مادرم مینشست بالای اتاق و عموها
يکی روی صندلی، يکی روی يک صندلی ديگر، يکی روی زمين و يکی… و همينجور…
پدرم از پنجره، بيرون را نگاه میکرد و گاهی توی اتاق را.
در واقع هميشه، تنها زن اين جمع بود.
چادر سر میکرد و روبنده میبست.
حالا چند سالی بود که کشفِ حجاب، جا افتاده بود. بخصوص در مهمانیها و در خيابان، مردم بیحجاب رفتوآمد میکردند، ولی مادرم که زن روشنفکرو مستقلی بود، دوست نداشت کسی چيزی به او تحميل کند، و همين بود که هنوز هميشه بالای اتاق که مینشست روبندهاش روی صورتش بود و چادرروی سرش، و بعد صدای ويولن که بلند میشد، روبنده را با دو انگشت از روی صورت دور نگاه میداشت که با لبها مماس نباشد، و میخوانْد.
اولين آواز از حميرا، هر بار، و میخواند: صبرم.. يا که.. دررردم..
يکی دوتا که میخواند، تصنيفهای سازضربی را شروع میکرد.
عمويی که ويولن میزد آرشه را میگذاشت روی زانو و عموی ديگر روی ميز رِنگ میگرفت.
پدرم رو میکرد طرفِ عمويی که کباب باد میزد، و میگفت: ذغال، جِرق نيست باباجان، زحمت نکش.
عمو باد می زد.
باز شبو.. شبوووو.. شبووو… ششب..
حالا من اصلا حوصله ندارم فکر کنم کی بلند میشد برقصد يا اصلا کِی چکار کردند.
من که دنيا آمدم مثل مادرم عاشق چادر بودم. اين چادر حالی داشت که دامنهای بالای زانو يا شلوار، َاخ، شلوار، و کفشهای… کفش که فرقی نمیکرد،من هم پاشنه بلند میپوشيدم؛ نه، چادر، حالِ ديگری داشت.
من که دنيا آمدم مادرم نمیخوانْد. عموهام زن گرفته بودند. آواز خواندن را دوست داشت، اما آن اوايل فقط به خاطرِ دلِ پدرم، بعدها به خاطرِ، مننمیدانم، اما ديگر نخوانْد.
حالا داستان من داستان ديگری بود. من که دنيا آمدم، آواز نمیخواندم.
ننهخانم تا دمِ درِ اتاق میآمد و سينی غذا را میداد دستِ مادر و میرفت توی آشپزخانه. مادر قدغن کرده بود سفره را ننهخانم بچيند. اين ننهخانم از آنزنهای اَرقهی خاکبرسر بود که در هر فرصتی ميانهٔ پدر را با مادر به هم میزد، اما بوی خوبی داشت.
سينی غذا را که میداد، از همان پشت در، بچه را میدادند بغلش و او با بچه مینشست توی آشپزخانه. آشپزخانه روشن و پرنور بود و با يک نهارخوریکوچک از مهمانخانه جدا میشد. مهمانخانه ديوار تا ديوار پنجره بود و روشن. من همانطور که سَرِ بغلِ ننهخانم بودم، از پنجرهی مهمانخانه، بيرون راسِير میکردم. ننهخانم بوی کُتلت شبمانده میداد لای کُت و پيراهنِ مخمل. بوی نعنا هم میداد. بعضی وقتها همينجور که قصه میگفت، چرخ میزد وخيابان را نمیديدم. سرم روی شانهاش عرق میکرد و پردهها میپيچيدند لایِ ديوار ِ لای ِ ماهيتابههای ِ لای ِ نيمکتهای…
از مدرسه زنگ زدند به مادر گفتند که بيايد مرا بِبَرد خانه.
– خب، الآن ميام.
شوهر من مثل شوهر مادرم ساکت و سر بزير نبود. قلدر بود. تازه برادرهام هم از برادرهای مادر قلدرتر بودند. همين شد که مادر پريد توی خيابان، يکتاکسی صدا کرد و آدرس مدرسه را داد و يکراست رفت توی دفتر و تهِ اتاق، درست روبروی ميز خانم مدير، مرا ديد که رنگم پريده مثل گچ. دستم راگرفت برد خانه. شلوارم را عوض کرد و مرا که توی گهواره گذاشت، گهواره رفت، و آمد. رفت، و آمد. رفت، و آمد.
