آقای مهدوی
در امتداد شهر، خانهٔ آجری کهنهسازی با درِ سبز در دامنهٔ تپه نشسته بود. جوی آبی پيچ میخورد پايين، از پای ديوار خانه رد میشد.
روی تپّه، چند خانه و چند تکدرخت از هم پراکنده افتاده بودند. فاصله را علفزار پر میکرد.
علفزار لبِ جوی، انبوه بود. سرخ و زرد، تکّهپارههای زباله لای علفها تاب میخورد. لای علفها پر از کفشدوزک و سنجاقک بود. گاهی دستهای کلاغ روی شاخهٔ درختی که جوی را سایه میکرد، جمع میشدند و قال راه میانداختند. بعد، همهباهم به هوا برمیخاستند. يک لنگه کفش لای علفهای لب جوی نم کشيده بود.
هنوز آفتاب توی حياط پهن نشده بود.
در خانه وا شد.
آقای مهدوی از لای در به بیرون سرک کشید. دستورو نَشسته بود. پلکهايش بفهمینفهمی به هم چسبيده بود.
برگشت، يک جفت از کفشهای دربندی را به پا کشيد و بیسرصدا از در بيرون زد رفت طرف آبگير خودش؛ دلش تنگ شده بود.
يک ماهی میشد که هر روز بیآنکه نگاهی بيندازد، از کنارش رد شده بود. دورتَرَک نشسته بود، تپّه را تماشا کرده بود. يا از آن بالا، پايين، پنجرههای خانهشان را تماشا کرده بود.
اول تابستان که مدرسهها را بستند، همان نزديکیهای جوی، يک گُلهزمين را گود کرده بود. باريکهای آب به گودال انداخته بود و نِشسته بود بهتماشا تا پر شود.
طول کشيد تا آبگير پا بگیرد. آب که جمع میشد به زمين فرومیرفت و گودال خالی میماند. آقای مهدوی با دستهايی که در آبوگِل زمخت شده بود، راه آب را دوباره وا میکرد و آبگير را پر میکرد.
تابستان که تمام شد، رفت کلاس دوم. دوباره. اما حوصلهٔ دوبارهکاری نداشت. پشت همهٔ کتابها همان پارسال نوشته بود: مهرداد مهدوی و از روی صفحههاشان مشق کرده بود. لبهٔ صفحهها تا خورده بود. کتابها باد کرده بودند و تا روز آخر تعطيلی توی همان کيف پارسال مانده بودند. مدرسه که وا شد، آبگير را به حال خود ول کرد و تا چندروزی فقط رفت سر تپّه، روی تختهسنگ، نشست توی اتاق مهمانخانه.
بعد کسی میآید میپرسد: چای ميل داريد يا ميوه؟
بايد میگفت چای، اما دلش از آن پرتقالهای درشت روی ظرف میخواست. سرش را پايين میانداخت و جواب نمیداد. حوصلهاش که سر میآمد از مهمانخانه میرفت توی دفتر مدرسهٔ نوبنياد مینشست روی صندلی، پارویپا میانداخت. آقای مدير، پشت میزی که پر از پوشههای سبز بود سیگار میکشید. او هم سيگارش را میگيرد لای دو انگشت، نگه میدارد. آقای مدير پوشه را وا میکند، میگويد: «البته مسبوق هستيد که آقازاده نورچشمی اوليای مدرسهاند.»
آقای مهدوی شرمنده میشود. میخواهد بگويد اون من نيستم، اما دستش را سايبان نور میکند و نگاه میکند به شهر… چه خلوت!
سرِ آبگير، دو زانو مینشيند بهتماشا. کمکم کوچهٔ پای تپّه شلوغ شد.
بعضی داشتند میرفتند و بعضی برمیگشتند با نان سنگک داغ. به خانه میرسیدند، نان را میگذاشتند وسط سفره، توی استکانها چای میريختند و يکی با صدای خراشيده میگفت: کجا مونده باز اين؟ يکی جواب میداد: رفته سر تپّه.
آقای مهدوی دواندوان برگشت. کفشهايش را دمِ دربند کند و رفت داخل. ممدخان جلوی آینهٔ گُلبُتهدار روی ديوار، کراواتش را سفت میکرد. آبخورهايش را چيده بود. موهايش را آبوشانه کرده بود. سر صبح، اهل خانه را بيدار کرده بود. آقای مهدوی، خوابآلود، نشسته بوده توی جا و يادش رفته بوده بگويد سلام. ممّدخان سرفهای کرده بوده و اخمهايش درهم رفته بوده. حالا زيرچشمی نگاه میکند به در اتاق که آقای مهدوی میان دو لنگهاش ايستاده.
