نگران بودیم. از روزیکه نامزد میکردند خوشگل میشدند تا روزیکه لباس عروسی میپوشیدند و از همیشه خوشگلتر میشدند. فردای عروسی وا میرفتند.
نمیدانستیم چرا.
ولی از یک هفته بیشتر نمیکشید.
صورتشان ول میشد و چشمهاشان دیگر آن چشمها نبود.
نمیشد گفت که نگران آنها بودیم. بیشتر نگران خودمان بودیم. دلمان میخواست عروس بشویم. عروسی و تور سفید، نشستن وسط مجلس و این چیزها را هیچکداممان نمیخواست از دستبدهد.
ولی میترسیدیم که فرداش وا برویم. خب چرا وا میرفتند؟
ما مال آن دورهای بودیم که درسخواندن قانون بود. لیسانس گرفتم. “زن که لیسانس نداشته باشه …”.
هنوز زن نبودم. میخواستم بشوم. “شوهر خوب که داشته باشی، وا نمیری.” چرا همه وا میرفتند؟
درست بعد از عروسی، یک هفته بعد از عروسی وامیرفتند. حتی آنهایی که عاشق میشدند و ازدواج میکردند، وا میرفتند. حتی آنهایی که با آدمحسابی عروسی کردند، وا رفتند.
باید حواسم را جمع میکردم. “حواسِت که جمع باشه، وا نمیری.” اما برای چی وا میرفتند؟
هرکدام که عروس میشدند، میرفتیم عروسیشان. بعد از عروسی هم دیدنشان میرفتیم. هی دستدست میکردیم که بپرسیم. اما نمیشد.
میگفتیم، چطوری؟ خوبی؟
میخندیدند. جواب درست نمیدادند.
نمیشد بهشان گفت: خب چرا وا رفتی؟
نمیشد تو روشان گفت.
من یکی اگر حواسم را جمع کنم، وا نمیروم.
یک دخترخانم لیسانسه که دارد برای فوق میخواند، اگر حواسش را جمع کند، عروس هم که بشود، وا نمیرود.
ادامه ندادم.
ادامه دادم تا فوقلیسانسم را گرفتم. بعد دیگر ادامه ندادم. بعضیها میگفتند تمام کن، دکتراتو بگیر دیگه. بعضیها میگفتند، که چی؟
ادامه ندادم. حالا بگذریم که چندسال بعدش ادامه هم دادم.
ادامه ندادم، چون که عاشق شدم. عاشق یک آدم خوبوخوشتیپ. خب، این اولش بود. اولش همیشه آدم دنبال یک آدم خوبوخوش تیپ میگردد.
صبح روز عروسی رفتیم آرایشگاه. صورتم را موم انداختند. ابروهایم را برداشتند. موهایم را بیگودی پیچیدند و وا کردند. کرم مالیدند به صورتم و گذاشتند بخوردش برود. موهایم را حلقهحلقه کردند. پودر زدند به صورتم و روژگونه مالیدند و گذاشتند روی پوستم بخوابد. چشمهایم را کشیدند و ریمل زدند به مژههایم. ماتیک نارنجی مالیدند به لبهایم. لباس عروسی را تنم کردم. تور را گذاشتند روی سرم. ماشین بیرون منتظر بود. سوار شدیم و رفتم سر سفرۀ عقد. خیلی خوشگل شده بودم. از زیر تور همهجا مثل حریر بود.
دوست ندارم بگویم بعدش چی شد. بعدش رفتیم تو اتاق و با هم خوابیدیم.
طلاق گرفتم.
آدم خوبی بود. اما طلاق گرفتم.
این چیزها خصوصیاند. به کسی مربوط نیست که چرا طلاق گرفتم.
