Skip to main content

خوانش «غریبه‌هایی که در من زندگی می‌کنند» – مهدی گنجوی


معمولاً شعرهایی را «می‌بینیم»، که از شکل سطرها روی صفحه، شباهت به شعر پیدا کرده‌اند اما شعر نشده‌اند، یا شعرهایی را «می‌خوانیم» که جای معین کلمه در جمله را عوض کرده‌اند، و جای جمله را در پاراگراف را عوض کرده‌اند، و در دریافت جمله وقفه ایجاد کرده‌اند تا تصور شعر ایجاد شود، خود شعر اما ایجاد نشده است.

یا با تقلید موبمو از آنچه زمانی شعر نامیده می‌شده، از خود، تصور «شاعر» به دست داده‌اند، اما شاعر نشده‌اند. یا کارهای دیگر.
در شعرهای مهدی گنجوی، اتفاق، برعکس می‌افتد. مجموعه را که باز می‌کنی، تصور می‌کنی متنی است پیرامون موضوعی، اما در دو سه سطر اول، می‌بینی شبیه روایت است. می‌آیی روایت را بخوانی‌، می‌بینی اشتباه کرده‌ای، شعر است. می‌آیی شعر را بخوانی، می‌بینی از عادت‌ شعرهای معمول و مرسوم متفاوت است، خیلی شعر است.

شعر است، چون متن، خواننده را وادار می‌کند مکث کند، و ببینی این شعر است، به این معنا که یک آهنگ درونی جمله‌ها را موزون کرده، موزون در حدی که از عادی در آمده و موج برداشته، مثل وقتی که از شن‌های ساحل قدم می‌گذاری توی آب‌، و با اولین هجوم موج که به سویت می‌آید، تفاوت ساکن و سیال را باور می‌کنی. به این معنا که کلمه‌ها در این شعر، تلف نمی‌شوند، یا ابزار نمی‌شوند، یا مصرف نمی‌شوند، یا با سوء استفاده مواجه نمی‌شوند. به توانِ معنایی یک کلمه، در این شعر، میدان داده می‌شود که در طول جمله با بُعدهای گوناگون خودش دیده شود، و باز در خوانش‌های بعدی توان خوانش‌های دیگر داشته باشد، و در ذهن حجمی از معنایی رونده ایجاد کند.

 

و به این معنا که در این شعر، شعر، یک اتاق نیست، امکان اقامت نمی‌دهد؛ دروازه است و از یک فضا ناگهان باز می‌شود به یک فضای دیگر، انگار ناگهان از یک‌ «روز» باز می‌شود به یک «شب»، از یک شب به یک روز- تفاوت عظیم است میان زمانی که شعر را شروع می‌کنی، و زمانی که داری شعر را تما-خوا می‌کنی؛‌ فاصله‌ی از جایی است به جایی بسیاردیگر؛‌ این، امکان مکاشفه می‌دهد. در واقع، با این شیوه است که شعر مهدی گنجوی بی‌آنکه از ابزار معمول تولید انقلاب، مثل شدت صراحت، شدت ابهام، شدت تحقیر، شدت تهییج، شدت تحکّم استفاده کند و بمیراند، به چرخش سازنده در روابطی تبدیل می‌شود که اگر همین الان تازه نشوند، پوسیده‌اند، فرومی‌ریزند.

 من اسم مجموعهٔ  غریبه‌هایی که در من زندگی می‌کنند را یک دروغ در نظر می‌گیرم، یا یک حقیقتی که برای نویسنده تبدیل به واقعیتی شده که باید پوشانده شود، چون در فضای شعرها، نشانه‌ای از این که اینهایی که در او هست، با او غریبه‌اند، دیده نمی‌شود و در هر حال، خود اسم مجموعه، از ابتداغریب و قابل یک تأمل است.

       زمان، و مکان جغرافیایی در سراسر این مجموعه غایب است،. این صحنه‌ها در چه زمانی و در کجا اتفاق می‌افتند؟ معلوم نیست. اما در زمان حالی اتفاق می‌افتند که در معرض راوی است. و در جایی که راوی ایستاده، یا خوابیده، یا نشسته، اما حتی با اشاره‌های مکرر به تختخواب و رختخواب، آنجا را خانه نمی‌داند، یا جوری تعریف نمی‌کند که خواننده بداند آنجا خانه است، خانه‌ای در زمان مشخص، یا خانه‌ای در جغرافیای مشخص. از آنجایی که شاعر این شعرها، بنا به تماشای من از بیرون، چیزی که ما «خانه» می‌نامیم را هم در «آنجا» دارد و هم در «اینجا»، یعنی دو زمین زیر پایش است و دو مکان جغرافیایی در اختیار سکونت او هستند، و آواره نیست بلکه برخوردار است، غیبت مکان جغرافیایی در شعرها یک انتخاب است و می‌تواند معنای عدم تعهد به اجبار و محدودیت مکان جغرافیایی داشته باشد؛ غیبت زمان تاریخ‌دار در شعرها، در شعر شاعری که با تاریخ آشنایی خانوادگی و حرفه‌ای بهم زده، شاعر را از وابستگی و پیوستگی به خط مستقیم توالی فرهنگی آزاد می‌کند.