مهران استکانش را دراز کرد سَمت خانم و گفت: يه چايی ديگه.
خانم دستمالش را گولّه کرد، توی سينهاش جا داد و گفت: بذار ببينم اين داداشت چی شد؛ و همه سر گرداندند سمتِ درِ اتاق.
صدای خانم بلند شد که: کجا موندی …؟ چن تا کلاغ زدی …؟
آقای مهدوی نشست سر سفره. استکانش را برداشت. سهتا قاشق شکر ريخت توی چای و هم زد. چای لبپر زد توی نعلبکی. يک قُلُپ خورد و توی سفره دنبال نان گشت. پنير و مربا جلوی مهران بود. دستش را که دراز کرد، مهران سقلمهای به پهلويش زد، مربا را گذاشت جلوی او و گفت: نريزی.
ريشِ مهران سياه و برّاق بود. چشمهايش برق میزد. شبهايی که بيدار میماند تا درس حاضر کند، چراغ مهمانخانه تا خود صبح میسوخت. صبح چشمهايش بيشتر برق میزد. خانم میگفت: چراغ تا خود صبح سوخت!
خانم، پيش مهران، مثل مرغ سر کنده بالبال میکرد. مهران میگفت: خوبه… خودم بلدم، اما صدايش مثل صدای ممّدخان تلخ نمیشد.
آقای مهدوی جلو میرفت. با صدايی مهربان به خانم میگفت: «بفرماييد لب پنجره سرکارِ خانم… منظره زيباست». خانم مینشست بالای اتاق و نخ را رو به نور از سوزن رد میکرد و درزِ سر شانهٔ آقای مهدوی را میدوخت. بعد سوزن را میگرفت لای لبها و از لای دندانهای بهم فشرده میگفت: حاضره… ژاکت مهرانو بپوش روش، سرده.
آقای مهدوی از جا بلند شد. صورت خانم زيبا بود. آقای مهدوی گفت: «اما مراقب سلامت خود نيستيد… چه کنم؟»؛ بلوز را برداشت، از در بيرون دويد. بين راهرو و حياط، دستهايش را در آستين فروبرد و سرش را از يقه بيرون کرد و دم پلههای حياط، لنگه کفشی به درخت پُرکلاغ پرت کرد و دويد دوباره توی اتاق. کيفش کجا بود؟
خانم میدانست و هيچ نمیگفت.
دفتر مشقش روی طاقچه، بغل راديو بود. پرّهٔ دماغ خانم ِپِرپِر میکرد. حلقههای مو چسبيده بود دور گردن خانم و تا ظهر همانجور میماند. حدودای ظهر، روی پيراهن کودَری، چادر سفيد خالريز را سر میکرد، میرفت نان بخرد.
نان که میخريد، برمیگشت. چادر را روی پُشتی گوشهٔ اتاق میانداخت و چرخی دُور آشپزخانه میزد و از توی طاقچه آينه را برمیداشت، مینشست روی زمين و جابهجا میشد تا نور، توی آينه بيفتد. موهای ابرويش را برمیداشت. لبهايش ترنجيده میشد. چشمهايش را تنگ میکرد و عطسه میزد. موهایش را شانه میکرد و فرق از وسط وا میکرد و موها را میزد پشت گوش و برمیگشت توی آشپزخانه. در قابلمه را که برمیداشت، بخار به صورتش میزد. مهران از توی پنجره میگفت: آقاجون اومد. خانم به صدای مهران لبخند میزد.
آقای مهدوی کيفش را توی راه پلهها واجُست. سرش را توی اتاق کرد تا بگويد «خدافظ …». ممدخان گفت: به آقای مدير بگو بعدازظهر خدمت میرسم. آقای مهدوی گفت: چَشم، و دوید توی کوچه.
پشت درِ حياط، جوی آب از مقابلش گذشت. رو به سرازيری تپه راه افتاد. سر تا ته کوچه پر بود از برگهای زرد که هنوز باران خيسشان نکرده بود. هوا سرد بود. آفتابِ کمرنگی روی زمين پهن بود. آقای مهدوی دستهايش را توی آستينها جمع کرده بود. با پنجهٔ پا يک مشت برگ را به هوا پراند.