دومی کارمند بود. به اندازۀ من پول درنمیآورد، ولی من که لازم نداشتم، وضع خودم خوب بود. میخواستم با کسی زندگی کنم که دوستش داشته باشم. بزرگ شده بودم. معنی دوستداشتن را میفهمیدم. با هم توافق داشتیم. آدم خوبی بود. سربهراه بود. حسابی زرنگ بود. بچه نداشتم. از این یکی بچه میخواستم، ولی نه همان اولِ اول. حواسم جمع بود. صبح روز عروسی رفتم آرایشگاه. موهایم را شستند و بیگودی پیچیدند. کرم زدند به صورتم. بیگودیها را وا کردند. موهایم را حلقهحلقه کردند. پودر زدند به صورتم و روژگونه مالیدند. چشمهایم را کشیدند و ریمل مالیدند به مژههایم. ماتیک صورتی مالیدند به لبهایم. لباس عروسی را تنم کردم. موهایم را پشت سرم جمع کردند. تور را گذاشتند روی سرم. ماشین پایین منتظر بود.
سوار شدم. رفتیم خانه و نشستم سر سفرۀ عقد.
آخر شب رفتیم تو اتاق و با هم خوابیدیم. به کسی مربوط نیست بعدش چی شد.
خب، نشد. به هم خورد.
به هم نخورد. نتوانستم سر کنم.
حواسم بود که رو دست نخورم. درس خوانده بودم که بعد از عروسی وا نروم. وا که میرفتم طلاق میگرفتم. کاریش نمیشد کرد. دست من نبود. پیش میآمد. حالا چه جوریاش دیگر به خودم مربوط است. این چیزها را نمیشود گفت. یعنی این وا رفتن بعد از عروسی، از آن چیزهایی است که به کسی مربوط نیست. من هم از آن زنهایی که از سیر تا پیاز حرفهای دلشان را برای همه تعریف میکنند، نیستم. دهنم قرص است و اختیارم دست خودم است. آدم بدی نبود. اما نشد. طلاق گرفتم.
پنجمی حواسش جمع بود. به من گفت: میدونم مشکل شما چیه. عزیزم، خیلی دوستت دارم، مشکلت با من حل میشه.
گفتم: من مشکلی ندارم. اما، خُب.
قرار گذاشتیم عروسی کنیم. همهچیز خوب پیش رفت. مشکلی پیش نیامد. خودم که راضی بودم. خانوادهها هم خوشحال بودند. ظهر روز عروسی رفتم آرایشگاه. موهایم را کوتاه کردند. شستند و سشوار کشیدند. صورتم را حسابی آرایش کردند. ابروهایم را مرتب کردند. پودر زدند به صورتم، و روژگونۀ نارنجی مالیدند. ماتیک قرمز مالیدند به لبهایم و به مژههایم ریمل زدند. ابروها و دور چشمهایم را با مداد قهوهای سایه انداختند. لباس عروسی را تنم کردم، تور را گذاشتند روی سرم. تور سرم، تا روی کمرم میآمد. رفتم سر سفرۀ عقد نشستم. خیلی خوشگل شده بودم. عروس بودم دیگر.
آخر شب، جشن که تمام شد، با هم به رختخواب رفتیم. بعدش، او کمکم کارها را گرفت دستش و هی من را تروخشک کرد. من با خودم گفتم چی بهتر از این، یکی به آدم میرسه، انگارنهانگار که… . خب بههرحال همۀ مردها اینجوری نیستن. این یکی هی تروخشکم میکرد و به من میرسید. از همهجا بیشتر، توی رختخواب. میگفت، حواسش جمع است. میگفت: زنها اگه تو رختخواب بهشون خوش بگذره حالشون خوبه. من هم خسته بودم. احتیاج داشتم. دوستم داشت. اگه دوستم نداشت که اینهمه به من نمیرسید و اینقدر محکم بغلم نمیکرد و از این چیزها.
من از آن زنهای چشموگوش بسته نیستم. همهجورش را دیدهام. میدانم مردها چی دوست دارند. اما این یکی توی رختخواب جور دیگری بود. معلوم بود دوستم دارد وگرنه هی من را پایینوبالا نمیانداخت و هی هرشبهرشب، سر ظهر، سر صبحانه … و از این چیزها.
