این حس را آدم به هر چیزی و هر کسی که دوست داشته باشد، دارد. مثل وقتی که اتاق را گردگیری میکند چون دیوارهایش را دوست دارد، یا دیوارهٔ درونی سطل آشغال را با آبوصابون میشوید، چون با سطل پُرآشغال همذاتپنداری میکند، یا موهای درهمباف دور کُس معشوقش را با انگشت شانه میکند و تابَش را وا میکند و میکِشد که دوباره هر تارِ درشت مو، تاب بخورد دور خودش، و خودش روی نرمای لایه لایهٔ تن او بالا میخزد پستان میچسباند روی پستانهاش و میچرخاند تا هر دو از درد به خنده بیفتند و یادشان بیفتد که امنیت، خونی است که از هر دو همزمان جاری میشود.
قواعد شهری این حسها را عجیب کرده، وگرنه چرا «دوستت ندارم عزیزم» و «دوستت دارم عزیزم» عاشقانه تناقض داشته باشند؟ چرا اسم دیگر معشوق همیشه قلدر و قانون و ترسِ تاریخی باشد، بیحضور هماین وهمآنها؟
Visits: 20