خب، چرا هيچ چی … ؟ صبرکن…، از اينجا به بعدش را از زبان مادر گوش کنيم :
مَنمرغبشششششکسته پرم .. باااازاوبن شين در برم…
دوست دارم از آن روزهای اول که هنوز اهل بزم و اين حرفها بودم بگويم. آن روزها هرروز جمع میشدند خانهٔ ما. بعدها پَر شدند رفتند پيداشان نشد. من ماندم تنها با پدرش توی يک چارديواری. و طبيعیاست که هر شب که مینشستيم جلو همديگر آواز بخوانيم، اين من بودم که صدام میلغزيد توی هواو اتاق را پر میکرد و او از جايی که هميشه روبروی من بود، مات و مبهوت نگاه میکرد و گاهی صورتش با لبخند آشکاری از هم وا میشد.
شايد تاثير آواز بود. نمیدانم. ولی چرا ياد اين افتادم. نميدانم. شايد برای اينکه…، نميدانم. اما صورتش با برقِ خنده از هم واشد. دستش را از زير چانهبيرون آورد و دست ديگر را داد زير چانه و همينجور… .
من مرغ بششششکسته پرم … بازآ
و چشمهام را بسته بودم و اين گردن، پيچ میخورد تا صدا تحرير بگيرد و… دستش را گذاشت روی شانهٔ من… اينجا… و دستش را گذاشت روی گردنمن… اينجوری… و رو به ديوار و… ديگر نمیخواندم و تاپ تاپ دلم میزد و سرم را فرو کرد توی متکا روی سينهاش، میزد، و حتما با دست میزد،از صدا میفهميدم و برق توی چشمام میپيچيد چونکه درد می.. درد می.. و گفتم پايينتر.. صدام در نمياد..
و گفتم بزن و گفتم بزن بزن بزن… و چرخيدم و نفس نداشت، نفس نفس میزد. پاهام را انداختم دورش و چسباندمش به خودم و نفسم که در نمیآمد ونفس میزدم و به حال نيامد…
بردم نشاندمش زير آب، و آب ولرم رويش ريخت، حالش جا آمد. صورتش را خشک کردم. لباس پوشانده نپوشانده زير پتو خواباندمش. آنقدر درهم بوداتاق که کی حالا پاکت سيگار را پيدا کند. مثل اطلسِ خونی خراشيده بودم. حالم خوب بود. دوباره صدایم را ول کنم دوباره مثل مار چشم بدوزد تویچشمم، سرش را بياورد جلو و دستهای سرد يخیاش را بگذارد روی… و دوباره پتو را پس زدم و دستهای خنکش را گذاشتم روی سينهام که خنکشوم.
دخترم که دنيا آمد بهش گفتم عزيردم، نمیخواهی مثل مادر باشی؟ يعنی شکل من…
اما… چيزهايی هست که از اختيار ما خارج است. همين که شوهرش با شوهر من زمين تا آسمان فرق داشت، کافی بود که او هم، حتی اگر دلشمیخواست، نتواند شکل من باشد. مينای ما، آواز که میخوانَد از عهديه میخوانَد. عهديه خيلی لاغر است و تازه… مثل ماها هم نيست. خبرش میرسدديگر.
شوهر دخترم به دخترم میگفت: اين چادر را بينداز دور، از مد افتاده… . آخه بو میگيری اين زير… .
کِز میکردم روی مبل، و روبنده را کمی از صورت دور نگه میداشتم که خيس نشود و…، گريهکردم.
به پدرش گفتم: آقا، دستم به دامنت، فکری بکن… آزادی دخترم از دستش میرود.
آخر، چادر که دورت نيفتاده باشد و بالهای نرمش را حفاظ تنت نکرده باشد، ديگر هميشه بايد حواست جمع باشد که دستت بيهوا به تنت ننشيند… .
دست، زير چادر، آزاد است. پا، سينه، سر، پستان زنده توی گودی کف دست، آزاد؛ ولی هيچوقت هيچوقت انگشتْ روی سوراخ ناف نچرخان. آرنج را باکمی فاصله از سينه نگاه دار، ستونِ چادر. چرايش را از من نپرس. گفتم، چادر که سرت نباشد، هميشه هر تکان وق میزند توی چشمشان.
