این درد تا به زبان بیاید، بیست‌و‌چهار سال طول خواهد کشید؛ برای هر سه نفر ؟

آنچه قیام سی‌وسوم را از سایه‌های مدام، با آن خفقان نفس‌گیر که مثل بختک روی تمامی سال‌های تا بیست‌وهفت سالگی و بعد از آن افتاده،متفاوت می‌کند ضرباهنگ شعر است که محکم است و در مقابل یأسی که در متن شعر و در حسرت از دست رفتن «همه‌ی چیزهایی که دوستداشتم باشم»، علم می‌شود و در سر هر بند موضوع با اولویت دیگری را به یاد می‌آورد که شاید شاد نباشد اما حواس را به خود می‌کشد و ازسکوت و سکون بیرون می‌کشاند: شایان ذکر است که … تولدم مبارک، پس.

‫ 

‫اما در بین این سه قطعه، «بیست‌وچهار سال پیش از این»، به موضوع خود نزدیک‌تر و در نتیجه زیباتر است. فضای داستان، با دقت برش‌هایتصویر و خلاصه‌گویی در روایت، تصویر زنده‌تری را روی صفحه می‌گذارد. اگر فقط همین جمله، با دقت بیشتر نوشته می‌شد، «فقط باید قدم زد وگوش داد. گاهی هم گریه،» و «کرد»، به قرینه‌ی «داد» حذف نمی‌شد، دقت باربد در ترسیم صحنه کامل می‌بود.

‫ 

‫در این سه قطعه، باربد به تولد باربد اشاره نمی‌کند، شاید بشود به این شکل هم گفت: در این سه قطعه، باربد شب به تولد و تکامل همان نسلینگاه می‌کند که زیر این پست کامنت گذاشته‌اند و به او اطمینان داده‌اند که هنوز جوان است و هنوز بیست‌و‌پنج ساله به نظر می‌آید. دغدغه دقیقاباید همین باشد، متوقف کردن زمان. و یا حرکتی از آن دست که تا پیش از آن که این نسل در انزوای خانه‌های مجازی و واقعی به مرز پنجاهسالگی برسد، پدرومادرها یاد بگیرند بچه‌های همجنسگراشان را از همان سال‌های اول بشناسند و درک کنند و راه‌های هم‌نشینی با فرزندهمجنسگرا را یاد بگیرند. آیا زیادی در لابلای متن فرو رفتن است اگر بگوییم باربد شب، برای پرستار، مسئولیتی تعیین کرده که بهتر است به دوشنویسندگان این جامعه، جامعه‌ی دگرباش، باشد؟

‫با وجود این، و با وجود این حساسیت شاعرانه‌ی باربد در ترجمه‌ی بعضی از زوایای دنیای همجنسگرایان تهران، و با وجود کارهای استواری مثل«پست‌مدرن» و «واگویه‌ی دست‌های من»، و با وجود این که تاریخ به لحظه‌ی امروز هم نیازمند تداوم و تکاپو است، باربد شب با یکشعرمی‌درخشد، قطعه‌ی هولناک «ثانیهها».

‫.

ساقی قهرمان

‫آگوست 2008

دو شعر و یک داستان از باربد شب

سایه‌های مدام

۲۴ آذر ۱۳۸۶

 

چنبره زده بیست‌و‌هفت سالگی

‫بر بالای سرم

‫که سایبان می‌شود

‫و نور خورشید

‫که نیست

‫پس چنبره زده بیست‌و‌هفت سالگی

‫چون سرمای حاصل از سایه‌های مدام

‫و نور خورشید

‫که نیست

‫بر بالای سرم

‫مثل یک سنگ بزرگ کثیف

‫جلبک زده

‫که جاده را می‌بندد

‫و خود سایه‌ای می‌شود، چنبره‌زده

‫بر بالای سرم

‫مثل بیست‌و‌هفت سالگی

‫و تاریکی پر رنگ می‌کند

‫سایه را از نبودن خورشید

‫یا بودن بی‌حاصل پشت ابر

‫و پشت کوه

‫و پشت بیست‌و‌هفت سالگی

‫که سایبان می‌شود

‫و نور خورشید

‫که نیست

‫و پررنگ‌تر که می‌شود

‫می‌شود

‫بیست‌و‌هشت سالگی

‫که چنبره می‌زند

‫بر بالای سرم و سایبان می‌شود

‫و نور خورشید

‫که نخواهد بود

قیام سیوسوم

 

‫شایان ذکر است که:

‫اگر چه بیست‌و‌شش سنگ

‫سرگردان مانده‌اند

‫در راه

‫ناامیدانه

‫سنگ بیست‌و‌هفتم را پرتاب می‌کنم

‫ 

‫به سوی جنوب آرزوهایم

‫امیدوارانه

‫ 

‫شایان ذکر است که:

‫غوره‌های روی دیوار بلندی

‫-که کاش کوتاه بود –
اگر چه
-مویز نشده-
حلوای آنچه دوست داشتم باشم، شده

‫من
به انگور می اندیشم

‫و به شراب انگور

‫ 

‫شایان ذکر است که :

‫اگر سرهنگ بونندیا از ماکوندو

‫سی‌ودو بار قیام کرد

‫و در همه‌ی آن‌ها شکست خورد
هنوز زمان بود
برای قیام سی و سوم
که قیام نکرده
شکست خورد

‫شایان ذکر است که :

‫اگر تابستان هشتادوچهار
تا
تابستان هشتادوپنج
استرس، ترس، مترسک ..

