آسان نیست.
یعنی قضیه اصلاً سر جدایی و این چیزها نیست.
هیچ احمقی این کار را نمیکند.
لیلا داشت میگفت: کی حاضره دهسال، بیستسال عمرشو بذاره یه بیزینس راه بندازه و به سوددهی که رسید، همینجوری ول کنه بره پی کارش؟
من گفتم: هیچ احمقی اینکارو نمیکنه.
گفت: بعد توقع دارن ما سیسال، حالا بگیر سهسال، از عمرمونو بذاریم و … خب، همین ازدواج، کنار یکی خوابیدن، بچه بزرگ کردن، سر ساعت، سر ساعت غذا خوردن. سر ساعت غذا درست کردن. خونه رو چرخوندن. ماشین خریدن، پول جمع کردن برای چیزایی که بههرحال شخصی نیست اما به نفع خانواده است. دوست و رفیق مشترک داشتن. قهوۀ مشترک خوردن، یعنی میگم همهچی رو مطابق برنامه، به نفع خانواده جلو بردن بیزینس ماست. عمرمونو میذاریم تا برسونیمش به جاییکه سودش برسه دستمون. روبهراه که شد، همینجوری ول کنیم و بریم؟ بازنشستگی چی؟ لمدادن روی مبل خانۀ شخصی وقتی که پیر شدی و خستهای و میخوای تکیه بدی استراحت کنی، چی؟
مادر من میگفت: آخه همینجوری که نمیشه مردا رو ول کرد برن. تو حاضری هزار تومنی رو که تومنتومن جمع کردی، بذاری کنار کوچه؟ معلومه که نیستی. چرا من باید این زندگی رو که با زحمت ساختم، بذارم برم؟ باباتون، وظیفهشه حالا که پیر شدم و کسی به من نگاه نمیکنه، به من نگاه کنه، وظیفهشه.
لیلا گفت: عجب مادر شجاعی داری … خیلی سرش میشه. «مگه قراره سرش نشه؟ ماها مظلوم هم باشیم، دیگه خنگ که نیستیم.» این را شیوا گفت.
هروقت حرفهای مادرم را تعریف میکنم شیوا سخنرانی را شروع میکند. انگار فقط شیواست که از این چیزها سردرمیآورد. پشت سر هم سیگار میکشد بخصوص اگر سخنرانی کند.
آنروز که لیلا بالاخره زد زیر گریه و برایش نوار گذاشتیم و رقصید، شیوا گفت: نه که فکر کنی این از بدجنسی زنهاست که میچسبن به زندگیشون. نه، خیلی طبیعییه. زنها چون در طول تاریخ از داشتن سرمایه یا بهکار انداختن سرمایۀ خودشون محروم بودهن، شوهراشونو به جای سرمایه بهکار میندازن. غلط میکنه کسی سرمایۀ من رو مفت از چنگم بکشه بیرون.
شیوا همیشه حالش بد است. هیچوقت نمیخندد. اگر یکبار لبخندی بزند و یکی از ما دوروبر او باشیم به هم خبر میدهیم: «شیوا پریشب خندید. – نه بابا؟ خندید؟ – آره.»
معمولاً اهل گریه هم نیست. فقط تلخ است. کج مینشیند روی صندلی یا مبل و از مبل یا صندلی ایراد میگیرد و میگوید که اینجای کمرش خیلی درد میکند و با لحن تلخی شروع میکند به سخنرانی. لیلا زیاد سربهسرش میگذارد. حالا خودم خرش میکنم و از زیر زبانش بیرون میکشم که دردش چیست. یکبار که بزند زیر گریه دیگر تمام است. دردش هم معلوم است چیست. راضی نیست. دلش میخواهد که راضیاش کنند. خب شوهرش هم که بعد از بیستسال گوزپیچ شده و نمیداند چطور باید او را راضی کند.
اما راست میگوید. بخدا با مردها نمیشود صادقانه معامله کرد.
