نوار توی ضبط را کشیدم بیرون و نوار دیگری را با فشار فرو کردم توی ضبط، تقّ، و برگشتم به صورت پدرم نگاه کردم که تکان محوی خورد. بعد گفت: نسکافه.
از ساک سفری پیش پایم قهوهساز باطریخور را بیرون کشیدم. آب، نسکافه، فلان، جوش آمد، ریختم توی فنجان ملامین، قند، دو تا، گرفتم جلو دستش، کنارِ فرمان.
صبر کرد.
وقتی گرفت که قابل سر کشیدن بود.
گفت عوضش کن.
نوار را عوض کردم.
برگشتم عقب ماشین را نگاه کردم. مادرم و برادر کوچکم کنار هم لوله شده بودند. مادرم خوابوبیدار با ضجه گفت: ای نفرت، نفرت، نفرت!
و خوابش برد.
نگاهش کردم و ولش کردم. منظورش این بود که چرا هی نوار عوض میکنم از خواب بپرد.
این زن، همکاری بلد نبود. کلاً بیمصرف و مزاحم بود، بهخصوص در سفر. بهخصوص وقتی خوابش میآمد، که در سفر همیشه خوابش میآمد و مسؤلیت بیدار نگهداشتن پدرم پشت فرمان میافتاد گردن من. کارم را بلد بودم. بیحرف و بیمداخله همهی کارهای مربوط به بیدار نگهداشتن بابا را تا خودِ مقصد میکردم و خوابم نمیبرد.
پدرم عادت داشت در رفتوبرگشت سفرها، بهخصوص کوتاهها، شبها رانندگی کند که از روز در مقصد استفاده کرده باشیم نه در جاده.
اینجوری بود که بیدار نگهداشتنش خودش مسؤولیت مهمی بود و به عهدهی من بود.
لیوان آب را دادم دستش.
گرفت.
گفتم خیلی خوابیها!
گفت حرف بزن.
گفتم بیدارش کنم مشاعره کنه؟
نگاهی به عقب انداخت و برگشت به شیشهی جلو.
گفت مِدانی قانون چیش بدَه؟ قانون هِچِّش بد نیست. بد، مایم.
گفتم خودت میگفتی قانون بده.
گفت قانون بَدَه. اما ما که قانون رِ رعایت مُکُنِم بدترِم.
یعنی حتّی هیچچیزی معلوم نبود توی سیاتاریکی جاده اما سوسوی چراغهای جاده سمتِ چپ ما بود، خیلی چپ. ما هی سمت راست میرفتیم. طرفی که دره بود.
آستینش را کشیدم گفتم بابا!
گفت هچّه نمشَه.
گفتم: داری میری توی درّه.
نترس. هِچّه نمشَه.
گفتم چرا داری میری اینور؟ بابا! جاده اونوره!
گفت تو به هِچّه فکر نکن. هِچّه نمیشه.
گفت مگه مو بابات نیستُم؟ مو دارم مگم هِچّه نمشَه.
دست بردم طرف در ماشین. باز کنم که چی بشه؟ بعد من اینجا تنها بمانم، اینا سه تایی برن ته دره؟ حتی مطمئن نبودم من درست می بینم یا او درست میبیند.
اینهم بود که اگر او درست میدید، اینها سه تایی میرسیدند شهر، من میماندم کنار دره.
توی تاریکی ماشین برگشت طرفم، با برقِ محوِ سردِ غلیظِ محبتی تهِ چشمهاش که فقط من و عمه شیرینم میدیدیم، گفت هِچّه نمشه. تو اصلن بیخود مِترسی.
اگر میگفت «اصلن بیخود مِترسی باباجان، دورِت بگردُم»، وحشت میکردم.
عادتش خالی کردن عبارت از اضافات بود.
دوباره برگشت نگاه کرد.
چسبیدم به فرمان. داری میری توی دره. فردا مدرسه دارم! بابا!
به ما گوش نمیکرد. تنها تصمیم میگرفت. تنها عمل میکرد.
برگشتم عقب ماشین به مادرم و برادرم نگاه کردم. تقصیر برادرم نبود. ولی مامان؛ تقصیر مامان بود. هیچوقت به وظیفهاش عمل نکرد. فقط مثل سگ پاسوخته اینور آنور پرید.
وقتی غلت خوردیم به سرازیری و پایینبالا شدیم و بههمدیگر کوبیده شدیم توی اتاقک ماشین، خونمان پاشید روی همدیگر. چشم ها و گوشهامان با هم قاطی شد. دست و گلوهامان باهم قاطی شد.
گفتم بابا ما مُردیم. تو پیچیدی توی دره.
برگشتم عقب، گفتم مامان، پاشو! ما مُردیم.
گفتم ساسان، نترس ما مُردیم.
خون هردوتای آنها روی خون هر دوتای ما پاشیده بود.
تقصیر من نبود.
وقتی فرمان را نچرخاند و رفتیم ته دره، بیدارِ بیدار بود.
.
.
تورنتو ژوئیهٔ ۲۰۲۲
Visits: 66