دمدمههای غروب. داخل اتوبوس. کنار پنجره. کتاب روی زانویش باز بود و بیرون را تماشا میکرد. هوا هنوز روشن بود. هُرمِ گرما به دستوپا میپیچید. گاهی چیزی که قرار نبود به چشم بیاید، گاهی چیزیکه اصلاً قرار نبود چشمگیر باشد، مثل تکان اول حرکت اتوبوس یا پیادهرو و یا آدمها و درختهایی که از کنار پنجره رد میشدند حتّی نسیمی که لای موهای مردمِ کنارِ پیادهرو میپیچید حواسش را به خود میکشید و او را یاد روزی میانداخت که سوار اتوبوس شدند تا از ایران بروند.
آنروز از شیشه بیرون را نگاه میکرد تا برایش دست تکان دهند اما کسی برای بدرقه نیامده بود؛ هیچکس. حتی عموخالهها؛ نزدیکترین دوستش هم نباید باخبر میشد.
«خطرناک است. هم تو را میگيرند، هم او را.»
نشسته بود روی صندلیِ کنار پنجرهٔ اتوبوس، بوی تخمهشور و دود سيگار کهنه میخورْد.
مردم با قيافههای خودی، غریبه مینمودند. احساس میکرد ناگهان دهان باز میکنند که او را بجَوَند و مثل سيبِ کرمخورده تُف کنند. غريبه که نه، غريبه نبودند. چیزی بودند مثل عروسکهای صنایعدستی که با لباسهای رنگارنگ روی طاقچه مینشینند و هر چقدر هم که جلیقه و موهای بافتهشان شبیه مال مادربزرگ باشد، نمیشود توی چشمهاشان نگاه کرد و گفت: ها، چکار کُنُم. نمیشد.
تمامِ طولِ راه ساکت ماند.
يکیدوبار از بچهها پرسيد: بيسکويیت میخوری؟ ها؟ میخوری؟
يکبار هم آمد بگويد: حالا چکار کنيم، ولی با خودش گفت: ولش کن، و ترجيح داد قيافهٔ ابلهانهای به خود بگيرد يعنی چیزی نمیداند و هرکس هرچه پرسيد به ايرج نگاه کند و بگويد: وا…، يا بگويد: آ… .
در طول راه با ايرج حرف نزد. يکیدوبار گفت: باشه. يا، باشه، الآن میخوابونمش.
ايرج حرف نمیزد. انگار زندان افتاده بوده و آنجا چيزهايی شده بوده که بعد از آن زبانش بند آمده است.
افتاده بود، که!
نه. کی رفته بود زندان؟ نرفته بود!
يا انگار از اول آدم ساکتی بوده. حرفی نداشته و اگر داشته هم چیزی بروز نداده.
نبود. آدم ساکتی نبود. برای همه تصميم میگرفت؛ به جای همه و به جای همه نظر میداد؛ به جای همه. اين چندروزه بيشتر از پيش؛ آن چندروزه هم. اما از همان وقتی که چمدانها را برداشتند و دست بچهها را گرفتند که بروند، ساکت شد.
چرایش را میدانست. ايرج، بچهها، ساک، چمدانها و او را روی شانههای خود گذاشت و هنوز چیزی نشده از نفس افتادهبود.
حالا چکار کنم؟
عادت کرده بود همهچيز را پنهان کند. موهایش را میبرد زیر روسری. اگر صدايی از پشت سر میآمد، قدمهایش را آهسته میکرد تا هرکه هست رد شود، برود. نگاهش را میدزديد. با خود میگفت: آخه دیگه تا اونجا که نمیتونن نفوذ کنن!
میتوانستند. خودش ديده بود. آمده بودند پشت پنجره. تقّه زده بودند به در يعنی به شيشه و به ايرج که در را وا کرده بود چیزهایی گفتهبودند.
ايرج میگفت: «مادرسگ،»
از آن به بعد، توی خانه روسری سر میکرد اما نمیدانست جلوی ايرج هم میشود لخت شد يا نه؟ اگر ايرج آمد جلو، باید وانمود کند که میخواهد يا نمیخواهد؟ شايد ايرج سرش داد بکشد: پتیاره!، و روسری را از سرش بکشد.
يا بدتر! پيراهنش را پرت کند توی سينهاش و بگويد: بپوشون خودتو، پتياره.
علّت فرارش اما اینها نبود. فرار کرد چون نمیخواست يکجوری بيفتد زندان. دلش میخواست دست بچههایش را بگيرد ببرد توی کوچه، دنبال هم کنند و توی پارک بدوند .
تازه، هنوز عاشق نشده بود. میخواست عاشق شود و دستش را بيندازد دور گردن او و لبهایش را محکم ببوسد.
نه! اينجوری نه. دلش میخواست کسی دستش را بيندازد دور گردن او و لبهایش را ببوسد.