زير درخت توت، رفتگر به جارويش تکيه داده بود. سبيل سفيدش تا لب چانه آويزان بود. سفيدی سبيل به زردی میزد. مثل سفيدی کدر موها. مثل سفيدی قرمز چشمها. آقای رفتگر گفت: «بفرماييد آنورِ خيابان، آفتابگیر است. پيادهرو را برايتان برگفرش کردهام». آقای مهدوی اعتنا نکرد. رد شد.
رسيده بود پايين تپّه و بايد میپيچيد دست راست، خيابان اميرکبير؛ تا ته. کوچهٔ حسينی؛ تا ته. کوچهٔ حسينی آفتابرو بود. ژاکت مهران دکمهٔ سرِ يقه نداشت. اگر میپيچيد توی کوچهٔ حشمت و سرِ راه، زنگ خانهٔ جوادی را میزد، جوادی در را وا می کرد و میگفت: واستا با هم بريم. اين جوادی، پنجتا کلاغ نشان میکرد و ريگ به پای يکیشان که پايينتر میپريد میخورد و زمينش میزد. بعد، جوادی میگفت: مالِ تو، ورش دار.
پای کلاغ آشولاش بود. آقای مهدوی يک نگاه به کلاغ و يک نگاه به جوادی میانداخت. کلاغ را دودستی برمیداشت و میگفت: به آقای مدير بگو بعدازظهر خدمت میرسم و راه رفته را دوان برمیگشت. از سربالايی کوچه نفسزنان بالا میرفت و در میزد. در را باز میکردند. میرفت داخل. بارَش را لب حوض زمين میگذاشت. خانم سراسيمه بيرون میدويد.
چادر، بالای سرش، در هوا باد میخورد. میآمد جلو، ببيند چی شده، چرا اینقدر زود برگشته. سر ِ صبحی يک عالمه چروک روی گردن خانم بود که دیگر نبود. حالا سينههایش زيرِ پيراهن کودری بالاپايين میرفت. خانم به کلاغ نگاهی کرد و آه کشيد. دستش را گذاشت توی دست آقای مهدوی، از پلهها بالا رفتند. توی آشپزخانه زخم حيوان را ضُماد بستند. خانم به روی آقای مهدوی خنديد. گفت: چای ميل داريد يا ميوه … .
آقای مهدوی که قدّش قدّ خانم بود، تکيه میداد به پشتی. سيگارش را لای دو انگشت میگرفت… و اينبار به لب میبرد.
از تهِ کوچه صدای زنگ آمد. خيابان خلوت بود. دستش را گرفت روی کمر شلوارش. دويد از در بزرگ مدرسه رفت تو، پلهها را سهتايکی کرد، در کلاس را باز کرد و ايستاد.
نور افتاده بود روی صورت آقای صابر. فقط کتوشلوار قهوهایاش معلوم بود. آقای مهدوی رفت نشست رديف وسط، ميز پنجم.
پسِ کلهٔ تراشیدهٔ جوادی دوتا لکّهٔ ریز کچلی بود.
ميرزايی مینشست پشت میز جلوی تخته و کلهاش تخته را پناه میکرد. يقهٔ روپوش، زير يقهٔ ژاکتش چين خورده بود. ژاکت ميرزايی، به تنش گشاد بود. مال برادر بزرگش بود. آقای مهدوی نوک مدادش را گذاشت روی نقطهٔ سفيد سر جوادی. ژاکت برادر بزرگ جوادی يقهاش کج بود. حالا همه برگشته بودند يقه را نگاه میکردند. صورت آقای صابر از توی نوردرآمده بود و ايستاده بود سر رديف و نگاه میکرد به ميز پنجم، نفر وسط. گفت: دفترتو بذار رو ميز، پسر.
آقای مهدوی دفترش را از جاميزی کشيد بيرون. روی ميز گذاشت. مداد را فروکرد توی يقهٔ جوادی و گفت: عرض نکردم؟ به خانم والده درخصوص يقه اشارهای بکنيد، و سرش چرخيد طرف پنجره؛ بسته بود. گردوغبار مثل توری روی شيشه نشسته بود و جيرجير سنجاقک را به اين طرف عبور نمیداد. حالا تا زنگ بخورد گوشهای آقای مهدوی هی گُر میگرفت.