اصلاً نه صادقانه سرشان میشود و نه معامله. قضیهٔ بدهبستون به این سادگی را نمیفهمند. طلبکاراند. همهچیز میخواهند و همهاش هم مفت. عهد بوق که نیست.
ولی من کارم را بلدم. مردها را هیپنوتیزم میکنم. حرف که نمیشود باهاشان زد. نمیفهمند که. کاری به فهمیدننفهمیدنشان ندارم. میدانم چطور راضیاش کنم
.
احمق … بخدا. یکساعت است با یک لیوان قهوه بازی میکند. از آفیسش و ماشینش، ماشینش و آفیسش حرف میزند.
لیوان قهوه را گذاشت روی میز و بلند شد آمد طرف من.
خودم را زدم به آن راه ولی قهوهام را گذاشتم زمین کنار صندلی. خوشقیافه است. بد نیست. یعنی لیلااینها اسمش را گذاشتهاند لندهور. البته شیوا، برای آنکه نشان بدهد هیکل پسره آنطورها هم که من میگویم مالی نیست یکیدوبار گفته است لندهور نه، لندوک. این چیزها را جلوی من نمیگویند. اما پشتسر یکدیگر به من میگویند که اسمش را گذاشتهاند لندهور و چیوچی و من هم چیزی نمیگویم. عوضش بهشان میرسانم که من هم پشتسرشان چیزهایی شنیدهام. ولی دقیق نمیگویم چهچیز که اعصابشان را قاطی کنم و به جان هم بیفتند. خودم فکر میکنم پسره واقعا خوشقیافه است. حالا، ولش کن. جلوی بچهها قربانصدقهاش میروم و میگویم: عاشقشم … و همه با هم میخندیدیم.
نه. راستی خوشقیافه است. بد نیست
.
ایستاد جلوی من و شلوارش را کشید پایین و کمرش را داد جلو، باحوصله. گفتم الان صاف میآد تو دهنم. ولی بردش پایین، یکبار. دوبار. سهبار.
بعد بیرون کشید و شلوارش را بالا کشید؛ نگاهی به پشت سر، به لیوان قهوهاش انداخت و رفت طرف در.
اِ اِ
اصلاً نفهمیدم چرا. هنوز منتظر بودم.
در را وا کرد و رفت
.
از جا بلند شدم دامنم را صاف کردم. دویدم سمت در. در را وا کردم موهایم را صاف کردم و دویدم سمت آسانسور. رفته بود. دگمه را زدم و ایستادم تا در آسانسور وا شد. پریدم تو.
لبهایم را میجویدم و گونهام را میخاراندم تا در وا شد. دویدم از آسانسور بیرون. رفتم به خیابان. رسیده بود به ماشینش. ایستاده بود توی پارکینگ درست دم در ماشینش.
دویدم طرفش گفتم صبر کن پدرسگ. صبر کن.
برگشت مرا دید اما در ماشین را وا کرد و نشست پشت رل. رسیدم به ماشین و در را وا کردم نشستم. نفسم بند آمده بود.
گفتم: چکار میکنی؟ کجا؟
گفت: میرم دیگه.
گفتم: کجا؟ همینجوری میذارن میرن پدرسگ؟ و با مشت محکم کوبیدم روی فرمان. بعد مشتم را کوبیدم روی زانویش و بعد کوبیدم روی زانوی خودم. درست نبود که فقط به او حمله کنم. عصبانی بودم فقط، همین.
گفت: آروم عزیزم، میبینن مردم، زشته.
گفت: خستهام، تو هم حتماَ خستهای، برو بخواب، فردا میآم یه قهوهای و … .
گفتم: نه، حوصله ندارم تنهایی برگردم بالا. تازه، با سهبار تو و بیرونکشیدن که تموم نمیشه. برگرد بیا بالا. آخه نمیفهمم چرا اینجوری میکنی
.
بعد گریهام گرفت. اما وقت نبود. تازه اگر گریهام را میدید باید نازم را میکشید و این حرفها که حوصله نداشتم.
گفتم: پاشو بریم بالا تمومش کنیم.