خب، وا رفته بودم؟
روی همان تخت است که بیدفاعی. از اتاقخواب که بیرون میروی میتوانی از خودت دفاع کنی. دوباره روی تختخواب، بیدفاعی. همانجور که وا رفتهای دنیا را تلخ میکنی. دنیا دیگر به کام هیچکس شیرین نمیشود. هیچکسبههیچکس با یک آغوش باز و امن که همۀ آغوش را نوازش کند و همهٔ آغوش را بغل کند، سلام نمیکند.
آرایش که میکردم آبورنگم خوب میشد. کار خاصی هم نمیکردم. یعنی نمیگذاشت دست به کاری بزنم. هی گل میخرید و غذا درست میکرد و بعدش هم دست میگذاشت روی سینهام و دور گردنم و میگفت دلش برام تنگ شده است.
حوصله میخواهد که هر روز از صبح تا شب، خط دور چشمت پاک نشود. ماتیکت پاک نشود. آخر وقتی که قرار است معشوقۀ شوهرت باشی، باید همیشه از لای زرورق درآمده باشی. من که این چیزها را به کسی نمیگفتم، اما اگر هم میگفتم کسی گوش نمیکرد. شوهر پنجم و این گلهها؟ همهچیز را که نمیشود به زبان آورد.
با چهارمی یک سال رفتموآمدم تا راضی شدم. نه که او هم خیلی اصرار بکند، ولی بههرحال بدون عقد نمیشد تا آخر ادامه داد. اما آخرش عقد نکردیم.
حالا چرا میگویم چهارمی؟ شوهرم که نبود.
تو میایستی روبرویش دستهایش را میگیری دستهایت را میبرد بالا میگذارد روی شانهاش، آرامآرام و رقصان میرود طرف تخت. به پشت میافتد روی تخت، رویش میافتی میخندی بازی شروع میشود بازی تمام میشود بازی چرا تمام نمیشود؟ بازی چرا تمام میشود؟ دستت را با ملافه پاک میکنی میافتی رویش. گور بابای هر کی که دارد جان میکند آبش بیاید. بازی چرا تمام نمیشود؟
با ششمی عقد کردیم. سر عقد خیلی خوشگل شده بودم. از صبحش رفته بودم آرایشگاه و حسابی ساخته بودندم. ماتیک قرمز؛ و پشت چشمهایم را سایۀ گلبهی زده بودند که خیلی پررنگ نبود اما به رنگ ماتیکم میآمد. ابروهایم را قهوهای کرده بودند و مژههایم را ریمل مالیده بودند. لباسم مثل هربار خوشگلوشیک بود. تور سفید بلند و تاج هم داشتم.
آخر شب که شد، رفتیم تو اتاق و با هم خوابیدیم. اما زندگیمان با هم طولی نکشید.
جدا شدم.
شدم دیگر. خسته شده بودم. فایدهای هم نداشت. این سرنوشت همه است. عروسی که میکنی وامیروی.
هردفعه همان میشد که نباید میشد. وامیرفتم. هرچه به خودم میرسیدم باز به خودم که نگاه میکردم میدیدم که صورتم عین ماست است. چشمهایم دودو میزنند و به نظر میآید خنگم.
باید دفاع کنی. اگر نکنی پاره خواهی شد. یعنی همانموقع نباید دفاع کنی، بعدا به ترتیبی که پیدا نباشد از خودت دفاع کن.اگر دفاع نکنی، بیدفاعی. فرومیروند پارهات میکنند میروند پی کاری و تو همانطور دراز کشیده میمانی تا غذا که سوخت از جا بپری … .
خب؛ جدا شدم دیگر. خسته شده بودم. خانهام را فروختم و یک آپارتمان خریدم. تنهایی زندگی بدی نداشتم ولی نمیشود که همینجوری پیر شد و رفت. آدم حرام میشود. بالاخره یک کسی باید باشد که با آدم زندگی کند. شب اول با هم به رختخواب رفتیم.
