شعرِ بلند
شعری است که بلند میشود
از جا
،
در دیگری را هم وا میکند
میکشدم بیرون
،
دری را وا میکند
به رویم میبندد
،
مینشیند پشت در
پشت به در میدهد
؛
حالا اگر درست نگاه کنید، نفس، بریده است
.
بریده بریده نفس از شعر بریده، میرود تا بلند شود
.
و در ادامۀ این بحث،
شعر بلند، شعر بلندی است
من مرگ تازهای هستم
و دست به دست میشوم در این سرِ صبح
که خالی است، زندگی، پر است
شعر بلند، بام کوتاهی است که میشود از روی آن پرید روی
زمین و
رفت توی خیابان و
رفت تا دم آن در کوبید به در
؛
در را نیمهوا میکند
میایستد لای در، لبخندی روی لب، دستی به چارچوب، دستی به موها، که شانه میکند موها را
رو به بالا
رو به فرق سر،
و نگاه میکند
؛
سلام، می گویم، باز هم پل لازم دارید؟
میگوید: گویا… یادم… هست؟
پل؟
من؟
نه، حالا آنور پل ام
.
در را می بندم
نگاه میکنم به آن درخت که قد کشیده تا کجا.
.
شعر بلند، طناب بلندی است
،
من مرگ تازهای هستم، حتی برای مردگان آن مرگ بینظیر
،
و دست به دست میشوم
.
تنام تنام
،
تنم تنم هوا که میخورد دوباره میخواهد نوک پستانهایم را بیرون بکشد
شَستم را فرو کند لای زیر بغل
بازوهایم را دور زانوهایم بپیچاند
.
لبها
لبها
از کنارۀ کمر تا زیر سینه و از زیر سینه تا ته نای
به دندان میکشم
میخواهم دور درخت خراش بخورم هوای همخوابی دارم
؛
شعر بلند میخندد
بلند بلند میخندد
.
شعر بلند، همیشه نیست بلند
گاهی خم میشود
.
.
.
از خود که میروم به خود میآیم
خودم خودم خودم خودم
زانو بر زمین
کف پاها، رو به پشتِ سر
کف دستها بر زمین
خمیده، به حالت سجده
دو کفل، پهلو به پهلو، رو به پشتِ سر
،
دستی حلقۀ مقعد را با انگشت اشاره دورتادور ناز میکند
،
دو کفل را با دو دست میگیرد از هم دور میکند
خم میشود به حالت رکوع
دستْ دور کمرگاهم میاندازد
دست از دور کمرگاهم بر میدارد
،
دورتادور، انگشت اشاره را دور حلقۀ مقعد میمالد
؛
خسته که میشوم ول میکند
.
خسته که میشوم ول میکنم
.
حالا اگر همین جا به همین صورت همین را ادامه دهیم و سیگاری دود کنیم و فنجان قهوه را سر
بکشیم و زمین بگذاریم و من کمی از خود
بروم و او به خود
بیاید و انگشت را در حلقۀ مقعد بلغزاند، هوا نارنجی میشود
.
سرم را روی زمین ول میکنم
.
نفس، بریده
بریده بریده بیرون میآید
،
و میرود
.
شعر بلند خواب نمی بیند
.
شعر بلند حافظۀ تلخی دارد و هر که را می بیند تف میکند
.
شعر بلند از سر بیخوابی است که خواب نمیبیند
.
:
؛
،
–
*
هر لحظه خدایی گلوی لحظه را میفشرد
هر لحظه
لحظه گلوی خدایی را میفشرد
و خلاص
نیست
لحظهای
گلویی
از چنگ خدایی و لحظهای
؛
اینجا تمام تن زانو میشود
سر میمالد به زمین
.
زانو میشوم مثل همیشه که در تماس با چشمی که چشم در چشم دریدهام میدوزد
.
جمع میشوم در کاسۀ زانو که سست میشود مثل همیشه که در تماس با دستی که روی زانویم از خویش میرود
.
شعر بلند
سوت میزند به راه خود میرود راهمان که پاره میشود،
و چرا؟
.
دراز میشود در امتداد و به پهلو میغلتد در راه؛
هنوز سوت میزند.
هنوز سر زانویم سوت میزند زُق زُق.
.
.
.
لب میساید روی انتهای خطّ گردنم
دست میمالد روی چروکهای لایه لایههای شکمم
،
انگشت فرو میبرد توی سوراخی که هنوز نمیدانم کدام است
،
حالا میدانم
،
مرسی
.
شعر بلند لبهای نازنینش را وا میکند که شیر بنوشد
پستان با شکوهم را لوله میکنم توی دهانش،
کبود میشود
/
شعر بلند همیشه نیست بلند
گاهی کبود میشود
،
میدانم
،
مرسی
.
شعر بلند زمان درازی است که وای میشود
واایواای میشود
وای میشود
راست میشوم خم میشود
،
به من که میدانم، نگاه نمیکند و میرود،
زیرا، به قول خودش،
زیر این آسمان تا هر جا که بخواهیم
یعنی بتوانیم
میتوانیم دراز شویم…
٪
و در ادامۀ این بحث
که بحث بیربطی است
قطع میکنیم
قطعه قطعه میکنم
=
چرخ
چرخ
عباسی
خدا منو نندازی
چرخ
چرخ
عباسی
خدا منو نناسی نه نه نمینناسم
=
نه نمیاندازم نه نمیاندازم نه نمیاندازم
.
و در ادامۀ این چرخ
شعر بلند، خواب کوتاهی است
و در ادامۀ این خواب
مرگ کوتاهی است
که میپرد
–
خرداد ۱۳۸۱
June 2002
Visits: 49