ماشین را خاموش کرد آمد پایین. از ماشین بیرون آمدم و رفتیم دم در و رفتیم بالا. رفتیم تو
.
گفت: بذار اول قهوهم رو تموم کنم … .
نشستم روی صندلی. قهوهاش را خورد. قهوه از دهن افتاده بود.
گفتم: خب میگفتی برات تازهشو بریزم.
گفت: نه. ممنون، همین خوبه.
بعد بلند شد و آمد جلوی من ایستاد و من سرم را خم کردم به پشت. شلوارش را کمی پایین کشید و کمرش را جلو داد و دست برد آلتش را گرفت کف دست و بعد یکبار، آهسته و باحوصله، دوبار، سهبار، چهاربار، همهچیز با تمرین درست میشود، پنجبار، ششبار، هفتبار کشید بیرون و رفت سمت در. ماتم برد. هیچی حالیش نیست ها
.
تا رسیدم دم آسانسور رفته بود پایین. دویدم دنبالش. رسیدم دم ماشین و در را وا کردم و گفتم: تو اصلاً معلوم هست چکار میکنی؟ خوابی؟ بیداری؟ عقلت رو خوردی؟ آخه این دفعۀ چندمه میدوم دنبالت پایین؟
گفتم: بیا بالا، پاشو بیا بالا … .
گفت: اذیت نکن. صبح زود باید برم سر کار.
گفتم: صبح زود برو سر کار. الان تازه هفت شبه، خیلی مونده …، آها، یکربع از هفت گذشته. پاشو بیا بالا، حوصلۀ آدم خل ندارم.
گفت: آخه بگو چند دفعه خوبه؟ من که نمیدونم. خودت بگو چند دفعه خوبه، اصلاً هر چی تو بگی. فردا میآم … .
گفتم: گفتم که، همین الان پاشو بیا بالا.
گفتم: فردا جای خودش عزیزم. تو حالا بیا بالا کارمون رو تموم کنیم. فردا هم میآی. پاشو
.
آمد پایین. تا برسیم دم در ساختمان باد خنکی که به صورتم میخورد حالم را بهتر کرد.
دلم میخواست از همانجا پیاده تا سهچهارخیابان بروم و برگردم. اما نمیشد. باید میرفتم بالا و کارمان را تمام میکردیم. خوشم نمیآید وقتی کسی اینجوری وسط کار میگذارد و میرود. حالا رفتنش مهم نبود. مهم این بود که این دیوانگی است که سهبار فقط یا بگیر دهبار، بری تو و تمام؟ اینها هیچچی حالیشان نیست. گاهی فکر میکنم این ادارهها، این شرکتهایی که اینها را استخدام میکنند چهجوری کارشان میگردد؟ خب همینجوری. همینجوری که هیچچیز سر جایش نیست و کارها همیشه لنگ میزند. آدمی که حتی کیرش را نتواند اداره کند و هی وسط کار بکشد بیرون، تو اداره یک پروژه را چه طور تا آخر میرساند؟ خب، همینجوری گند زدهاند به همهچیز. حالا من بودم میدانستم چه کار کنم. مشکل اینجا است که من اصلاً خوشم نمیآید سر ساعت بروم توی یک جایی و کار کنم. دوست دارم همینجوری که نشستهام و راه میروم و یعنی همینجوری که …، هستم و زندگیام را میکنم …، همینها کار باشد.
ولی دنیا را جوری به هم ریختهاند که همهچیز بیبروبرگرد مسخرهبازی است. باید اداهای عجیبوغریب دربیاوری و اینطرف و آنطرف بدوی یعنی که داری کار میکنی و کار هیچوقت انجام نشود.
کار، اگر قرار بود انجام بشود، خدا خودش انجام میداد. باید از حرفهای مادرم باشد. یا مادرم از کسی شنیده.
گفت: کلید همراته؟
کلید را درآوردم و در را وا کردم. رفتیم تو.
گفتم: قهوۀ تازه؟
گفت: نه. هیچی.
گفتم: این دفعه من روی راحتی میشینم.
نشست روی صندلی، جای من.