سومی خیلی پولدار بود. نمیدانم چرا وقتی دیدم اینهمه پول دارد و قیافهاش هم بد نیست، بیمعطلی عروسی کردم. انگار از آن دوتای اول که چشمشان به دست من بود که خوب پول درمیآوردم ترسیده بودم و میخواستم با یکی زندگی کنم که بارش را بسته باشد.
لباسم از همیشه شیکتر بود. تورم از تور عروسی اولم بلندتر بود. چه آرایشگاااهی رفتم! بهترین آرایشگاه عروس. مثل ماه شده بودم. اما این هم نشد.
شب اول که با هم به رختخواب رفتیم، یک چیزی یادم آمد و همانجا – تازه این سومی بود، خیلی هم پولدار بود – انگار یک هفته باشد نخوابیده باشم سرم را ول کردم روی بالش و خوابم برد. خودم را زدم به خواب. حقّم بود بخوابم. یعنی من باید حتما همان شب اول با شوهرم بخوابم؟ خب اگر خوابم بیاید چی؟ خودم را زدم به خواب. او هم خوابید. شب بعدش هم خمیازه کشیدم و چشمهایم را بستم. او هم خوابید. شب سوم کنجکاو شدم. باز هم تا رفتم توی رختخواب، خواب خواب بودم. او هم خوابید. بعد دیگر خیلی سخت شد. نمیدانستم چکار کنم. یعنی اگر بیدار میماندم، چه میشد؟ هیچی.
بعد فهمیدم که اصلا ناراحت نیست که با هم نمیخوابیم. فهمیدم یک زن دیگر هم دارد که خیلی خوشگل است. عکسش را هم دیدم. من هم خوشگل بودم. اما شبها دیگر عادتم شده بود که خودم را به خواب بزنم. بعد شنیدم یک زن دیگر هم دارد که برایش سهتا بچه آورده است. اگر قبل از عروسی میدانستم اصلاً زنش نمیشدم. مگر ممکن است آدم با مردی که زن دارد، دو تا زن دارد، عروسی کند؟ آن هم خانمی مثل من، تحصیلکرده، با شغل خوب، و نجیب. ولی حالا که زنش بودم با خودم گفتم عیبی ندارد، میسازم. ولی نشد. بعضی چیزها را که نمیشود ساخت. یعنی با بعضی چیزها نمیشود ساخت. آخرش از هم جدا شدیم. من زیاد اصراری به طلاق نداشتم. اما ترسیدم.
از قیافۀ خودم ترسیدم. میخواستم یکی از آن دخترهای همسن خودم را پیدا کنم و بپرسم چطور شد که عروسی کردی؟ چطور شد که وا رفتی؟ طلاق گرفتی؟ چرا نگرفتی؟
حساب این سوالها را نگه داشتهام.
به نهمی که رسیدم میدانستم که اگر توی دفتری جایی یادداشت نکنم یادم میرود.
توی دفترم نوشتم، جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۷۸ – بار نهم. قدبلند. کمی چاق. رنگ چشم قهوهای.
خیلی خوشاخلاق بود. بند نمیشد روی پایش. بشکن میزد، یا رنگ میگرفت روی میز و دستۀ مبل. تق تق تقققق تق تتق تق و تق و توق توق تق. گاهی عصبانی میشد فحش میداد.
سرش از روی بالشت که بلند میشد و خم میشد روی صورتم، مهربان بودند. مهربان و صمیمی. مثل بچهای که به سینۀ مادری چنگ میاندازد و مک میزند و سیر میشود. سینۀ مادر غلط میکند خالی باشد. پس تکلیف آن چشمها چه میشود، آن چشمهای گرسنۀ مهربان؟
حالم را دوازدهمی به هم زد. بداخلاق بود. حرف نمیزد. به من هم اجازه نمیداد حرف بزنم. اخم میکرد، یعنی که ساکت. من هم ساکت میشدم. سنی ازم گذشته بود. حوصلۀ قدیمها را نداشتم. چمدانش را برداشت رفت و من خانه را از پایین تا بالا گردگیری کردم. ملافهها را عوض کردم. آن شب تنها به رختخواب رفتم و تا نزدیکیهای صبح فکر کردم.