ننه خانم شربت آورد.
چرا من؟ بگذار پدرشان بگويد که چی شد… چی شد…
… چی شده عزيزم؟ من بابای کسی نيستم. نه بابای شما، نه بابای دخترم.
بله، میدانم. شکمتان که بالا آمده بود میدانستم که بچه آن توست، ولی چرا توی دل من نبود، چرا توی دل من نباشد؟
از همان اول هم که گفتم، اما قبول نکرديد. گفتيد مرد، مادر نمیشود. نه شکمش بالا میآيد، نه میزايد، نه شير میدهد. اما من اين حرفها را دوستندارم. حالا که هم اين همه سال گذشته، هنوز قبول ندارم. مادر میخواهد بچه؟ درست، ولی کی گفته حتما شما بايد مادر باشيد. مرضيه میخوانيد،بخوانيد. چادر سر میکنيد، بکنيد… . من هم میتوانم، اما نگذاشتيد… .
حالا هنوز هم چسبيدهايد به حکايت خودتان که شما مادريد و من بابا؟… نيستم خانم، نيستم. چه تعريفی بکنم…، از چی؟
خب نکن.. اما مادرم میگويد که او، در تمام آن شبهای آوازی، هی از پنجره به بيرون نگاه میکرد… هی از پنجره به بيرون… انگار اهل اين خانهنيست؛ اما بود.
من عاشق خيابان گردی بودم. اين را چه میگوييد؟!
… اينکه به شهادت مادر، پدرم هميشه از پنجره بيرون را نگاه میکرده، انگار که اهل اين خانه نبوده باشد…
از خود او ارث برده بودم که خيابان را دوست داشته باشم.
دنيا که آمدم، شوهرم که آمد برای بلهبرون، دست همان کسی را بوسيد که پدر من بود. خب، اين را چه میگوييد؟ اين هم دروغ است؟ پس حالا من حقدارم به شما بگويم بابا، ندارم؟
خيابانهای ابريشمی کوچهکوچه با دود و غژغژ موتور ماشينهاش، با موتورسوارهاش و بوی شيرين درختهای پوستهپوسته و بوی ديوار خانههای کنارخيابان که خورشيد روی آجرهاشان جا خوش میکرد.
باد زير چادر میپيچيد.
صورتم که پنجرهی تن بود، گل میانداخت.
لب، تر میکردم و میرفتم.
نمیديدم، اما داغ میشد.
عاشق آن يکی دستم بودم که وقتی باد نمیآمد و آزاد بود روی من میچرخيد. باد که میآمد، دستی که مثل بادبزن فرنگی، چادر را روی چانهام نگهمیداشت، اين يکی دست را لازم داشت که دو بال چادر را آن پايينتر گير بيندازد. چادر ابريشمی باد میخورد و وامیشد. باد میپيچيد. دستهای لاغرمردنی داشت. دستهای لاغرمردنی روی پوست دلم، نه، خشک نبودند، بال چادر را پس میزدند و بالا میآمدند.
فوت کردم روی خودم که خنک شوم.
دنيا که آمدم از اين کوچهها خيلی خاطره داشتم.
عاشق ناز کردنهای چادر و ناز کشيدنهای خودمام. میکِشم روی سرم، پايين میخزد. میکشم روی شانهام. از روی شانه میکشم روی سرم، دورگردن، ناز میکند.
چوخودکرر دندرازخويشِتنفاااش.. نخستينبانخستينبا نخستينبادهکاندرجامم.. کردند
شايد همين «نخستين»، خراب کرده. تازگیها به فکر افتادهام…
نخستين که وجود ندارد. من هی صدای خودم را از دهان آدمهای ديگر، هی صدای آدمهای ديگر را از دهان خودم، و تازه چی، گاهی هزار سال.
ننه خانم؟
او ديگر برای ما کار نمیکند اما هنوز صبح به صبح چای مادر را برایش میبَرَد و ظهر غذا که حاضر شد میزند به درِ اتاق که سينی را از دستش رابگيرند. از اين کوچهها خيلی خاطره دارم.
کوچههای خالی خنک يا کوچههای تفتيده، با بوی همهچی همهچی همهچی، و خانههای خالی. کسی پشت آن ديوارهای بلند زندگی نمیکند. دیگر کسی پشت آن دیوارهای بلند زندگی نمیکند. پشت پنجرهها خاليست. به خانه. خانهی خودمان. تا شب. حالا به همين زودیها.