خسته بودم. هوا داشت تاریک میشد. شب به چه درد میخورد وقتی خواب از همان سر شب میآید. خوابم گرفته.
هوشنگ را تازه یکماه است پیدا کردهام.
قرار بود اولش فقط دوست باشیم ولی من همیشه به این چیزها میخندم. آخر با مردی که تازه یکماه است آشنا شدهام و هیچچیزی ازش نمیدانم چه دوستیای داشته باشم؟ من با اجاق گاز آشپزخانهام هم دوست نیستم ولی اجاق گازم را دوست دارم. بهش احتیاج دارم. اگر خراب شود تا یکی دیگر جای آن قبلی بفرستند ول معطل میمانم. حتی همین پردههای پنجره. به نظر میآید مصرفی ندارند. اما اگر نباشند آنوقت میفهمی که یک لنگهپرده چه حالی به اتاق میدهد.
اولش قرار بود فقط دوست باشیم.
آخر من با مردی که تازه یک ماه است می شناسمش چه دوستیای میتوانم داشته باشم؟ خب احتیاج دارم به اینکه اینجا باشد. به اینکه اینجا روی این صندلی بنشیند و من سرش را بغل کنم و بچسبانم به سینهام و بگویم: آخی، شامپوتو عوض کن. پدر موهاتو درآورده.
ولی شامپو واقعاً پدر موهای هوشنگ را درآورده. باید شامپواش را عوض کند. آخی. خوابش برده است. حالا اصلاً یکماه نه، یکسال، صدسال، با مردها نمیشود دوست بود. دوستی سرشان نمیشود که
.
پتو را که رویش میاندازم چشمهایش را باز میکند. دستش را میگیرم و میکشانمش روی راحتی و میگویم: خودم صبح بیدارت میکنم. راحت سر کار میرسی
.
لعنتی این شبهای بهار بوی خوبی دارند. سیگارم را برمیدارم و میروم روی بالکن. نشئه. اما زیاد نمینشینم. برمیگردم توی آشپزخانه و ظرفها را میشویم. قهوهجوش را میشورم و آماده میگذارم برای صبح. گوشت را از فریزر بیرون میگذارم. فردا عجب روزی خواهد بود. فردا صبح از او میپرسم که روغن ماشینش را کجا عوض میکند.
عادت ندارم. دیر شد. تا بیدار شدم رفته بود توی دستشویی. دیرتر جنبیده بودم رفته بود سر کار و باید تا شب منتظر میماندم.
قهوه را میگذارم و نان تست میکنم. از دستشویی که بیرون میآید ماچش میکنم و مینشانمش سر میز و یک قرص ویتامین میگذارمجلواش. خب بههرحال باید بداند که من همینجوری بخاطر هفتهای یکیدوبار قرار با او نماندهام. نگران سلامتیاش هستم و این یعنی اینکه به آینده فکر میکنم
.
یک لیوان آبپرتقال جلواش میگذارم و میگویم: «قرص رو بخور این هم روش.»
مردها کسخلاند. از سر عادت به مادرهاشان، به این تروخشککردنهای ما شک نمیبرند. معمولاً نمیبرند. وقتی هم که شک میبرند آنقدر به ما قرض دادهاند که تا قرضشان را پس ندهیم ول نمیکنند بروند و همین یعنی که ماندنیاند. صبحانهاش را تمام میکند.
میگویم: هوشنگجان، روغن ماشینتو کجا عوض میکنی؟ ظهر میآم برش میدارم میبرم روغنش رو برات عوض میکنم.
دنبال کتش میگردد. توی کمد دم در است. خداحافظی میکند.
میگویم: از پایین در بزن وا میکنم. میگوید که یکربعبهشیش خواهد رسید. میگویم: خب، یکربعبهشیش. یادت نره در بزن از پایین، درو برات وا میکنم.