خوابم برد. اما توی خواب، انگار که بیدار باشم به همهچیز فکر کردم. صبح که شد، حالم بهتر بود. من باید با کسی عروسی میکردم که توی رختخواب جوری بخوابد که انگار نیست و تقصیر من هم نباشد.
اینبار قرار عروسی را که گذاشتیم تنهایی رفتم آرایشگاه. اولینبار بود که تنهایی میرفتم. همیشه همراه داشتم. تور را که گذاشتند روی سرم و دنبالۀ دامنم را دادند دستم، ایستادم، با لباس سفید چرخی زدم جلوی آینه، دیدم خیلی خوشگل شدهام. قسم خوردم که اینبار اگر وا بروم تهوتویش را درمیآورم. قسم خوردم، همانجا جلوی آینه، که اینبار اگر وا بروم تا تهوتویش را در نیاورم نه طلاق میگیرم نه عروس میشوم.
هجدهمینبار بود که تور سفید را روی سرم میگذاشتم. تا زیر کمرم میآمد. تور کوتاه دوست ندارم. به من نمیآید. لباسم پر از پولک بود. چرخی زدم و از آرایشگاه رفتم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتم سر سفرۀ عقد نشستم.
بعد از جشن رفتیم توی اتاق و با هم خوابیدیم. دخترها را پیدا نمیکردم که پرسوجو کنم. دخترها حالا همهشان پیر شده بودند. وا رفته بودند؟ خیلی وقت بود وا رفته بودند. من هم هی وا میرفتم. برای همین هی طلاق میگرفتم.
دیگر کار نمیکردم. بازنشست شده بودم. پول خوبی داشتم. خانۀ خوبی داشتم. خودم را بازنشست کرده بودم که وقت داشته باشم عروس بشوم. باید تهوتویش را درمیآوردم. چرا وا میرفتیم وقتی عروس میشدیم؟ همهمان وا میرفتیم. شوهرم آدم بدی نبود. مؤدب، خوشبرخورد. بیستویکمی. یعنی کاری نمیکرد که به من بر بخورد، فقط میگفت: تو کاری نداشته باش.
خب البته من هم کاری نداشتم.
اما هی میگفت: تو کاری نداشته باش.
حوصلهام سر میرفت. بچه هم نمیخواستم. وقت بچه بزرگ کردن نداشتم. میتوانستم طلاق نگیرم. دست خودم بود. کسی مجبورم نمیکرد که طلاق بگیرم. خودم میخواستم. راستش از قیافۀ وا رفتۀ خودم میترسیدم. روزها یکجور میگذشت و شبها یکجور دیگر.
خانهام را جمع و جور میکردم و گردگیری میکردم. مبلهای خوشگل و میزهای خوشگلم را مثل دستۀ گل نگه میداشتم. غذا نمیپختم. دستم به غذا پختن نمیگرفت. اما ترشیهای خوب درست میکردم. عالی. شبها چیز دیگری بود. شبها که به رختخواب میرفتیم، دوباره میگفت تو کاری نداشته باش. زیاد هم پیگیر نمیشد. اگر لج میکردم، میگفت خب تو بگو چه کار کنیم و درازکشیده میماند تا اینبار من بگویم چه کار کنیم.
من هم لج نمیکردم. دراز میکشیدم تا او هرکار دلش میخواهد بکند. بین همهشان فقط آن شانزدهمی بود که شبها خیلی خوب بود. بقیه همهشان شبها یک جوری آدم را نگران میکردند.
شانزدهمی شبها میرفت توی اتاق خودش میخوابید. صبح که میشد و هوا که روشن میشد میآمد توی تخت من، بغلم میکرد و خوابش میبرد. من بلند میشدم میرفتم سر کار.
