با بچههای خاله نصرت از دمِ مدرسه دویدیم تا درِ خانه. در وا بود. رفتیم تو. کیفهای سیاهمان را همان لب حوض ول کردیم. آب حوض لایْ بود. پردۀ اتاق تا نیمه پس رفته بود. سایۀ خانمجان کنارِ پرده بود. کاری به کارِ ما نداشت. حالا خودمان میرفتیم تو، سلام میکردیم. میفرستادمان لبِ حوض تا دستها و دستمالهایمان را بشوییم و برگردیم تو. هنوز از پای پنجره کنار نرفته بود. ما هنوز از نردههای بهارخواب آویزان بودیم. سرمان به عقب خم بود و موهایمان به زمین میسایید. راست که میایستادیم سایۀ خانمجان هنوز کنار پرده بود. گربۀ گلباقالی خالهنصرت کنار باغچه میگشت. چارکلاغ سیاه، قارقارزنان، لب حوض نشستند و آب نخورده پر زدند، رفتند.
آقابزرگ از ته ایوان داد زد: آی اجوجمأجوجها … کاری کنم کلاغای آسمون به حالتون گریه کنن … .
نردهها را ول کردیم، پریدیم روی پله. از همدیگر جلو زدیم، بالا رفتیم و رفتیم توی اتاق. خانمجان کنار سماور نشستهبود. دستمالبستۀ لب طاقچه مال من بود. یعنی مال مادر من بود اما آنها میخواستند برش دارند. من زودتر برداشتم. چارزانو نشستم و بازش کردم. به آنها هم دادم، اما فقط از نان قندی. آبنباتها مال خودم بودند. دستمالبسته را دوباره گره زدم، توی دامنم گذاشتم.
خانمجان گفت: مادرِتو دیدی؟
ندیده بودم.
گفت: میخوای ببینی؟
گفتم: ها… .
همانجا که نشسته بودم، دفترم را باز کردم، خم شدم مشق بنویسم. آنها از من درسخوانتر بودند. مشقهاشان که تمام میشد، روی صفحه خطخوردگیوپاککردگی نبود. کنار صفحه، خطکش میگذاشتند و با مداد قرمز خط میکشیدند و بعد برمیگشتند به دست من نگاه میکردند. من پاککن برمیداشتم پاک میکردم، سیاه میشد. دستم را زیر چانه میگذاشتم، مینوشتم تا صفحه تمام شود و دفترم را میبستم. مادرم صدایم میزد. توی اتاقِ پشتی خوابیده بود. کنارِ پنجره، روی تخت.
گفت: گربه را چکارش کردی؟
– پَسِش دادم.
گفت: بشین.
پردههای اتاقش کشیده بود. عصر که میشد پردههای اتاقش را میکشیدند. غروب آفتاب را دوست نداشت. وقتی از پنجره آسمانِ دمِ غروب را تماشا میکرد، گریه میکرد. از خانمجان یک لیوان گلگاوزبان میگرفتیم، میدادیم دستش. صورتش را خانمجاناینها با گوشۀ دستمال پاک میکردند و دست میگذاشتند پشتِ سرش، لیوان را دستش میدادند، میگفتند: بخور… .
موهای مادرم روی پیشانیاش میچسبید. گریه که میکرد، گوشۀ لبهاش چروک میخورد. سرش روی سینهاش میافتاد. سرش را بلند میکرد، سقف را نگاه میکرد. یک زنجیر طلا روی سینهاش بود که وقتی بزرگ میشدم مال من میشد. کفشهای پاشنهبلندش هم مال من میشد.
خاله نصرت وقتی میشنید، میگفت: شگون نداره … نگو… .
میگفتم: خودش میگه … .
میگفت: خب تو نگو … .
از مادرم پرسیدم دیگر کدام چیزها را به من خواهد داد. بیحوصله بود. صورتش را درسایهٔ دیوار پنهان کرده بود. گفت: برو پیش بچهها بازی کن. اگر حالش بد بود، من را پیش خودش نگه میداشت، دستم را میگرفت توی دستش، میگفت مشقهایم را همانجا پیش او بنویسم. امروز گفت: برو پیش بچهها بازی کن.
بچهها تهِ حیاط از درخت، سیب چیده بودند و قسمت کرده بودند. برگشتم توی اتاق.
آقابزرگ از ته راهرو صدا زد: حرامزادهها …، اجوجمأجوجها… .
به خانمجان گفتم: خانمجان، چای هست؟
گفت: صبر کن خالهجانت برسه.
خالهجان اگر میآمد و مرا میدید، میگفت: گربه را چکار کردی؟
میگفتم: پسش دادم.
گفت: کار خوبی کردی.
گفت: به کی دادی.
گفتم: ربابهبقال.
گفت: همونکه اول داده بودی. گفت: باریکلا.
همان که اولبار گربه را بهش داده بودم. همان بود. گربه را بغل کرده بودم تا دمِ درِ بقالی. پیشِ پایِ ربابه ولش کردم روی زمین. پشیمان شدم. پنجبار رفتم و آمدم. یکبار گربه را دادم. یکبار پس گرفتم. بارِ آخر، چشمش که به من افتاد، از جا پرید و گفت: … پیدات بشه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
گربه را گذاشتم زمین و در رفتم.