میرود. از روی بالکن نگاه میکنم تا از پارکینگ بیرون برود. میرود. باید به بچهها خبر بدهم. خوشحال خواهند شد. ما به هم تبریک میگوییم. جدیجدی نه، اما بههرحال هروقت یکی از اینها سرش را میاندازد پایین و میآید بغلدست ما کپ میکند، ماها شوخیجدی به هم تبریک میگوییم.
لیلا میگوید مردها دوست دارند لپّشان را بکشی و ماچشان کنی و کلید در خانهشان را به زور ازشان بگیری. میگوید حال میکنند مردها وقتی به زور مجبورشان میکنی زندگیشان را بدهند دستت. این، به نظر مردها، یعنی اینکه میمیری برایشان. راستش من زیاد مطمئن نیستم ولی معمولاً همینجوری پیش میآید. یعنی اینکه وقتی راستودرست باهاشان حرف میزنی بیتربیت میشوند. پا روی دمت میگذارند و حرفهای گنده میزنند. اما دروغ که سر هم میبافی کیف میکنند. نرم میشوند.
شیوا دوباره کج مینشیند و میگوید این به دلیل عقدۀ زهدان است و مردها همیشه میخواهند برگردند توی زهدان مادرشان، یا اگر نشد، مادری دمدستشان باشد که دماغشان را پاک کند و بزند پس کلهشان که درست راه بروند.
بچههای دیگر هم تقریباً همینها را میگویند. حالا هرکس به زبان خودش. ولی کلاً همین نظر را دارند. ماها حدوداً دهپانزده نفری میشویم و با هم دوره داریم. میتوانیم اسمش را بگذاریم کلوب، ولی خب هنوز اسمش را کلوب نگذاشتهایم.
آنروز که شیوا این جریان زهدان و این چیزها را گفت لیلا که همیشه سربهسرش میگذاشت ایندفعه چیزی نگفت. رفت توی فکر. بعدش گفت: یه چیزی میفهمه شیوا. نه انگشتاتو لیس میزنن، نه سر شونهتو گاز میگیرن، همین صاف میخوان برن تو ما. همینه دیگه، عقدۀ رحم دارن
.
شیوا سیگارش را در زیرسیگاری فشار داد و گفت: زهدان. زهدان.
راستش این است که بیاسم یا بااسم کلوب است دیگر. تازه من میدانم که همین ماها نیستیم. خیلیهای دیگر هم هستند که همین چیزها را میگویند.
مادر خودم مثلاً یکی از ماهاست. در دورههای ما نیست ولی با همسنوسالهای خودش از وقتی که یادم میآید همین حرفها را میزدند. مادرم میگفت به مردها راستش را نباید گفت. خب، ما هم همین را میگوییم. به مردها راستش را نباید گفت. نه اینکه دروغگو باشیم. خیلی از ماها به هیچکس دروغ نمیگوییم جز به مردها. مشکل اینجا است که مردها حرف راست را عوضی میفهمند.
باید زنگ بزنم به بچهها و به آنها خبر بدهم که طرف ترتیبش را داده است. باید به هوشنگ زنگ بزنم و ببینم که عصر ساعت یکربعبهشیش میآید یا شیش. گفت یکربعبهشیش ولی زنگ بزنم مطمئن میشوم. گوشت دارم اما سبزی و اینچیزها، هیچچی ندارم. نان هم تمام شده.
باید بروم خرید. بدون ماشین؟ زنگ میزنم به هوشنگ. منشیاش میگوید ایشان نیستند.
– نیست؟ یعنی چی که نیست؟
چرا منشی اداره باید بداند و من نباید بدانم؟ باید زنگ میزد میگفت.
به حرف منشی که نباید اعتماد کرد. شاید سپرده است که به اتاقش وصل نکنند.
با تاکسی میروم دم شرکتشان. هست. ایشان برگشتهاند. سوییچ ماشین هوشنگ را میگیرم و میگویم که روغن ماشنیش را هم سر راه عوض میکنم. این بچه خنگ است اما بچۀ ماهی است. سر راه خرید میکنم. میروم خانه. تا یکربعبهشیش باید برسد. با اتوبوس میآید. راهی نیست. یعنی از شرکتشان تا اینجا راهی نیست. خانۀ خودش دور است. اما تا خانۀ من راهی نیست.