آنوقتها هنوز میرفتم سر کار. از سر کار که برمیگشتم از خواب بیدار شده بود و غذا خورده بود و آماده منتظر من بود.
با شانزدهمی فقط روزها با هم میخوابیدیم. شاید برای همین هم بود که آن قدر طول کشید. وقتی با هم میخوابیدیم، هوا روشن بود. بین تاریکیوروشنی خیلی فرق هست. توی تاریکی که میخوابی یا توی نور کمرنگ چراغخواب، خوابیدن جور دیگری است. روز روشن خوابیدن جور دیگری است. خوبیش این بود که قیافهاش را میدیدم وقتی که از بالا خم میشد روی زانوهایم و راست میآمد توی صورتم. سایه نمیدیدم. با شوهرهای دیگرم همیشه سایه میدیدم، اگر چشمهایم باز بود. اگر چشمهایم بسته بود، مثل اینکه روی تخت اتاقعمل دراز کشیده باشم و بیهوشم نکرده باشند، هی منتظر میماندم که کی شروع میکنند و شروع که کردند، چه خواهند شد. هیچوقت تابهحال زیر عمل جراحی نرفتهام. این چیزها را آدم همینجور غریزی میداند. گاهی وقتها با بعضیهاشان، مثل یازدهمی که زیادی عصاقورتداده بود. من وول میخوردم و تابش میدادم تا هوش از سرش میرفت و چشمهایش تلخوشیرین میشد. این را برای این میکردم که بد بود هر دومان سیخ دراز بکشیم و هیچکاری نکنیم. به آدم برمیخورد که بخوابد توی رختخواب، پهلوی کسی و آنکس همینجور دراز بکشد و هیچکاری نکند، وگرنه گاهی حتی به فکرم میرسید بهشان پول بدهم که توی رختخواب دست از سرم بردارند.
نه اینکه خسته باشم.
از این خسته بودم که باید هرشب، یا هر هفته، توی رختخواب، انگار سکس، پختن خورشت فسنجون باشد، موبهمو کارهایی را تکرار میکردم تا خورش جا بیفتد و خوب روغن بیندازد. اگر نمیکردم، یعنی بلد نبودم. اُفت داشت. از شانزدهمی خوشم میآمد. از اینکه روز روشن با هم میخوابیدیم خوشم میآمد. بعد رسید بهجاییکه مانده بودیم چه کار کنیم. چون در روشنای روز نمیشد گاهبهگاه خیال کنی کس دیگری زیرت دراز شده یا رویت دراز شده و کار دیگری داری میکنی غیر از همین که داری میکنی. جدا شدیم.
حالا شبها تنها که نیستم، اصلاً.
میآیندومیروند. یکیشان وقتی راست میکند کیرش به چپ مایل است. وقتی فرومیرود از کنارهٔ گلوگاه، دیواره را خراش میدهد. همهشان میآیندومیروند. انگار همین دیروز. هر یکیشان با همان حلقهای که برای عقد برایم خریده بود، دوباره مینشیند کنارم. یکیشان، چندمی یادم نمیآید، یک لیوان آب کنار تخت میگذاشت. گاهی انگشتش را فرومیبرد توی لیوان و فرومیبرد توی من. حالا که طلاق گرفتهام و نیست، محکم میزنم توی سرش و میگویم، احمق! این سرده، سرد که میفهمی یعنی چی، ها؟
فرقی نمیکند خوابیده باشم زیر یا رو نشسته باشم چون انگار فقط با یک آهنگ پایینوبالا میروم. گاهی مثل صدای چرخ چاه، نفس آدم را میبُرَد و همینجور که هی میرومومیآیم، وا میروم. نگاه میکنم به خودم، میبینم ای بابا، باز که وا رفتم.
همهاش همین آهنگ لعنتی یکنواخت و آن دمِ آخر و تمام.