ايرج کار پيدا نمیکرد. کارهای دمدستی پيدا میشد ولی نه کاری که چرخ زندگی را بچرخاند. برای او هم کار پيدا نمیشد. گاهی فکر میکرد کار را برای چی میخواهد وقتی نمیشود سرِ کار خنديد و نمیشود دستهجمعی برای نهار رفت ساندويچی فرشته که گران است، ولی ساندويچش ساندويچ است.
تا از اتوبوس پياده نشدند، حرف نزد.
تا وقتیکه از اتوبوس پياده شدند، حرف نزد.
به دوروبر نگاه نکرد.
توی سينهاش گُرُمپگُرُمپ صدا میآمد.
انگار دوباره همه از اتاقهایشان بيرون آمدهاند و با پشت دست، اشکهایشان را پاک میکنند، گُرُمپگُرُمپ میروند و میآيند.
شايد از آنور مرز برایشان نامهای بنویسد.
گوشهٔ نامه بنویسد: بهشان بگویید نمیتوانستم، نمیشود، و مادر که خوب میدانست چطور، برای بقيه توضيح بدهد.
از اتوبوس که پياده شدند، ساکهایشان را گذاشتند توی وانت. وانت تا پای کوه رفت، ایستاد و پيادهشان کرد.
قرار این بود که وقتی آنور مرز رسيدند، ويزا بگیرند و بروند امريکا درس بخوانند يا کار کنند. يا يکیشان کار کند و دیگری درس بخواند. اين چيزها را کسی به او نگفته بود. خودش میدانست. اما نمیدانست آیا ايرج هم میداند يا نه. ساکها را روی اسبها گذاشتند، نشستند روی اسب. اسبها در شيب کوه قدم برمیداشتند ولی کسی از شيب کوه پرت نشد. کوهها مثل ديوار قد کشيده بودند امّا مثل ديوار به آدم پناه نمیدادند. پس کجا رفتند آن ديوارهايی که دور خانهها میپیچیدند و پناه میدادند و آدم پنهان میشد پشتشان و میگفت: آخ بخدا مردم بو میبَرَند، يا بَده، مردم میبينند… .
و مردم، با زبان تيزشان، گاهی سرش را روی زانو میگرفتند و میگفتند: نه،… از تو بعيد است، و اینطور، مثلاً، راه و چاه را نشانش میدادند. گاهی که هوس میکرد، میرفت میايستاد درست لبِ همان چاه و غيظ همه را درمیآورد.
نزديک خانه بود. بلوک بعدی، سر کوچه، خانهٔ او بود. سر کوچهٔ بعدی پياده میشد
.
يا پياده نمیشد و میگفت: خوابم برد، کوچه را رد کردم.
پياده شد
.
میرفت تا ته کوچه. میرفت تو. در بالکن را وا میکرد. تکيه میداد به نردهها و میگفت، چه ساکت… خوابند… چرا شام نخورده خوابيدند… .
هميشه در همان لحظه يادش میآمد که خانه خالی است. دلش تنگ میشد. کارها پيش نرفته بود. بعد از سهچهار سال که عاقبت جاگير شدند کارها پيش نرفت. نشد. ايرج شبها کار میکرد و او روزها، يا برعکس. کسی نبود سفره را جمع کند. حتی کسی نبود توی رختخواب دراز بکشد تا ايرج زير لحاف بيايد.
صبحها میايستاد جلوی آينه، نگاه میکرد. شکلک درمیآورد. لبخند میزد. فحش میداد. شانهها را فرومیانداخت. يا مثل آدمهای مغرور، بیتفاوت نگاه میکرد به روبرو و نگاه خود را در آينه دنبال میکرد. توی آينه دنبال چيزهايی میگشت که به زبان نمیآمد.
خسته میشد. ول میکرد، اما دلش همانجا میماند. زُل میزد. شايد يکی از همين روزها بود که چيزی هم قدوقواره خودش آن تو شکل گرفت.
گفت، حالا اسم اينو میذاريم ناهيد.
به نظر میآمد ناهید اسم آدمهای بیدستوپا نباشد. اسم آدمی باشد که راست میايستد و گاهی از ته گلو میگوید: نع.
نه هميشه، گاهی هم همينجور میايستد و چیزی نمیگوید.
عادت کرد به ناهيد گوش کند. حرفهای او را در ذهن سبکسنگين کند و گاه بگويد، به نظر تو، با اينها چکار بايد کرد؟
منظورش از «اينها» بچهها نبود. منظورش تمام آن کارهايی بود که دلش میخواست بکند و حساب از دستش دررفته بود و نکرده بود. گاهی دوباره میپرسيد، حالا به نظر تو با اينها چکار بايد کرد؟
رفتهرفته باور کرد که خانه همان بود که در ايران اجارهاش را پس دادند و اثاثيهاش را فروختند و از همان زمان هم ضرورتش را از دست داد.