آپارتمانم را یکسال پیش خریدهام. قسطبندیاش خیلی خوب است اما دیگر قسط ماشین نمیتوانم بدهم. فکر میکنم هوشنگ هم بدش نیاید که اجاره ندهد و بیاید اینجا. عوضش من ماشیندار خواهم شد. از اینجا تا شرکتشان هم راهی نیست. بیستدقیقه با اتوبوس میرود و میآید، همین. من هم ماشیندار خواهم شد. و چی میخواهد دیگر؟ یک گلدان گل پر از گلهای ریز سفید.
تا حالا دو تا از این گلدانها برایم آورده. هردو را گذاشتهام روی میز اتاق نشیمن. خشکیدهاند. خب میخشکند دیگر. تازهاش را میآورد.
به لیلا زنگ میزنم و میگویم: طرف سربهراه شد، اما به کسی نگو. میگوید: راستی؟ چکار کردی؟ میگویم: هیچی، خودش خواست. مردا اینجوری هستن دیگه، بدون ما نمیتونن سر کنن.
و خداحافظی میکنم. حالا خودش به همه خبر خواهد داد.
هوشنگ حدود شیشونیم میرسد. در را وا میکنم و میروم کنار پنجره میایستم. وارد که میشود میبیند که من دارم گریه میکنم.
سرم را تکیه دادم به شیشۀ پنجره و اشکهایم را ول کردم. دوست دارند آدم گریه کند. گریه میکنم. دوست ندارند از صبح تا شب گریه کنی اما عاشق این هستند که بزنی زیر گریه و همچین که باور کردند داری راستی گریه میکنی، اشکهایت را پاک کنی و آواز بخوانی. بعد بلند بخندی و خوشحال، انگار تو نبودی که گریه میکردی دستت را دور گردنشان بیندازی و بخندی. بعد دوباره هایهای گریه کنی. دوست دارند گیج بشوند. انگار تو یک موجود عجیبوغریبی که پاک خلشان کردهای. وگرنه مگر خلاند که اختیارشان را بدهند دست ما؟ دوست دارند خیال کنند که ما آنقدر عجیبوغریبیم که پاک خلشان کردهایم. خیال میکنند …، خب مردها این جوریاند دیگر. آنهایی هم که سالهای سال پدر میشوند و شوهر میشوند و همیشه هم انگار دلشان درد میکند، آنهایی هستند که بالاخره فهمیدهاند همین است که هست.
هوشنگ میپرسد: چیزی شده؟
سرم را تکان میدهم و میگویم: نه، دلم گرفته. دلم از این زندگی گرفته.
میگوید: میخوای شام بریم بیرون؟
اشکهایم را پاک میکنم و میگویم: گریه کردم؟ من گریه کردم؟ این که گریه نیست.
لبخند میزنم و میگویم: من هیچی دلم نمیخواد. من اصلاً از این زندگی بیزارم. اگه تو نبودی همین یکساعت پیش خودمو میکشتم. آره. قرص هم خریدم. دلم نیامد نگرانت کنم. فقط به خاطر تو.
میگوید: اِ اِ
میگویم: راستشو بگو، من که دیگه نمیخوام زنده بمونم. خودمو میکشم و راحت میشم. پریشب یک فیلم دیدم زنه خودش رو کشت. راحت شد. منشیتون صبح گفت اداره نیستی. با منشیتون خیلی رفیقی؟ دوستش داری؟ یعنی اون حرفای تو رو بهتر از من میفهمه. بگو به من. من که حرفی ندارم. خب اگه با اون راحتتری … اصلاً من که دیگه توی این دنیا نیستم که خوشم بیاد یا بدم بیاد … تو آزادی … .
میگوید: اِ، این حرفا چیه؟ من خیلی از تو خوشم میآد. آره بابا، خودکشی چیه؟ منشی؟ بابا منشی اداره که … اصلاً از تیپش خوشم نمیآد.
میگویم: خب بریم بیرون شام بخوریم.