 

شعر شماره ۵۹ – زن یکی از اعضای بدنش را برای مرد ممنوع کرده است. می‌گوید این عضو آینده‌ی من است. به سمتش نرو. مرد وسوسه را در ذهنش می‌سازد. وسوسه در ذهنش چیزی را می‌میراند.

بدن من زمانِ حال بود. دیگر نیست.

شعر شماره ۶۴ – بیرون پنجره یک دستِ زن افتاده است. مشت می‌شود. باز می‌شود. پنجه می‌شود و آرام می‌شود بر لب پنجره.

به من چیزی برای نگاه کردن بده. آینه نمی‌دهد.

       از ۷۳ شعر این مجموعه، ۷۲ شعر با شماره مشخص شده‌اند، و هیچکدام از یک توالی منطقی پیروی نمی‌کنند، روندی که پیش برود، یا به زبان فروغ، فرو برود، نیست؛‌ فقط تکه‌تکه‌هایی از صحنه‌ای است که از تکه‌تکه‌هاش مشخص است که مال هم‌‌اند، یا مال هم بوده‌اند، یا متعلق به یک تصویرند که حالا پاره‌پاره در شعر به نمایش گذاشته شده، و نبودهای تصویر، همچنان در تصویر زنده است، تصویر یک تاریخ ترسناکِ تله‌.
شعر آخر، که باید ۷۳ نام می‌داشت، اما اسم دارد و اسمش «ناکام» است، پرده‌ی آخر نمایش  را می‌سازد – کسی که در شعرهای این مجموعه «زن» نامیده شده، و قرار بوده «صاحب یک اشتیاق بی ‌حدوحصر باشد»، آن سوی در، دور می‌شود، و یک «او»یی، که قرار بوده شباهت به جانوری داشته باشد، به درون خود بازمی‌گردد. مجموعه به پایان می‌رسد، خوانش‌ها به پایان نمی‌رسند.

شعر شماره ۵۸ – تمام بدن زن از غذا پر شده است. غذاهای مختلفی که شما را به خوردن وامی‌دارند. شما نمی‌خواهید زن تمام شود اما گرسنه هستید و دست خودتان نیست. زن اشتیاق شما را بد فهمیده و نگران نیست.

با برخی نمی‌دانم ساعت چند است
با تو همیشه می‌دانم
دیروقت است

       راوی، شاهد عینی است و راوی است، یعنی به نقش روایت‌گری خودش واقف است. و، هم‌زمان که دیگری را تماشا و روایت می‌کند، خود را هم تماشا و روایت می‌کند. اما راوی بی‌نظر نیست. چیزهایی را می‌بیند و چیزهایی را نمی‌بیند. انگار مصمم است که چیزهایی را ببیند فقط که برای او و برای پاسخ‌دادن به یک پرسشی که بی‌پاسخ و بی‌سرانجام به نظر می‌رسد، ضرورت دارد.

شعر شماره ۵۲ – زنی درون یک مثلث دراز کشیده است. هر مرد که وارد مثلث می‌شود، مثلث بزرگ‌تر می‌شود. مثلث نمی‌گذارد کسی خارج شود. زن بعد از مدتی از مثلث خارج می‌شود و مردها در آن جا تنها می‌مانند. بدون آنکه راه خروجی باشد.

چیزی که می‌خواهم مرا از داشتن چیزی که نمی‌دانم دور میکند بدن تو اما از لمس محال ساخته شده.

 

       راوی، نشانه‌ها و شباهت‌های مردانگی تربیتی را ندارد، در روایتی که از مرد/من حاضر در روایت به دست می‌دهد، نشانه‌های مردانگی تربیتی دیده نمی‌شود، مردانگی طبیعی اما سر جای خودش است.

