مادرم میگويد که من زن خوشبختی هستم. هرچند بختی که من دارم با سليقهٔ او جور نيست.
در واقع، دوست دارد مرا تيرهروز بنامد اما نمیتواند چون بلافاصله برايش روشن میکنم که او از زندگی من هيچ نمیداند، چه بدبخت، چه خوشبخت.
کسی از زندگی من چيزی نمیداند.
فقط خودم میدانم.
برای اينکه چيزی را از نظر نيندازم يادداشت برمیدارم.
حافظهام خوب است.
به حافظهام اعتماد دارم اما يادداشت هم برمیدارم. برای محکمکاری.
لذت میبرم.
در واقع بايد بگويم که شايد هم خوشبخت هستم.
لذت میبرم.
گاهی پنجره را وا میکنم و هوای يخ که به صورتم خورد، تا کمر خم میشوم توی خيابان. با همان کمرِ خم، تاب میخورم. باران میبارد روی صورتم.
فرض کنيد آينهها را از دوروبرتان جمع کرده باشند و چيزی حدود يکماه يا يکسال خودتان را نديده باشيد. من با همين اشتياق میروم جلو آينه، خيسی صورتم را تماشا میکنم.
تازه، سر از پنجره بيرونکردن هم همينجور. فرض کنيد چيزی حدود يکسال يا بيست سال پنجره نديده باشيد. حالا من با همان اشتياق از پنجره خم میشوم بيرون.
اينها را کسی نمیداند.
مثلا مادرم نمیداند چون هيچوقت نديده من غايب باشم يا به دليلی محروم از چيزی باشم.
زندان رفتن مرا نديده. هر بار زنگ زده خانه بودهام يا کسی خانه بوده و همهچيز به حال عادی بوده.
برای همين میگويم کسی از زندگی من چيزی نمیداند.
حتّی برای همين است که مادرم همانطور که از خوشبخت بودن من میگويد با نگاهی موذيانه وراندازم میکند تا نشانهای از شوربختی در حالاتم و يا در اطرافم بيابد. در اطرافِ من اشياء به شکلی بیقيد و بیتصنع کنار هم چيده شدهاند. اسباب خانهام رنگهای شاد دارد.
مبلها يک رنگ نيستند.
کاسهبشقابها همينجور.
رنگارنگ اند.
اما ترکيبی دارند که گويی با هم میخواند.
سليقهام خوب است، همآهنگی اشياء اما نتيجهٔ سليقهٔ من نيست. اين تصميمی است که گرفته شده. و تازه، اين را بايد بگويم که فقط به چشم جور میآيد. همين تضادی که در خود من وجود دارد، همين سرگشتگی و رقصيدن در جمع، نشان از ناهماهنگی دارد ولی از چشمهای ناآزموده پنهان است.
به همين فکر میکنم وقتی پنجره را میبندم و سرم را میکِشم تو.
همين شب سال نو به همين فکر میکردم.
سخت بود.
نبايد بگويم سخت.
بايد بگويم.
از قبل به خود هشدار داده بودم که با گذشتن سال ۲۰۰۰، مسؤوليت من تمام است. اما اصل آن بود که اول با چشم باز سال ۲۰۰۰ را تماشا کنم. آسان نيست. اول از همه اين پرسش پیش میآمد که آيا امکان تماشای سال خواهد بود؟ اگر آنطور که شايع شد، دنيا به آخر میرسيد، چی؟ اين يکی از نگرانیهايم بود. ببينيد، سالها باری را به دوش کشيده باشيد تا جايی زمين بگذاريدش و ناگهان در همان موقع موعود، زمين محو شود، منفجر شود، و بار روی دوش شما با آن منفجر شود و خود و بارتان با هم محو شويد چون زمين محو شده است.
چه بيهودگی بدی.
باز همان اشتباه.
باز همان.
گفتم بد.
در انتخاب کلمهٔ مناسب تنبل شدهام.
و من قول داده بودم. نامه را که گرفتم صحبتی از چگونگی حلول سال ۲۰۰۰ نبود. فقط خود سال ۲۰۰۰ بود که مطرح بود و حضور داشتن در سال ۲۰۰۰؛ تماشای زمانی که آخر چيزی و اول چيزی است. اول و آخر مهم بود. آن زمان هنوز چيزی شروع میشد و ما خود را میکشتيم تا به آخر برسانيماش. يعنی نيمهکاره رها نمیکردند.
چطور شد يا چه خوشبخت بودم يا چقدر شانس داشتم و چقدر گريه کردم.
هنوز گاهی سرم را قايم میکنم. شانههايم میلرزد. صورتم له میشود.
