Skip to main content
از دروغ

سرد

توسط مارس 21, 2023آوریل 3rd, 2023بدون نظر

مردانی که من بر سنگفرش سرد خیابان چیدم

حرفی نمی‌زدند

حتّی از نگاهشان برقی نمی‌جهید

.
.
.
.
.

او ایستاده مثل نفس در تنْگای من

پرِ پروانه‌ام را می‌ساید روی گونه‌ٔ گل‌هام

ابرهای آبی بر سنگفرش تُرد چانه‌ٔ من می‌بارد،
 اما

صدای خنده‌ام را می‌دزدد

.
.
.
.
.

من می‌خندیدم خندیدم می‌‌خندیدم

.
.
.
.
.

خنده‌ام را می‌دزدد مثل کبوتری، تا از کلاهِ سیاهش

خرگوش مضطربی بیرون بیاورد مثل من

که از کلاه سیاهی بیرون جهیده‌ام.

.
.
.
.
.

اما صدای خنده چگونه پرید

از لب‌های من روی لب‌هاش !

.
.
.
.
.

مردانی که من بر سنگفرش سرد خیابان چیدم

مثل ماهْ ساکت بودند، وُ

سرد بودند

مثل ماه

.
.
.
.
.

از پشت‌ چشم‌های نقره‌ای‌شان می‌گفتند:
،
،

نه، نمی‌گفتند، من می‌گفتم،

می‌گفتم:  عروس کدامیک از خاطرات خسته‌ٔ خود بودی…

.
.
.
.
.

و می‌گفتم:  دستش چرا نمی‌ماند، دستش چرا…

.
.
.
.
.

و می‌گفتم

به بال پروانه‌ها که در مسیر خواب خیابانْ جاری بودند، می‌گفتم

چرا نمی‌پرسد…

.
.
.
.
.

برای گونه‌ٔ گل‌هام که مثل بال کبوترْ   آبی ا‌ست

یک آسمان قرمز بس بود

چرا نمی‌پرسد
!
.

Gildwood Village Scarborough 1996

دیدگاه خود را ثبت کنید