گربه، بچۀ گربۀ گلباقالی بود. بچههای دیگرش گموگور شده بودند. این یکی مانده بود که مال من بود. گوشۀ حیاط بازی میکرد و گربۀ گلباقالی مینشست روی گلِ آفتاب و تماشاش میکرد. غروب که میشد با هم میرفتند توی گربهرو تا صبح میماندند. چشمهاش رنگ چشمهای مادرم بود ولی کسی نمیدانست. یک بند کُلُفتِ تابیدۀ گرهْگرهْ میگرفتم دستم و مینشستم گوشۀ اتاق، بند را روی زمین میتاباندم. گول میخورد، به خیالِ گنجشکی، چیزی، خِف میکرد و وَرمیجَست که بگیردش. بند را دوباره تاب میدادم و او آویزان به طناب، تاب میخورد. بعد خسته میشدیم، اما او همانطور خِفْکرده مینشست، نگاهم میکرد و یکدفعه از لای در، درمیرفت.
نگاهم که میکرد انگار چشمهای مادرم باشد که سبز شده بود. یکی از آبنباتهای توی بسته، سبز بود. پارسال که آقای هدایی آمد توی مهمانخانه نشست، به من گفتند: برو ساکت بشین توی اتاق.
خاله نصرت گفت: بدو دخترجان.
نشستم روبهروی آقای هدایی. سه تا آبنبات از جیبش درآورد، به من داد. کاغذ یکی را وا کردم. سبز بود.
نوک زبانم را روی سبزی آبنبات مالیدم. خالهنصرت به من گفته بود کثافتکاری نکنم. آبنبات را گذاشتم توی دهنم. آب انداخت، دهنم تیر کشید. فکر کردم آبنبات سبز، مالِ خوردن نیست.
آقای هدایی میگوید: گوش کردی چی گفتم؟ حالا بدو برو پیش خاله جانت.
رفتم سرِ حوض. از شیر یک قلپ آب خوردم. آبنبات افتاد توی پاشویه. برق زد. هیچکس نمیدانست. نمیگفتم. وقتیکه مادرم را از اتاق میآوردند کنار باغچه مینشاندند، چشمهایش رنگ میانداخت. گاهی نیمخیز میشد، سرم داد میکشید. ما با هم نگاهش میکردیم و باز میدویدیم. اینبار آنها به من پشتِ پا میانداختند ولی به آنها هیچی نمیگفت. خالهنصرت در اتاق را وا کرد، و به خانمجان گفت: چای حاضره؟ بعد، پرسید: پیش از ظهر آمد؟
خانمجان گفت: بچهها مدرسه بودن … آمد.
خالهنصرت پرسید: چی آورد؟
خانمجان گفت: اون دستمالبسته رو. سلام رسوند.
خالهنصرت گفت: ببینم بابات چی آورده؟
گفتم: نونقندی، دادم بچهها خوردن.
گفت: مادرتو دید؟ دید حالش بدتر شده؟ هیچی نگفت؟
خانمجان جواب داد: مدرسه بود، نمیدونه.
مادرم بدتر نشده بود. حالش خوب بود. موهایش را بافته بود. به صورتش کرم زده بود. قوطی کِرِم را خودم داده بودم دستش. آنها نمیدانستند. بالش را پشتش گذاشتم، تکیه داد. گفت: پرده را پَس کن. نکردم.
خالهنصرت از خانمجان پرسید از قرصها چند تا مانده، و رو به من کرد و گفت: تو چند سالته؟ گفتم: نُه سال.
خانمجان گفت: ده سالشه، بچه یادش نیست، ده سالشه.
بچه نبودم. حالا که نه. ولی یکروز بهشان میگفتم. یکروز که خانمجان و آقابزرگ و خالهنصرت سهتایی نشسته باشند دور اتاق. چاییهاشان را خورده باشند و موهای خالهنصرت مثل خانمجان سفید شده باشد، بهشان خواهم گفت.
حالا اگر بگویم چوب برمیدارند سرْ به دنبالم میگذارند. آقابزرگ چوب زیر بغلش را بلند میکند. خالهنصرت مینشاندش زمین، چوب را از دستش میگیرد. خانمجان میگوید: بگیرش؛ خالهنصرت میدود دنبالم.
شاید هم خوشحال بشوند. به همدیگر نگاه کنند و بخندند و به من بگویند: ننه، بیا جلوتر…، و دستشان را روی سرم بکشند، و بگویند: ماشاالله به این خانمِ گُل و من بگویم: من که به خانمجان گفته بودم.
برای همین بود که وقتی آقای هدایی میآمد، تهِ حیاط میماندم، پشتِ درختِ سیب قایم میشدم، تا میرفت.
یکی از روزها نصرت اشاره کرد: بیا.
سرم را پایین انداختم و مثل روز اولی که آمده بود خواستگاری، لبهایم را گاز گرفتم و لُپهام سرخ شد. آمد نشست یک گوشۀ اتاق و من گوشۀ دیگر.