آقامعلم رويش به تخته بود که آقای مهدوی پريد سر ِديوار و سَرَک کشيد به کوچه. گاريچی تا ميان کوچه رسيده بود. خيار و بادمجان آورده بود. صدايش را به سرش انداخته بود رو به درهای بسته آواز میخواند.
آقای مهدوی میخواست بداند چرا سيب سرخ نياورده؟ چرا گوجهفرنگی نياورده؟ چرا کلاهش را کشيده تا روی چشمها و گاری را هل میدهد جلو.
يکدفعه دل آقای مهدوی بنا کرد به گُرمپگرُمپ زدن. از صبح تا بهحال همه را معطل نگهداشته بود. پاک از يادش رفتهبود. از سرِ ديوار پريد پايين، تا دم ِدفتر يکنفس دويد و در را که واکرد، آقای مدير پشت پوشهها نشسته بود و تا آمد بپرسد چای ميل داريد يا ميوه…، آقای مهدوی به خود گفت: بهتر است اينکار بماند تا بعد… و از سر ديوار پريد پايين و تا دم کلاس يکنفس دويد. در کلاس را باز کرد و رفت سر جايش نشست.
آقای صابر گفت: کو دفتر مشقت؟
جوادی گفت: اجازه آقا، اين مهدوی مشق شب نکرده.
آقای مهدوی خواست بگويد اجازه بفرماييد علت را خدمتتان عرض کنم… يا بگويد اجازه آقا، بخدا ما نوشته بوديم ولی پيداش نيست. و بعد دستش را مشت کند توی دهانش، جلو گريه را بگيرد… اما ديد که اينکار مناسب حال او نيست. به جای آن، یک لنگهپا ايستاد کنار ديوار، پهلوی تخته.
خسته شد. کمرش تاب برداشت. سرش خم شد روی شانه. گوشهايش که گُر گرفت، نهيبی به خود زد و خبردار ايستاد.
ژاکت مهران، دگمهٔ سر ِ يقه نداشت. دماغش را با سرآستين پاک کرد. زنگ را که زدند، کيفش را برداشت رفت ايستاد جلو ميز آقای صابر تا کلاس که خلوت شد آقامعلم پارویپا بيندازد و انگشت به گونه تکيه دهد و بگويد: میخواستم خواهش کنم اگر مقدور باشد روز جمعه آبگير زلال زير درخت را قرض بگيرم، مقدور اگر باشد، البته. و آقای مهدوی که انتظار چنين درخواستی را نداشته، بگويد: متعلق به خودتان است…، بفرماييد؛ اما ته دلش راضی نباشد و خون خونش را بخورد.
به خانه که رسيد کف دستها و پشت گردنش از خستگی میسوخت. روی پنجهٔ پا ايستاد و زنگ در را فشار داد. تمام راه کيف را ايندست آندست کردهبود. زمين گذاشتهبود و باز بلند کردهبود. آخر، کلاغه پايين آمد و قارقار راه انداخت و ساکت نشد تا کيف را به منقار گرفت از سر بالايی برد بالا، دم در خانه زمين گذاشت. بعد بال زد و رفت.
آقای مهدوی پشت سرش صدا زد: جبران خواهم کرد آقای کلاغی و روی پنجهٔ پا بلند شد. اما هنوز دستش به زنگ نرسيده بود که دست مهران از روی شانهٔ او دراز شد و زنگ را فشار داد و پرسيد: چرا کيفو خاکی کردی… دعوا کردی؟
در وا شد و خانم از بالای سر او به مهران خنديد و کنار کشيد تا داخل شدند و جلوجلو راه افتاد و دمپاييهايش را دنبال خود کشاند.
آقای مهدوی کيفش را پایین پلهها ول کرد و تا کسی بيايد بگويد: آهای! از در حياط بيرون دويد، رفت.
