وقتی که ما کتک میخوردیم در خواب وُ
بیدار میشدیم کتک میخوردیم
وقتی کِنارِ چشمهٔ چشمهامان کتک میخوردیم
از دستهای باز از دستهای بسته
از پشت دست، که مثل تخم چشمهای شما خارخار بود،
کتک میخوردیم
وقتی ما را جویده بودیم وُ
گیج،
تُف کرده بودیم
وقتی آنقدر کتک خورده بودیم که از نسیم کتک میخوردیم، از ستارههای سوسوزن کتک میخوردیم وُ بغضِمان نمیترکید وُ از شیار لبهامان جاری نمیشد،
جاری شدیم
ایستادیم
سنگ شدیم
نشستیم، ننشسته؛
حالا صدای خنده خِرخِر از ته دلمان میآید
ما
بی آنکه اشکهامان را تا ته گریسته باشیم، خندیدهایم
دامن دامن خندیدهایم
دامن، وقتی بادها میآمدند، بالا میرفت
وقتی دستهایی از جایی برمیخاستند، بالا میرفت؛
سیاه میشدیم کبود میشدیم
میدانستیم که «صبح روشن» کنار پنجره است
روشنی، مثل دریدهٔ دیروز
توی چشمهای ما
که میترسیم،
زُل زده به دریدهٔ فردا
و ما صدای خِِرخِرمان
از زیرِ خندههامان میآید
*
حالا چگونه بود که پلک زدی با حیرت، و
چشمهات را مالیدی؟
شاید ما
که مثل پروانهها و کبوترها زیباییم،
خار داریم،
ها؟
شاید حتّی زبان ما
خار دارد!
.
Bogert North York 1996
Visits: 10