مردانی که من بر سنگفرش سرد خیابان چیدم
حرفی نمیزدند
حتّی از نگاهشان برقی نمیجهید
.
.
.
.
.
او ایستاده مثل نفس در تنْگای من
پرِ پروانهام را میساید روی گونهٔ گلهام
ابرهای آبی بر سنگفرش تُرد چانهٔ من میبارد،
اما
صدای خندهام را میدزدد
.
.
.
.
.
من میخندیدم خندیدم میخندیدم
.
.
.
.
.
خندهام را میدزدد مثل کبوتری، تا از کلاهِ سیاهش
خرگوش مضطربی بیرون بیاورد مثل من
که از کلاه سیاهی بیرون جهیدهام.
.
.
.
.
.
اما صدای خنده چگونه پرید
از لبهای من روی لبهاش !
.
.
.
.
.
مردانی که من بر سنگفرش سرد خیابان چیدم
مثل ماهْ ساکت بودند، وُ
سرد بودند
مثل ماه
.
.
.
.
.
از پشت چشمهای نقرهایشان میگفتند:
،
،
نه، نمیگفتند، من میگفتم،
میگفتم: عروس کدامیک از خاطرات خستهٔ خود بودی…
.
.
.
.
.
و میگفتم: دستش چرا نمیماند، دستش چرا…
.
.
.
.
.
و میگفتم
به بال پروانهها که در مسیر خواب خیابانْ جاری بودند، میگفتم
چرا نمیپرسد…
.
.
.
.
.
برای گونهٔ گلهام که مثل بال کبوترْ آبی است
یک آسمان قرمز بس بود
چرا نمیپرسد
!
.
Gildwood Village Scarborough 1996