این لباس سفید به هیچ نمیارزد. دیگر هیچوقت لباس عروسی تنم نخواهم کرد. هیچوقت.
یا آن یکی که تا میآمدیم بخوابیم، ادوکلن میزد و شمع روشن میکرد. انگار عید است که تا هفتسین را نچینی، سال تحویل نشود. من هم تا او میآمد نزدیک، پاهایم را یکی خم یکی دراز میکردم و دقیقۀ ششم که میشد کمرم را میکشیدم بالا و یکی از پاهایم را پرت میکردم یعنی که اختیار از دستم بیرون رفت و همهچی بهخوبی پیش رفته. حتی اگر همهچی هم بهخوبی پیش برود گاهی آدم دلش میخواهد پیش نرود. اصلاً برای همین است که عروسی کردن، که تنها معنایش خوابیدن با کسی است که همیشه همان بغلدست آدم میخوابد، اینقدر بد است، چون همیشه همانوقتی که خوابی و تن تو چارتاق باز است و میخواهی خلوت خودت را داشته باشی، یکی دارد نگاه میکند. یکی سرش را کرده آن تو و دارد نگاه میکند.
درازکشیده که باشی، بیدفاعی. به پشت که دراز کشیده باشی، بیدفاعی. یکی از آن بالا به صورتت نگاه کند، بیدفاعی. دستهایش را از دوطرف دو ور تو گذاشته باشد، راه فرار نداشته باشی، بیدفاعی.
من دیگر هیچوقت لباس عروسی نخواهم پوشید. این لباس مزخرف عروسی. سفیدترینش را هم اینبار نخواهم پوشید. بعضی چیزها باید از اساس عوض شوند. پیرهن عروسی سرمهای، یا سبز.
نخواهم پوشید.
یا شاید باید بگویم دیگر هیچوقت عروس نخواهم شد، که آن هم ممکن نیست.
یعنی اگر همه تصمیم بگیرند عروس نشوند، دنیا از هم میپاشد.
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی هیچکس عروس نمیشود. نه عروسی و نه دامادی. خورشید طلوع نمیکند، روز، شب نمیشود، آب سربالا میرود. توی رختخواب که میخوابی نه یاد دستی را میکنی که به دلت چنگ بزند نه دستی که به دلت چنگ میزند را با پشت دست پس میزنی.
نه بیدارخواب میمانی، نه مثل مرده به خواب میروی. نه نفست بند میآید نه نفسنفس میزنی. نه قرارداد می بندی نه زیر قرار میزنی. نه گوشَت را میگیرند و میگویند غلط کردی، نه دستت را میگیرند و میگویند غلط کردم.
اینبار که عروس شدم حواسم را جمع خواهم کرد. اگر حواسم را جمع کنم، وا نخواهم رفت. با اینهمهتجربه کسی وا نمیرود. همیشه هم همان توی اتاق نیست. بیرون از اتاق هم هست. پشت دیوار خانه هم هست. من نمیگویم اما این واقعاً ترسناک است که توی خیابان باشی و از چهارراه رد شوی و به عابرهای پیاده نگاه کنی که از وسط خیابان رد میشوند و مثل تو عجله دارند که تا دیر نشده سر کار برسند و آنها درک نکنند که دیرت شده و توقع داشته باشند لباس سفیدت تنت باشد و تور را روی صورتت صاف کرده باشی و خرامان دامنت را با نوک دو انگشت بالا گرفته باشی و از خطکشی عابر پیاده جوری رد شوی که انگار از تخت بالا میروی تا دراز بکشی به پشت، روی بالشهای ساتن. تا جلو اداره بدوی و وارد دفتر کار که شدی به مدیر خبر بدهی که رسیدهای و میتواند مراسم عروسی را شروع کند.
دیگر لباس سفید نخواهم پوشید. سرمهای یا سبز. بعضی چیزها باید از اساس عوض شوند.
ولی، چرا؟
.
اسفند ۲۰۰۵
March 2005
Visits: 79