دلم شور میزنه. نه اینکه نگران باشم، نه. ولی، خب دیر کرده. همیشه حولوحوش همین وقتا میرسید.
نرسیده. سر راه براش سیگار خریدم، گذاشتم روی میز، پهلوی زیرسیگاری.
……….
شامش آماده است. چاییش هم آماده است. پگاه هم نشسته پای تلویزیون، منتظر.
در را که وا کند، اول نگاهش میره روی پگاه. خب، دوستش داره. از روزیکه دنیا اومد، زندگی ما را عوض کرده. حالا نه اینکه زندگی بدی داشتیم. خیلی خوب بود. دوستامون حسرت زندگی ما رو داشتن، ولی به جایی بند نبود. ستون نداشت. پگاه که دنیا اومد، شد ستون زندگی ما.
……….
خیلی چیزا رو بهخاطر او فدا کردیم، ولی راضیایم. پگاه خیلی وقته برگشته، منتظر نشسته پای تلویزیون. اونم تا حالا باید رسیده بود.
……….
کجا مونده تا این موقع؟ هنوز نیومده. با کی توی این کافیشاپها به حرف افتاده، خدا میدونه. دوست داره بعد از کار بشینه با یکی پای یک لیوان چای گپ بزنه. بعد سلانه سلانه راه بیفته طرف خونه، و توی خونه دوباره یک لیوان جلوش باشه. خونه رو به همهجا ترجیح میده. حتی وقتایی که بعد از شام دوباره کتشرو تنش میکنه و کراواتشرو صاف میکنه که بره جایی، از نگاهش پیداست که دلبستهٔ خونه است.
……….
موهاش جوگندمی شده. دو تا خط، چی دو تا، ده تا چین افتاده روی گونههاش. به من میگه، «فکرشو نکن. تقدیره. ما به پای هم پیر میشیم.» من که غصهٔ پیری رو نمیخورم. هنوز انقدر انرژی دارم که تا نصف شب یکتنه یک خونه رو بچرخونم. سر کار هم بقیه به من نگاه میکنن، کار میکنن. آواز میخونم. خنده از لبم نمیفته. هنوز هیچکس نفهمیده که من کمردرد مزمن دارم. گاهی یکی از همکارا اصرار میکنه که چند دقیقه بشینم روی صندلی، نفس راست کنم. میگم واسه چی. خسته نیستم که.
تا آخر شب که روی تخت میفتم هنوز خسته نیستم. گاهی دیروقت شب برمیگرده. نمیدونه خوابم یا بیدار. میپرسه بیداری؟
بعد لباساشو در میاره، گوشهٔ لحافرو پس میزنه، با وسواس، که بیدارم نکنه، لبهٔ تخت دراز میکشه، میگه آخیش.
……….
صبحها زود از خواب پا میشیم. صبحانه خوردهنخورده از خونه بیرون میزنیم. من زودتر باید سر کار باشم. زودتر بیدار میشم. بیسروصدا در کمد رو وا میکنم. پیژامهمو در میارم، لباس میپوشم، میرم سر کار. پگاه بعد از من میره. عزیزم، ببین چه آروم نشسته. من گشنه نیستم ولی دیگه وقت شامه. هنوز نیومده. تا یکساعت دیگه اگه نرسه من و پگاه غذامونرو میخوریم.
……….
روزیکه پگاه دنیا اومد گفتم عمری خواهد گذشت تا بزرگ بشه. حالا بزرگ شده.
چند سالشه؟ یازده سال و نیم. کم نیست. یازده سال پیش گفت این میوهٔ عشقمونه. گفتم، حالا هزار بار بیشتر از قبل دوستت دارم. گفتم حالا که بهت نگاه میکنم یکجور نجابت پدرانه توی صورتت میبینم.
گفت میخوای برم کنار؟
گفتم نه، نه. کارتو بکن.
منظورم این بود که هنوز خیلی دوستش دارم. بهش وابستهام. دیگه هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. دستشو پایین آورد. چقدر میفهمید… که روی سینههام… آخه، سینه، مال دهن بچهاس.
گشنه نیستم، ولی دیگه باید بخوریم.
……….