شايد برای همين بود که يک روز غروب وقتی کليد انداخت و در را وا کرد، لامپهای کمسوی چراغهای روميزی، مبل و صندلیها، موکت کف اتاق، ميز با کاسهبشقابهای خالی، چشمش را زد. با خودش گفت: اينا مادر میخوان.
رفت توی اتاق. در را بست. لباسهایش را درآورد و در آينه خود را برانداز کرد و گفت، خب. بيا بگو من کیام؟!
ناهيد اينجور وقتها جواب نمیداد.
گفت: حالا از مامان میپرسيم.
مامان میگوید: ننه تو زن اين خونهای دیگه!
میگویم: کدوم خونه؟
میگوید: خانهٔ شوهر و بچههات.
میگویم: کدوم شوهر؟ کدوم بچه؟
میزند پشت دستش و میگوید: ای خاک ِعالم!
ايرج را صدا زد و گفت: ايرج، بيا ببين من کیام.
ايرج گفت: تو سوفيا لورنی؛ و پشيمان شد، و همانجور که دنبال لنگهجورابش میگشت، گفت، حالت خوب نيست، عزيزم. بگير بخواب. ما خودمون يک چيزی میخوريم.
ايرج قلبش ضعيف بود. نمیشد ترساندش. از روزی که از ايران آمده بودند، پريشان بود. به بچههای مادرگُمکرده میمانست.
برای همين هم چيزی بروز نداد. فقط يک کلام گفت: ايرج جان، من بخوابم حالم خوب میشه اما نگران تو و بچهها هستم. اینجا تلف میشین. بیاین بشینین توی اين جعبه تا درشو ببندم بفرستم به آدرس مامان، ايران.
اما ايرججان، تا خود مامان در جعبه رو وا نکرده، دستت رو از دست بچهها ول نکنی ها! دلتنگی میکنن!
مامان هنوز که هنوز است، چشمش دنبال اين بچههاست. میآید جعبه را میگيرد میبرد خانه. اول يک غذای خوشمزه برای شما میپزد. لباسهای تميز و اتوکشيده جلوی شما میگذارد. بعد تو را مثل آقاها میفرستد اداره. هوای همه چيز را دارد. شبهای جمعه فاميل را جمع میکند دور هم تا دلتان وا شود.
ايرج عرق پيشانياش را پاک کرد و گفت: چه زن فداکاری! اما يادش رفت دستهایش را حلقه کند دور گردنش و لبهایش را ببوسد. حتی نگاهش به سمت او راه نکشيد.
حالا درست در خاطرش نیست، ولی يکی از همين روزها، بعد از این که راهیشان کرد و رفتند، اتاق کوچکی اجاره کرد و سهچهارتکه اسباب خانه با خودش برد تا چارديواری خودش باشد. تنها که شد صدا زد: ناهيد!
ناهيد با چشمهای گودافتاده و بينی تيغکشيده آمد پردهها را کنار زد. شانههاش را چسبید، تکان داد، تکان داد، تا هردو به گريه افتادند و تا صبح گریه کردند. روبهروی هم نشسته با صدای خفه، بريدهبريده، به هم گفتند، اصلاً تو میدونی من چی میگم؟
خم شد توی سینک دستشويی.
سرش را که بالا آورد، يک گِرِه مو چسبيده بود روی پيشانیاش.
چانهاش میلرزيد.
گفت: تو بودی چکار میکردی؟
ناهيد او را نشاند روی مبل. پشتِ سرش ايستاد. انگشتهایش را لای موهای درهمبافتهٔ او فروبرد. سرش را به عقب خم کرد. با فشار نرمِ سرانگشتها خوابش کرد. او که ذهنش هميشه حتی در خواب، بيدار مانده بود، میديد که تنِ خوابیدهاش را ناهید با هُرمِ نفس بيدار میکند.
تا سرانگشتی بيدار میشد، میپيچيد به او، و او به خود میپيچيد تا حجمی گرم تنش را خالی کرد. ناهيد اينجور وقتها حرف نمیزد. سرش را خم میکرد به طرفی، نگاهش راه میکشيد.
در را واکرد، کيفش را زمين گذاشت، رفت صدای تلويزيون را کم کند.
گفتند: سلام. ديگه جوراب شسته ندارم.
گفت: باشه.
از انبار يک کارتُن کشيد بيرون گذاشت وسط ِهال، گفت: بیایید، بنشينيد این تو، ساکتوآروم. درش رو ببندم بفرستم به آدرس مامان، ايران.
مامان هنوز چشمش دنبال اين بچههاست. میاد شما رو برمیداره میبره خونهٔ خودش. اول یک غذای خوشمزه میپزه که بخورید، بعد تو رو مثل آقاها میفرسته اداره.
هوای همه چيز رو داره. شبهای جمعه فاميل رو جمع میکنه خونه، دورهمی.
يادت نره ها! تا وقتی مامان خودش در جعبهرو وا نکرده، دستت رو از دست بچهها ول نکن.
شهریور ۱۳۷۵
September 1996
Visits: 55