میگوید: بگیم یه پیتزا بیارن. بعدش من برم خونه.
– خونه؟
-آره، لباس عوض نکردم از دیروز.
میگویم: آخ خوب شد گفتی. برات سر راه چند تا تیشرت و لباس زیر خریدم. ببین خوشت میآد؟ همینجا دوش بگیر.
اخمش توی هم میرود.
پیتزا را که میآورند حساب میکند. من پول نقد توی کیفم ندارم. دیگر پیتزا را که من نباید بخرم.
بلوزم را درمیآورم و میاندازم روی دستۀ مبل.
میگویم: گرم نیست ها. دوست دارم. دوست دارم آزاد باشم. میدونی که … حتی اگه بچهدار هم شدیم خودم مسئولم. خب بههرحال پدرها هم به بچهشون حس دارن … ولی من تو رو مجبور نمیکنم که مسئولیت داشته باشی.
میگوید: ای بابا، ما که نمیخوایم بچهدار بشیم. رابطۀ ما آزاده.
میگویم: همین دیگه، منم همینو میگم. هیچ مسئولیتی در بین نیست. و میپرسم: امروز به موقع رسیدی سرِ کار؟
میگوید: آره.
میگویم: خب امشب یک خورده زودتر میخوابی که صبح راحت دوش بگیری و بری. میرسونمت. ماشینت رو که لازم نداری؟ سهچارجا کار دارم … آبجو میخوری؟
میگوید: آره.
از یخچال دوتا قوطی آبجو بیرون میآورم و میگذارم روی میز و میگویم من نمیخورم. تو آنقدر خوووووبی که منو عاشق زندگی کردی. میخوام سالم باشم و زندگی کنم. سرش را بغل میکنم و میچسبانم به سینهام: تو هم اینقدر آبجو نخور شکمت پاق … میزنه بیرون. از فردا دیگر آبجو نمیخرم. از فردا آبجو بیآبجو.
میگوید: بعدش باید برم خونه.
میگویم: اینجا نه … .
میگوید: اینجا نه؟
میگویم: نه بریم روی تخت.
در اتاق را میبندم و میگویم: بعضی از مردها اصلاً حالش رو ندارن. خوشم میآد که تو نفس داری. چراغ را خاموش میکنم و میگویم ساعت رو روی چند کوک کنم؟
میگوید: هفتونیم.
پدرسگ. همهشان خنگاند. خونه میخوای بری؟ پس چرا نمیری؟
همهچی حساب داره. عهد بوق که نیست مفتومجانی کار کنیم. سکس داری، خوبش هم داری. کلهات را هم میگذاری میخوابی. صبح هم دوش میگیری و میروی. ملافهات را که میشورم معنیاش این است که باید اینجا بمانی. یعنی آن کلّهای که میگذاری روی آن بالش و خروپففففت هوا میرود دیگر مال خودت نیست. صاحب دارد و صاحبش منام. عهد بوق نیست که مفتومجانی کار کنیم. صاحب دارید. کلّهات را که میگیرم روی سینهام و نازت را میکشم یعنی اینکه حساب دارد. حساب بانکیات را که برایت ردیف میکنم و میگذارم جلویت، حساب دارد. داری به چه چیزی فکر میکنی؟ خب من هم باید بدانم. حق من است که بدانم. زحمت میکشم که چه؟ شریک آن چیزهایی باشم که توی کلهات است … به قول لیلا این مردا… خیال می کنن ما عمرمونو مفتومجانی پاشون هدر میکنیم … نه بابا … هر یک روزی که پاتون میذاریم دو روز پس میگیریم … .
میگوید: تو هم آمدی؟ خوبه؟ ده دقیقه شد ها؟
میگویم: آه … آه … داره میآد … آه … هوش … هوشنگ آه … آره … آره … و جیغ بلندی میکشم.
میگویم: دیدی؟ دیدی؟ امشب چقدر خوب بود؟ ما برای هم ساخته شدیم.
.
تابستان ۱۳۸۳
Summer 2004
Visits: 35