تا نیم ساعت دیگه حتما میرسه. وقتی میاد، دوست داره چاییش حاضر باشه. من همیشه چاییشو حاضر نگه میدارم. مگه او نمیکنه؟ اونم هر کاری از دستش برمیاد برای من و بچه میکنه. خب ما خونوادهٔ اوییم. از در که میاد تو، کفشاشو کنار در جفت میکنه. دوست نداره با کفش روی موکت بره. میره میشینه روی مبل کنار پنجره. لیوان چاییشو میذاره روی میز بغل دستش. روزنامهرو وا میکنه. من به اخبار خیلی علاقه دارم. اگه خبر مهمی باشه، بلند میخونه. بعد با هم سفره رو مینداریم. میگه رابطهٔ گرم خونوادگی برای سلامت روح بچهها لازمه. پگاه وقتی ما رو با هم میبینه میره توی اتاقش. احساس امنیت میکنه. غذا رو که بکشم، میرسه. شایدم وسط غذا برسه. از جا بلند میشم، بغلش میکنم.
……….
شایدم ببوسمش.
امروز از صبح دلم میخواست ببوسمش. بوسه از ارکان مهم زندگییه. خیلیها اهمیتشو درک نمیکنن. نه اینکه با هم صمیمی نباشن، نه، فقط بوسه رو، اهمیت بوسه رو فراموش میکنن. اما بین ما، بوسه نشانهٔ وابستگی ما بهم دیگه است. از هم جدایی نداریم. همیشه وقتی به هم میرسیم، همرو میبوسیم. من میگم تو خونهٔ ما بوسه از مسواک صبح و شب بیشتر جا افتاده. حتی وقتی یکیمون میره سفر، آخر شب موقع بوسهٔ رختخواب تلفن میزنه. به هم شب بخیر میگیم، بعد میخوابیم. دوست نداره بیرون از خونه بخوابه. وقتی من نیستم جای دیگه نمیخوابه. فقط سر جای خودش. این سیگار رو که تا ته بکشم، میرسه. همونجا روی مبل میشینه.
صدای چرخ خیاطی اذیتش میکنه. ولی چاره چیه. کار رو که نمیشه تعطیل کرد. هر جای خونه بشینم، صدا میپیچه. میشینه روی مبل، گوشهٔ اتاق. هدفون میذاره، به رادیو گوش میده. خودم براش خریدم. صورتش از صدای چرخ درهم میرفت. گاهی ساعتها با همون پیشونی چینافتاده خیره میشه به یک جایی. هدفون رو که خریدم، شبای هردومون آزاد شد. دیر کرده.
……….
یعنی ممکنه جایی شام خورده باشه؟ قیمه داریم. دوست نداره. خودش میگه غذا غذاست، یه چیزی بپز بخوریم. به پگاه میگه: بیا باباجون، بیا سر سفره.
نیومد. وقتی بیاد از جا بلند میشم میرم جلو، دستامو دور گردنش میندازم.
……….
اینموقع شب کجا میتونه باشه. با کی.
یعنی تصادف کرده؟ کجا؟
شاید حالش بهم خورده کنار خیابون ایستاده تکیه داده به دیوار، آمبولانس اومده بردنش بیمارستان. کدوم بیمارستان… کدوم بیمارستان.
اومد. کلیدشو در آورد.
سلام
سلام. بیداری.
بیدارم. کجا بودی
دیر کردم
کجا بودی
بیرون
شام خوردی؟
خوردم
میخوابی؟
میخوابم
منم دیگه باید بخوابم. حوصله ندارم، ولی مسواکو باید بزنم. مزهٔ سیگار، صبح، دهنرو مثل زهر تلخ میکنه. آینه هم لکّ آب گرفته. فردا تمیزش میکنم. حالا باید بخوابم. خواب آسوده نشاط و سلامتی میاره. ما خیلی مواظبیم خواب همدیگه رو بهم نزنیم. در رو آهسته میبندم. چراغ رو خاموش میکنم. روی زمین پیژامهمو پیدا میکنم. آهسته لحافرو کنار میزنم. لبهٔ تخت دراز میکشم.
چقدر مونده تا خود صبح…
_
۱۹۹۳، تورنتو
Visits: 42