دو نشان این روزهای روشنفکرهای کورد،
دو مدال بر گریبان جوانان این کوردستان ما، ترور است و اعدام،
همان مدال که دیکتاتورها آخر کار روی سینه و گردن قربانیهای خود سنجاق میکنند؛
گویا برای اینکه صدای ما را ببرّند، ما را بترسانند، ما را به عقب برگردانند.
و ما چکار میکنیم؟
برای آنکه مدال را به روی خوبش برگردانیم، با قلم روشنایی، تاریکیهاشان را خط میزنیم،
و مینویسیم میان ما از این مرگها دوباره زندگی برمیخیزد
سر ما از بالای آن دارها
بلند میشود،
ما دوباره میدرخشیم.
این طرف
تروریستهای «سوران مامه حمه[i]» و «سردشت عثمان[ii]»،
آنطرفتر تبرهای جمهوری اسلامی،
دوراههٔ مرگ و تاریکی است؛
به هم میرسند.
راستش را بخواهید، زندگی، مائیم، جوانهامان آیندهاند، و تمامی نداریم.
کوهایم، نمیجنبیم
شعریم، نمیخشکیم،
طوفانیم، نمیافتیم
آزادی را و خلق را به دنیا میآوریم، پایان نداریم
زندگی، مائیم
نیست نمیشویم!
بگو ببینم،
طنابِ دارِ این کشورهای از شرق تا غرب و از بالا تا پایین و از قدیم تا امروز،
در ما چه چیزی را کشت؟
غریو انقلاب و آزادیمان را کشت؟
کوه «شاهو» را ترساند؟
دریاچههای «وان» و «ارومیه» را خشکاند؟
«پیر مگرون» را خماند؟
هر چه طنابها خواستهاند
وارونه برآورده شد تا همین امروز،
کاروان ما درازتر شد،
صدای ما زلالتر،
و انبوه جمعیت ما عظیمتر شد!
طنابها از ترس کوردها رم کردهاند.
چوبهها واخوردهاند،
ما همان که بودیم، هستیم.
جمهوری اعدامی اسلامی ایرانی، فرتوت شد،
جسارت ما جوان شد
قوز قامت جمهوری اعدامی اسلامی درآمد،
و ما چه شدیم؟
روی قلهها ایستادهایم دست دراز میکنیم خورشید را به مهمانی زمین میآوریم.
از همین صبح امروز،
طولانیترین خیابان سنندج فرزاد کمانگر شد
از صبح همین امروز
پردرختترین باغ مهاباد شیرین علمهولی شد
از سپیدهٔ همین سحر، همهٔ کودکانی که به دنیا میآیند نامشان فرهاد وکیلی شد
آفتاب امروز که سر زد، مهدی اسلامیان دریاچهٔ وان شد
شفق که سر زد، علی حیدریان طاق بستان کرماشان شد
بیا!
بفرما سنندج را اعدام کنند!
مهاباد را گردن بزنند!
بیا!
بفرما نوزدان ما را نگذارند به دنیا بیایند!
بفرما جلوی باران را بگیرند تا نبارد و جلوی علف را بگیرند تا نروید و جلوی زمین را بگیرند تا
نزیَد!
من خودم از امروز عاشق چشمهای شیرین علمهولیام
از امروز، شعرم همه گل و ترانه و آواز برای قامت شیرین علمهولی است
از حالا، تار موهای اویم
از حالا، ناخن انگشتان اویم
از همین حالا، همان جفت کفشیام که بار آخر پوشید و رفت بالای دار
از حالا، النگوی بجاماندهٔ دست شیرین علمهولیام
جمهوری اعدامی اسلامی
از رویا تا شعر از شعر تا زن از زن تا نان و تا آب و تا گل و تا چشمه،
چه چیز را به دار نکشید؟
آینده و آزادی را!
آینده و آزادی را هرگز بدار نتوانست کشید.
.
شیرکو بیکس اردیبهشت ۱۳۸۹
برگردان ساقی قهرمان آوات پوری مه ۲۰۲۳
[i] سۆران مامەحەمە، راس ساعت ۹ شب ۲۱ جولای ۲۰۰۸، پس از پشت سر گذاشتن یک روز کاری سخت در روزنامه «لوین»، تازه در گوشهای از خانه پدری خود در کرکوک جا خوش کرده بود که با صدای زنگ از جا پرید، و در حالی که با خیال کودکانهی دیدن مادرش تمام طول حیاط را دویده بود، با دیدن یک بیاموه سراسر مشکی در آن کوچه تنگ و تاریک خشکش زد و پیش از آنکه وقت کند به خودش بیاید، به رگبار سه ناشناسی بسته شد که همزمان از سه در ماشین پریده بودند پایین.
[ii] سردشت عثمان، روزنامهنگار منتقد کورد و دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی در دانشگاه صلاحالدین اربیل، روز ۴ مه ۲۰۱۰ تک و تنها در حوالی دانشگاه قدم میزد که با عبور یک ون سفید رنگ شبیه به آمبولانس از کنارش انگار که پاک شد؛ دیگر از او خبری نشد تا دو روز بعد با گلولهای در شقیقهی جنازهی رهاشدهاش در اطراف موصل به صدر اخبار برگردد.
Visits: 59