خيلی وقت بود که با خاطری آسوده لب جوی ننشسته بود. آب سرد بود. خطی از آب را با انگشت به هوا پراند. گِل نرم، زير آب زلال خوابيده بود. انگشتش را در هوا چرخاند. کف دستش نصف دست مهران، نصف دست ممدخان بود و خانم دست هيچکدامشان را در دست نمیگرفت و فقط تا همين پارسال دست آقای مهدوی را میگرفت لیلیحوضک میخواند و به خنده که میافتادند، سر آقای مهدوی را روی سينهاش فشار میداد. ممدخان میگفت: اين کوچيکه عزيز کردهست… ها؟
مهران يک بند انگشت از ممدخان کوتاهتر بود و شانههايش لاغرتر. نگاه که میکرد نینی چشمهايش میرقصيد. دست میگذاشت پس گردن آقای مهدوی از زمين بلندش میکرد. آقای مهدوی دستوپا میزد. پايش که به زمين میرسيد مهران مینشست لب پنجره و اشاره میکرد که بيا… .
آقای مهدوی همانجا که بود میماند، بعد از لحظهای میرفت جلو مهران میايستاد. مهران میگفت: بزرگ شدی چه کاره میشی، ها؟ سينۀ مهران از زير عرقگير بيرون جسته بود.
آقای مهدوی شاخۀ پربرگی از درخت کند و کاشت توی جوی و گفت: تا نظر شما چی باشد… فعلاً که رئيس ادارهام… .شاخه را از آب بيرون کشيد. سوار شاخه شد تا بالای تپه به تاخت رفت و پياده شد. عصر داشت غروب میشد. دست گذاشت روی زمين و راه مورچههه را کج کرد. به سرفه افتاد. به پشت خوابيد. آسمان سفيد و آبی بود.
«آستين شما چه طولانيست.» اين صدا بايد صدای مورچه باشد. سرش را که بلند کرد کفشدوزک را ديد که از سر شانهاش پايين افتاد. بلند شد نشست و دستهايش لای علفها به کار افتاد. فردا صبح میرفت در خانۀ جوادی را میزد و میگفت: رفيقی يا نارفيق…؟
جوادی بِربِر نگاه میکرد و بغل گوش آقای مهدوی به پچپچ میگفت: سرِ کی رو…؟
آقای مهدوی با صدای خفه میگفت: سرِ صابر رو…، و جلوجلو راه میافتاد.
پا شد ايستاد. فوت کرد و يک مشت بال قرمز را که کف دستش جمع شده بود به هوا پراند و تا بالها يواش مثل پولک به زمين بنشينند، دوسهتايی را که کف دستش چسبيده بود کند و شلوارش را تکاند. سرما زير پوستش رفته بود. دلش مالش میرفت. يک قلنبه گوشت توی خورش میخواست که لای نان لقمه گرفته باشند و گفته باشند: نريزی… .
اما کو تا شام… کو تا سفره پهن کنند. کو تا رختخواب پهن کنند. با زيرپيراهن روی رختخواب بنشينند و صدای راديو را زياد کنند.
مهران دستهايش زير سر گذاشت و طاقباز خوابيد. تا ممدخان از ته حياط برگردد چشمهای آقای مهدوی سنگين شد. خانم اينجا و آنجا نشست و بلند شد و آخر سر چراغ را خاموش کرد. پهلوی آقای مهدوی دراز کشيد. تپتپ سر شانهاش زد تا بخوابد. خواب آقای مهدوی پريد. تا همين پارسال سايۀ خانم که روی بالش میافتاد چشمهايش را میبست و به خواب میرفت. بازوی خانم لمیده بود روی لحاف، روی سينۀ آقایمهدوی. چشمهای خانم راه کشيده بود. آقای مهدوی آينه را از سر طاقچه برداشت و گفت: بيزحمت راست بنشينيد… .
موهای خانم را شانه کرد و ريخت روی شانهها. آينه را داد دست خانم. موها سرِ دندانه دراز شدند آمدند تا بالای کمر. خانم سر میچرخاند و موها موج برمیداشتند. چشمهای آقای مهدوی مخملی میشد. صورتش را فرومیکرد توی چنگهای مو.
از جيب کتوشلوارش، که به قدش دوخته بودند، که از قد ممدخان چارانگشت بلندتر بود، آن چيز را بيرون کشيد و به گردن خانم آويخت. خانم دست برد از توی سينه دستمالش را بيرون کشيد، دماغ آقای مهدوی را پاک کرد. لحاف را رويش صاف کرد. رفت روی رختخواب بالای اتاق نشست. هنوز آقای مهدوی دانههای سينهريز را شماره میکرد که خروپف ممدخان به هوا رفت.
.
تورنتو، سپتامبر ۱۹۹۵
Visits: 55