نگرانی ديگرم اين بود که شبِ سال نو کجا باشم. توی ميدان شهر با بچههای جوان، يا توی پارتی با بزرگترها. بعضی میخواستند غذا يا لباس تقسيم کنند. بعضی میخواستند با اعضای خانواده زير يکسقف باشند. هيچ کجا نرفتم. سالها گذشته بود. شرايط من آنجور که به ذهن هيچکسی برسد، نبود. خيلی کارها را نمیتوانستم بکنم. خانوادهام با من زندگی نمیکرد. شب را با آنها گذراندن، دروغی بيش نمیبود. پول نداشتم غذا و لباس پخش کنم. در واقع آن شب برای خودم هم هيچ پولی نداشتم. هيچ کجا نرفتم. خانه ماندم. نه که تنها باشم. کسی بود که با من بود.
صبح که شد هنوز سردرگم بودم. هوا خوب بود، خيلی. شب اول ژانويه و آنقدر مطبوع که میشد دو سه خيابان را قدمزنان رفت.
آن نامه را در گرماگرم یک تابستان گرفته بودم. عرق کرده بودم. نفسم تنگ بود. ديگر بايد عادت میکردم. هنوز نکرده بودم. خيلی وقت بود آب و صابون نديده بودم. تنم بو میداد. سرم را خم میکردم روی سينه و زير بغل، و بو را دوباره نفس میکشيدم. گشنگی تابستان از گشنگی زمستان بهتر است اما گشنگی است ديگر.
میپيچيديم به خود. دندانهامان را فشار میداديم روی هم.
اين مال آن اوايل بود. بعدها آروارههامان شل میافتاد، انگار که مردهايم. مردگی آن زير پوست بود چون که درد میکرد. زير زخمها و توی تنمان جاهايی گزِگِز میکرد. بعد، بعضیها عق زدند. چون میترسيديم، و گشنه بوديم.
حالا اگه شما توی اون هليکوپتری باشين که سقوط کرده توی بيابون و بغلدستیتون مرده، حاضرين گوشت مرده بخورين تا نميرين؟ بله، حاضرم.
آدمخوری نيست اين.
کشتن، يعنی جان موجود زندهای را بگیری. و گرنه آدمِ مرده را خوردن، با خوردن پيتزا فرقی ندارد.
اما هنوز فکر میکرديم چيزی برای خوردن هست.
همه را آويزان کردند.
چرا مرا انتخاب کردند.
کی انتخاب کرد.
همراه بقيه میمردم.
چرا من.
اگر مرده بودم راحتتر نبودم.
هی زير و رو شدم.
داشتند دروغ میگفتند.
گفتند تو – اشاره کردند به من- خواهی ماند… و يک عالمه چيز ديگر. گفتند همه قبول کردهاند. گفتند نه اينکه راضی باشيم به مردن، اما پشت چشمهای تو میايستيم به تماشا. اين از مردن بدتر نبود. تن و تمام سلولهای ذهنت را واگذار کنی. اين همان آويخته شدن نبود. نه؟
آويخته شدن را ديده بودم.
اما آنها که میخواستند در من زنده بمانند، آنهايی بودند که قرار بود بميرند. مثل من.
و هی زير و رو شدم و عُق زدم.
و چه کسی چنين فرصتی را از دست میدهد.
و شايد من به اندازهٔ ديگران ايمان نداشتم.
بعضیها نخواستند تکه تکههايی ناخالص در وجودشان زندگی کند. مردن را ترجيح داده بودند؛ يا نه.
برای من مشکل نبود. اما از کجا میدانستند که میتوانم.
اول همه با هم در من لوليدند تا بدانم که چی و چگونه خواهد بود.
گرماگرم تابستانِ خفه. از همان موقع شروع شد. اما زمستانِ بعد فرار کردم. کوه راه مناسبی بود. از بلندی عبور کردن تجربهای لازم بود. ترکيه بيشتر از ديگر جاها با روحیهٔ ما جور بود. آکسارای، فضای سياسی بچههای تهران را و عطش بچههای شهرستان را باهم در خود داشت. من از شهرستان آمده بودم. اما میدانستم چه بکنم. اما گيج بودم.
گاهی هنوز گيج بودم. گاهی سرم را خم میکردم، سرفه میکردم. چند سال بعد که خاطرات بيماران ايدز را خواندم، ياد خودم افتادم.
که چگونه خودم را لای پنبه نگاه داشتم که نميرم. تمام اين سالها. و اين آسان نيست وقتی میخواهی ناگهان با تمام جگر جيغ بکشی يا اصلاً میخواهی بپری وسط خيابان لای ماشينها. خودم را لای پنبه نگه داشتم. مديون آنها بودم اما فراموش نکردم که آنها مديون من بودند. تا سال ۲۰۰۰.