شعر شماره ۴۵ –  در من
                      زنی بی رمق
                      مرد دیده می‌شود
                     با انگشتی که اشاره می‌کند
                     انگشت‌های دیگر
                     دیده نمی‌شوند

 

       راوی، زن/او را با نشانه‌های زنانگی تربیتی‌اش تماشا و روایت می‌کند. انگار، باور دارد که او/زن، یک تاریخ زنانه را تجربه کرده و زندگی کرده و حالا هستی‌اش یک هستی زنانه است، و زخم‌هایش، زخم‌های زنانه‌اند، حسرت‌ها و هدف‌هایش، زنانه‌اند. مرد/راوی، زن‌ را همیشه به شکل منظره‌ی روبرو تماشا می‌کند حتی وقتی در عمیق‌ترین بافت‌های این منظره‌ی روبرو دقیق می‌شود. راوی، این زن را به شکل منظره‌ای بی‌همتا، زیبا، و دردآفرین تماشا و تعریف می‌کند.

 

شعر شماره ۴۴ – یک زن دارد بدن یک مرد را سوراخ می‌کند. آنقدر که بتواند از درون مرد بگذرد و دلیل این کار خود را پشت سر مرد پیدا کند.

این بدن با هزاران فعل ماضی و تک‌فعلی مضارع تو را می‌خواهد.

شعر شماره ۵۲ – زنی در آستانه‌ی یک در ایستاده است. جوری که ما تنها بتوانیم قسمتی از او که می‌خواهد نمایش دهد، ببینیم. او چشم‌ همه‌ی ما را حدس می‌زند.

 

من مساحت زمانم؛‌ عقربه‌ای در من از تو می‌گذرد.

 

       در بعضی شعرهای مجموعه، زن و مردی که راوی روایت‌شان می‌کند، نیستند، اما او با همان دقت و با همان ذهنیتی که به زن و مرد نگاه می‌کرد، جهانی را روایت می‌کند که این بار، نه تنها زمان و مکان ندارد، تاریخچه هم ندارد و به جز از اشاره‌ای به شمس و مولانا، بکت، کافکا، که هویت‌شان بیرون از شعر می‌ماند و سایه‌ای از هویت‌شان در شعر دیده می‌شود، تنها نشسته و فارغ از هجوم حال، تماشا می‌کند و واگویه می‌کند، انگار راوی در یک بیابان، در بیابان یک تاریخ، در بیابان یک فرهنگ.

شعر شماره ۳۷ – ما مرگ را نمی‌شناسیم
                      چون نمی‌دانیم
                      از  چه فاصله‌ای
                      باید نگاهش کرد

شعر شماره ۴۷ – از من سوالی کرد
                      که من طولانی و عریض شدم
                      و در مساحت تازه‌ی خودم
                      بدون جواب، ماندم

شعر شماره ۵۵ – رسیده‌ام به جایی که معلوم نیست

                   ولی مرا معلوم می‌کند

 

عمر شاعر این شعرها در چهار دهه‌ای که تفکیک جنسیتی در چارچوب قوانین ایران به حد انفجار رسیده، گذشته است. چهار دهه‌ای که با افراط حاکم در قوانین تفکیک جنسیتی اجتماعی، به افشای هویت‌های جنسیتی نادوتایی، به افشای  گرایش‌های جنسی نادگرجنسگرا رسیده و نه تنها ابراز جنسیت در دوتایی جنسیتی معمول را به افراط رسانده، ابراز جنسیت در هویت‌های جنسیتی نادوتایی و گرایش‌های جنسی نادگرجنسگرا را هم به افراط رسانده. اینها همه، در شعرهای این مجموعه، غایب‌اند، نه به این معنا که به آنها توجه نشده، و آنها دیده‌ نشده‌اند، به این معنا که راوی از این‌ها همه با آرامشی عمیق عبور کرده و به برهه‌ای از یک زمانی در یک مکانی رسیده که میان کسی که در شعرها مرد نامیده می‌شود، و کسی که در شعرها زن نامیده می‌شود، فاصله بسیار کم است، و فاصله‌ای است که میان هر دو نفری که هم را مشاهده می‌کنند ممکن است باشد؛ فاصله‌ای انسانی، طبیعی، غریزی، شسته‌شده و پاک‌شده از هجوم قانون و فرهنگ.

 
در پایان،  اگر شعرهای این مجموعه به جای آنکه شماره‌گذاری شوند، نامگذاری می‌شدند، اینقدر که الان هست درخشان و بی‌نظیر نمی‌بود، یک درخشانی معمولی می‌داشت.

ساقی قهرمان تورنتو نوامبر ۲۰۲۱

Visits: 22