ديگر از آن پدر و مادرها هيچکدام را نمیبينم.
در خانه، من ام و شوهرم و او هم بيشتر وقتها؟
چادر را دور کمر میتابانم و لوله میکنم. دروغ میگويند. من هيچوقت نخواندم. هيچوقت. اصلا آواز خواندن دوست ندارم. هيچوقت. مادرم بيخودیبرای خودش اين چيزها را میساخت که دخترم میخواَند. از عهديه میخوانَد. يعنی که میخوانَد اما مثل من نمیتواند بخوانَد. من از آدمهای دروغگویموذی اصلا خوشم نمیآيد. من دوست دارم برقصم. برای همين است که چادر اينقدر مونس من است. چون با چادر، انگار که کسی همراه من با منمیرقصد و هی تاب میخورد دورم و هی چرخ میزند و میافتد، هرجا، دور من.
و میبندمش دور کمرم و کمرم را تاب میدهم.
اما حالا فرض کنيم که چادر را در بياورم و قشنگ تا کنم و بگذارم توی کمد و چراغ را روشن کنم که خوب ببينم و از توی يخچال يک ليوان آب سردبردارم و يک قاشق شکر و از خانه خستهام.
راستش را بخواهيد من اصلا خانه ندارم. اين جا که نشستهام يک جايي است توی يک خيابانی که اسمش را نمیدانم. به هيچ کوچهای هم نزديک نيست. وسط خيابان است و شب میشود و روز میشود و سردم میشود و گرمم میشود و گشنه نمیشوم چونکه از گشنهبودن اصلا خوشم نمیآيد. پيش از آنکهگشنه شوم، گنجشکه را که هميشه اين دوروبر میچرخد قاپ میزنم و گردنش را میتابانم و پَرهايش را میکنم و همهاش يک لقمه بيشتر نيست که، وهمين.
و کلهٔ قلقلیاش را میکشم روی لبهام، لبهام را سرخ میکنم. فقط اين که، گنجشک به اين ريزی، نه خونی داره نه گوشتی. اگه ننهخانم میپختش ونمک و فلفل بهش میزد و نون گرم کنارش توی بشقاب میگذاشت.
نان هم لازم ندارم چون که …
نان، همين جوری پيدا نمیشود. میگويند برو. بعد میگويند بيا.
و خلاصه ديگر هيچ چيز به اختيار من نيست.
به جز آن کلاغه،
که آن پشت سر،
روی شاخهی خشکيدهٔ درخت پُر شکوفه نشسته و هی.. هی.. غار غار غار… مرا صدا میزند. جوابش نمیدهم پررو میشود.
نه، جواب میدهم.
حالا همينجور که نشستهام و پشتم به درخت است، میگويم بيا اينجا… بيا… بيا اينجا… بيا
اما آن منقار زمختش را دوست ندارم. بايد يادش بدهم سر کوچولوی گردويیاش را بياورد جلو، نه آن منقار تيز که آدم را خراش میدهد.
کلاغه گوش میکند.
چنگالهاش را میمالم روی زمين، ناخنهاش را صاف میکنم.. روبان سرم را میبندم دور سينه و بالهاش تا هی بيخودی پر نزند برود و…
میچسبانمش به سينهام. با هم راه میافتيم میرويم میرويم میرويم میرويم تا میرسيم به علفزاری که درختهای سبز و خّرم دارد و جوی آب و بادخنک…
اما من از اين جور جاها خوشم نمیآيد.
من اصلا از هيچ جا خوشم نمیآيد.
از هيچ چيز.
يا از خانههای خوب خيابانهای سر به فلک کشيده. هيچ چيز. چون که هيچکدام اين چيزها را من نخواستهام.
فقط کلاغه را خواستهام.
کلاغه، اگر دراز بکشم و سرم را تکيه بدهم به پشتی و ديوار روبرو را تماشا کنم، کلّهٔ گردِ قلقلیاش را فرو میکند لای دندانهام.. پاهام را به هممیچسبانم و جيغش را در میآورم.
جيغ نزن عزيزدلم.
–
ساقی قهرمان
2000
Visits: 38