اکنون اردیبهشت هشتادوشش است
و هوا خوب

‫ 

‫شایان ذکر است که :
دوستی اگر رفت
دوست جدید

فرصتی اگر رفت
فرصت جدید

‫و زمانی اگر رفت
خاطرات بد زیادند
خاطرات خوب هم 

و

شایان ذکر است که :

امروز روز سوم اردیبهشت است

‫بیست‌وشش خانه‌ی ساخته دارم

می‌فروشمش
ارزان

خانه‌ی بیست‌وهفتم را می‌خواهم بسازم

آجر اضافه دارید؟

‫ناپی‌نوشت :

تولدم مبارک
پس

بیستوچهار سال پیش در چنین روزی

‫۳ اردیبهشت ۱۳۶۰

‫ 

بیمارستان

‫ 

‫«ولی آقای دکتر من درد ندارم.»

‫«وقتشه جانم. دو سه ساعت دیگه درد شروع میشه.»

‫و دو ساعت بعد شروع شد. دردی که 24 ساله هنوز تموم نشده.

‫ 

‫خانم پرستار بیرون می آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟»
«تبریک می‌گم. بچه‌ی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یه دهان و البته یه خورده چیزای دیگه.»

‫*

‫وقتی جذب یک کتاب می‌شود، سر بالا نمی‌آورد. به زحمت صدای مادرش را هم می‌شنود. صد سال تنهایی، شازده کوچولو، دمیان… راستی به نظر شما گوسفند گل رو خورده؟

‫*

‫خانم پرستار بیرون می‌آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» «تبریک می‌گم. بچه‌ی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یهدهان و البته یه خورده چیزای دیگه.»

‫*

‫بعضی از صداها اصالت آسمانی دارند. فرقی نمی‌کند زخمه‌ی گیتار راجرز واترز باشد یا تحریرهای در اوج شجریان. فقط باید قدم زد وگوش داد. گاهی هم گریه کرد. «اعصابمو خورد کردی پسر. خوب بشین یه گوشه نوارتو گوش کن. چته هی دور سالن دور می‌زنی؟»

‫*

‫خانم پرستار بیرون می‌آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» » تبریک می‌گم. بچه شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یه دهانو البته یه خورده چیزای دیگه.»

‫*

‫«مسأله این نیست که این کار تو مدرسه جرمه یا نه. ما از شما انتظار بیشتری داریم. باید یه فرقی بین شما که اینهمه فعالیت می‌کنید بابقیه باشه یا نه؟» البته یه فرق‌هایی وجود داره!

‫*

‫خانم پرستار بیرون می آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» «تبریک می‌گم. بچه‌ی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یهدهان و البته یه خورده چیزای دیگه. «

‫*

‫«تو چرا نمی‌ری بیرون با بچه‌ها بازی کنی؟ خوب بذار هفت سالت بشه تو هم می‌ری مدرسه دیگه. اینقدر می‌نویسی دستت خستهنمیشه؟» بعضی وقتها که آدم به گذشته نگاه می‌کنه می‌بینه این دست نیست که خسته می‌شه.

‫*

‫خانم پرستار بیرون می‌آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» «تبریک می‌گم. بچه‌ی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یهدهان و البته یه خورده چیزای دیگه.»

‫*

‫«ببین من می‌دونم عشق تو پاکه. ولی قبول داری که تی این عشقی که تو داری آدم به هیچ جا نمی‌رسه؟ تا کی می‌خوای عاشق یه …» دیروز، امروز، فردا، همیشه.

‫*

‫خانم پرستار بیرون می‌آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» «تبریک می‌گم. بچه‌ی شما دو تا گوش و دو تا چشم داره با یهدهان و البته یه خورده چیزای دیگه.»

‫*

‫«تو جوانی و زندگی طولانی است. و امروز هنوز وقت برای کشتن هست. اما روزی در می‌یابی که ده سال را پشت سر گذاشته‌ای. ولیهیچ کس به تو نگفته کی شروع به دویدن کنی. تو صدای شلیک اسلحه را نشنیده‌ای. و تو می‌دوی و می‌دوی تا جبران روزها را بنمایی وبه خورشید برسی. اما خورشید دارد پایین می‌رود. و عجله دارد تا دوباره پشت سر تو بیرون بیاید. خورشید تقریبا همان خورشید سابقاست، این تو هستی که پیرتر شده‌ای. نفس کمتری داری و یک روز به مرگ نزدیک‌تری…» (قسمتی از ترانه زمان. آلبوم نیمه تاریک ماه. پینک فلوید)

‫*

‫خانم پرستار بیرون می‌آید. به سمت پدر بچه می‌رود. «پسره یا دختر؟» » تبریک می‌گم. بچه‌ی شما یه پسر همجنسگراست.»


 

Visits: 20