و اين سرگيجه که هنوز هست، و بايد بگويم حالا که دو ماه از سال میگذرد بارها از خود پرسيدهام آيا چيزی را از چشم انداختهام؟ هوا خوب بود. برف نيامد. هرج و مرجی در کار نبود. اتفاق عجيبی نيفتاد.
حالا بايد بگويم که هيچ چيز با پيش از حلولِ سال فرقی ندارد. میخواهم بگويم میتوانستم در همان تابستان بميرم. اما چيز ديگری هم هست. مردن ما چيزی به جهان اضافه نکرد. شايد هميشه همين بوده. شايد بيهوده مردهايم.
شايد هم کرد.
مردن ما «مردن» را به جهان اضافه کرد.
و ديگر اينکه هنوز کسی اين بار را از شانهٔ من برنداشته. میدانم که همه چيز خوب يادم است. میدانم که تمام قرار تا سال ۲۰۰۰ بود. اما گاهی به سرم میافتد که چيزی را از ياد بردهام و قرار اين بود که ديدههايم را با دقت ثبت کنم و بميرم. اما آخر برای کدام ديگران. آنها که مردند با من ديدهاند.
شايد بايد اين را برای ديگرانی که شايد در زمانی به همين انتخاب شايد.
اما هنوز زندهام و میترسم.
بايد بگويم که انگار قرار است همه چيز را مو به مو ثبت کنم.
و نمیترسم بگويم هر غلطی دلشان خواسته کردهاند. هر جور دوست داشتهاند مرا رقصاندهاند. بيشتر از آنچه قرارش گذاشته شده بود، از من خوردهاند. حقّ من را خوردهاند. حالا هم نمیروند. حالا هميشه. نه.
حالا هميشه. نه. آن رختخوابهای چرک. آن رختخوابهای معطر. آن شرابهای آب. بخور… بخور… چونکه چی بيشتر از اين چيزها.
اصلاً آن زمان که محروم شديم از چی محروم شديم؟
چقدر دستهايم دوست دارند ناز کنند بچلانند ناخن بکشند، خود را بمالند به تکههای خراشخوردهٔ سيب. و تمام اين همه سال، ببين، مثل يابوی ابليس. هی بد. هی خوب.
پرده را میکشم. هستم. گاهی که فکر میکنم میبينم خوشبخت.
يکی نشسته همينجا که دوانگشت از بالای ران پايينتر است. همه را دور تا دور راهروهای تنم میشناسم.
نوک چاقو را فرو میکنم، سرش را از توی نرمهٔ بازو بيرون میکشم. میگذارم روی تختهگوشت.
چراغ روشن میکنم آينه را روی صندلی پشت سرم میگذارم، موهايم را پشت سر جمع میکنم، چاقو را برمیداريم تکههای درشت از ماهيچه میبُريم ميذاريم رو تخته. سرانگشتام يخ زده. سر، نه، دستم میلرزه. من اصلاً از درد کشيدن میترسم. يا خون، خون ببينم میترسم. از وَرِ تيزش نگير دستترو میبره. از وَر تيزش میکشيم دور استخونا رو پاک میکنيم. قِرِچ که صدا کرد يعنی تميز شده.. گوشتا رو کوت میکنيم رو تختهگوشت، میريزيم تو کيسه، يکی يکی سر کیسهها رو میبنديم، جا میديم تو جايَخی. چاقو رو فرو میکنيم تو غضروف مياريم بالا. میاندازیم توی قفسهٔ سینه، دندههارو از هم وا میکنيم.
دو تا پستون گِرد پر از آدم تا ته. يکجا میکشیم بیرون. دور دندههارو پاک میکنيم
اگه دل داشتيم پا رو پا میانداختی با اين ساق باريک سهتار میزديم.
دستت نمیرسه.
پشت، از سرِ کمر، رشته رشته آويزونه. فقط با نيش چاقو خط انداختی. دستْ نمیرسه دستهٔ چاقو رو ببريم پشت سر تاب بديم دور دستهٔ رگگوشتوپوستا.
رگهای آويزون رو بکش، ور مياد. ديگه دل و روده نداريم عُق بزنيم. تو که فقط استخونی. دستمال خيس میکشيم دور تا دور آشپزخونه رو برق میاندازيم. حرف نمیزنند. به جهنّم. انگار منام که مردهام. مگر نمردهام. مردهم. مگه نمردم
.
!
؟
–
اردیبهشت ۱۳۷۹ تورنتو
Toronto May 2000
Visits: 39