Skip to main content

مهاجرت

در جهانِ بی‌منظره انگارْ ناظرْ ناگهانْ ایستاده مقابل یک عکس از یک شبِ دراز یا یک صبحِ صادق
،

می‌گوید: آیا این زندگی است؟
من زنده‌ام با این شهوت صعود و سقوط در گلوی تو، سرزمین من؟
.
ناظر، به قصه‌گو که تهِ قصه را نمی‌بیند، می‌گوید
چیزهایی شبیه من
داس‌اند
چیزهایی شبیه تو
شاهرگ
؛
به هم می‌خوریم
خون می‌خوریم
.
بلند می‌شوم در انقباضی از شهوت، خم می‌شوم؛ داس‌ام
،
در بوسه‌ای که اگر بنشیند، دره‌هایت با سر شانه‌‌ات با گردی زانویت با کوه‌هایت با تپه‌های بهشتت با سیب گلویت با چشمه‌های دهانت فرقی نمی‌کند، فرقی نمی‌کنم؛ خون

فواره می‌زنیم
.
رفته‌ای که بی‌خبر چرا بر می‌گردم
.
غلغلِ خون، از تهِ گلو

رو به جایی که دوان دوان با صدایی که جهان را گویا می‌کنی نفس نفس، سرزمین من
.
خالی، پر از تشنجی که زنده‌ها و گلو فشردن‌ها و دندان فشردن‌ها و سرکوبیدن‌ها و سرسپردن‌ها را می‌کوبد به خالی درون جمجمه‌ای پر از وحشت گُه خوردن
.
بلند می‌شوم در انقباضِ شهوتْ خم می‌شوم به هیئتِ داس
؛
می‌خورم به تو

.

زمین اگر چارگوش بود حالا رسیده بودم به آخر، پرتاب، بیرون از جا

۲۰۱۰

Visits: 43