بعد نفسم تنگی کرد و در را باز کردند خانمجان آمد تو و من رفتم بیرون. بعداً یک شب گذاشتند تا صبح با من توی اتاق بماند.
صبح که بیرون رفت آفتاب پهن بود.
همه کنار حوض دستورو میشستند.
روی دست او گلاب ریختند که به صورتش بمالد.
هرچه صبر کردند من بیرون نرفتم.
خانمجان آمد تو. اخم کرده بود:
– پا شو دختر… بیا بیرون
جواب ندادم. نشسته بودم توی رختخواب و دستهایم را همین زیر لحاف قایم کرده بودم. جلو آمد موهایم را ناز کند. دیشبش هم ناز کرده بود. دستش خورد به لحاف. لحاف را کنار زد، دید شکم من آمده بالا، مثل شکم قدسیِ عزیزهخانم.
گفت: داد بیداد، به این زودی… .
شکمم تا دم دماغم بالا آمده بود. اصلا نمیشد از درِ اتاق بیرون رفت و جلو چشم نصرت و آقاجان، سرِ حوض دستورو شست. همانجا توی رختخواب ماندم. رختخوابم را کشیدند دمِ پنجره. پردهها را پس زدند. نُهماه بعد بچه از توی دلم بیرون آمد. قنداقش را بستند، دادند بغلم. اسمش را گذاشتند مریمی. آنروزها که کوچک بود سرش را روی سینۀ من میگذاشت و شیر میخورد. زیر چانهاش را با انگشت ناز میکردم، میخندید.
بعد یکروز همانجور که توی رختخواب دراز کشیده بودم و موهایم را یکوری روی شانه انداخته بودم، پیراهن قرمزِ تافتهام را شکافتم و برایش پیراهن قرمز دورچین دوختم. بعد یک آبنبات دادم دهنش و قوطی خیاطی را از جلوی دستش برداشتم. بعد مریمی بزرگ شد و خانمخانما شد و رفت توی حیاط. با بچههای نصرت بازی میکرد و سر سفرۀ خانمجان غذا میخورد. بعد از نهار میآمد پیش من. بهش میگفتم: «چرا دستاتو نشستی؟ چرا موهاتو نبافتی؟ گربه را بذار پایین، خنجت میکشه.»
و او به من میگفت که چشمهای گربهاش به چشمهای من میمانَد و من رویم را میگرداندم طرف پنجره و خیره میشدم به سرِ درختها.
آفتاب که سرِ درختها غروب میکرد، بغضم میگرفت. بهش میگفتم برود با بچهها بازی کند. بغضم که میگرفت، سرم را می چسباندم به لحاف.
یکبار از مدرسه برگشت، آمد ایستاد لای در.
من رویم را گردانده بودم طرف حیاط و یک ستون نور از روی گونۀ چپم رد میشد. رنگم به نظر زرد میآمد اما هنوز خوشگل بودم.
گفتم: دلت میخواد دیگه گریه نکنم؟
گفت: ها.
گفتم: پس به هیچ احدالناسی نگو، خب؟
گفتم: بیا سر جای من بخواب، تا من برم لب حوض، دستورو بشورم و بیام توی اتاق وُ تو به من بگو: مریمی دستوروتو خشک کن.
مریمی نُهساله مثل خانمها توی رختخواب دراز کشید و لحاف را روی خودش صاف کرد و من رفتم ته حیاط، از درخت سیب چیدم. بچۀ گربۀ گلباقالی آمد لای پاهام پیچید. گفتم: پیشته! برو! آخرش یکروز بچهمو زخموزیلی میکنی.
هُدایی دوباره آمد.
صدا زدند «بچه، بیا بابات اومده.»
پشت حیاطخلوت قایم شدم تا رفت. میترسیدم ببیند که من همانیام که روی سرم نقل پاشیده بود. سر شب رفتم توی جای خودم و مریمی رفت پهلوی خانمجان خوابید. توی دلم گفتم باید بچه را بیاورم پیش خودم بخوابانم. نصرت و خانمجان خُرخُر می کنند، دل میترکانَد. حالا این به کنار، جای بچه را پایینِ پای بچههای نصرت انداختهاند. فردا صبحش که آمد پیشم، یک آبنبات قرمز دادم دستش، گذاشت دهنش و توی رختخواب دراز کشید، جای من؛ من، رفتم بیرون، حالا کجا، خدا خبر دارد.
و همینجور میرفتم که پایم دوباره خورد به بچۀ گربۀ گلباقالی. وَنگی کرد و در رفت. سر بدنبالش کردم و گرفتمش. گفتم آخرش بچهام رو زخموزیلی میکنی. بردم دادمش به ربابهبقال و برگشتم.
حالا هیچکس نمیداند، اما مریمی وقتهایی که دلش برای بچه گربه تنگ میشود، صدایم میزند، میگوید «بیا مشقاتو پای تخت من بنویس» و سرم را که بالا میکنم نگاه میکند توی چشمهام.
.
آبان ۱۳۷۴
Nov. 1995
Visits: 46