کسی درِ خانهٔ روبهرو را با کليدی باز میکند میرود تو. من صندلیام را گذاشتهام کنار پنجره، که پرده ندارد و تماشا میکنم. يکی از چراغها روشن میشود؛ چراغی که اول روشن نبود. پرده را میکشند. گاهی پرده از اول کشيده است. بعد چراغ خاموش میشود.
تلفن زنگ میزند.
من اينجور وقتها جواب نمیدهم و تلفن همچنان زنگ میزند. صدای پيغامگير بلند میشود. صدای کسی که پيغام میگذارد، میآيد. يعنی اگر او بود حرف نمیزد، قطع میکرد، من منتظر میماندم تا فردا. فردا دوباره زنگ میزد. اگر فردا دوباره زنگ میزد، گوشی را برمیداشتم. صندلیام را از جلو پنجره میکشيدم طرف تلفن. سيم تلفن کوتاه است. اگر دوباره زنگ بزند گوشی را برمیدارم. اگر خودش باشد يله میدهم روی صندلی و بشقاب غذا را سُر میدهم آنور ميز و لقمه را فرو میدهم و لبخند میزنم.
گوشهٔ پنجره، نزديک سقف، تار عنکبوت بسته. يکی میگفت عنکبوتی مونسش بوده و کنج سقف اتاق او تار تنيده بوده و او ساعتها مینشسته پای کنجیِ ديوار، دردودل میکرده و عنکبوت با تار ِبلندش پايين میآمده جلوی روی او میايستاده زُلزُل نگاه میکرده يا سر تکان میداده و با پشتِ دست، قطره اشکی را که از گوشهٔ چشمش چکيده بوده پاک میکرده. بعد سلاّنهسلاّنه بالا میرفته مینشسته توی خانهاش و هر دو به دور و به هم نگاه میکردهاند و چُرتِشان میبرده.
آنطرف اتاق که آفتابگير است، همانجايی که الآن پشت سر ِمن است که رو به پنجره ايستادهام، پر از گلدان است. گلدانها پر از برگهای سبز سايهروشناند. آفتاب که میتابد و خاک گلدانها گرما را به خود میکِشد، دلم میخواهد دراز بکِشم روی زمين، آفتاب بیافتد روی شانهام و شَست پايم روی خاک خطّی بکشد که امتداد مشخصی نداشته باشد. چشمهايم را میبندم. لبخند میزنم. بيدار میمانم. سبز و نارنجی پشت پلکهايم میبينم.
سر شانهام مورمور خواهد شد.
نيمخيز میشوم. از گوشهٔ چشم از روی شانهٔ چپ نگاه میکنم؛ عنکبوتی پايين آمده بود، بالا رفت.
سرم را زمين میگذارم و میگويم زير زمين، روی زمين، همه جا پر از چيزهايیست که نمیبينی و نمیدانی و شايد اصلاً دوست نداری. و بلند میشوم میايستم میگويم: و شايد دوستشان داری، ميوهشان را از شاخه میچينی، پروانهشان را در هوا میگيری، در ِخانهشان را میزنی، ميان بازوانشان آرام میگيری … . و قدم میزنم و قدم میزنم و تلفن زنگ میزند.
گوشی را که برمیدارم مؤدب سلام میکند. حالم را میپرسد. میپرسد چه جوری نشستهام. میگويم دراز کشيدهام. میگويد «حرف بزنيم؟» و دستش را دراز میکند. دستش لای موهايم نمیماند. تا زير گلويم میآيد. خودم گفته بودم دوست دارم زير گلويم را ناز کنند.
انگشتش را فشار میدهد روی چال زير گلويم. بار اول صبر کرده بودم تا بگوید «تمام شد.»
حالا پيش از آنکه به آخر برسد، میگويم خداحافظ و گوشی را میگذارم زمين. موريانهای از زمين برمیدارم روی گوشی میگذارم.
اگر اینجا پهلويم نشسته بود موریانه را میگذاشتم روی دستش. او دستش را بالا میبرد تا خوب نگاهش کند. موريانه میچسبد به ابروهای پرُپشتش و می رود بالا. چيزی را آن توها، توی کلهاش میجَوَد؛ تماشا میکنم تا تمام شود.
شروع که میکند به حرف زدن، هنوز مؤدب است.
میگويد: «دستمو کجای کمرتون بذارم؟»
– «چی؟»
– «دستمو کجای کمرتون …»
راه رفتنش را ديده بودم. ايستادنش را ديده بودم. گاهی میگفت «خداحافظ»، از ميان جماعت سُر میخورد میرفت. نشستنش را ديده بودم. پيش از اين اما حرف زدنش را نديده بودم. صدايش عذر میخواست و يک قدم جلو میآمد ولی نمیدانست کجا بنشيند … .
میپرسد «دستمو کجا دوس دارين بذارم» و تازهتازه میفهمم که غريبه است.
هنوز دارم گوش میکنم و صدايش میشکند. صدايش میزنم. کسی از آن طرف سيم دست داغش را روی سينهام میگذارد و تا سينهام زير دستش تير میکشد، میگويد آه … روی لبهام میچکد … گوشی را به گوشم میچسبانم … صدای قلبم را گم میکنم … دستم وا میشود مشت میشود … سيم پيچپيچ را در خود میفشارد. پشتم را میچسبانم به ديوار نگاه میکنم به پاهام و ساق پاهام و دستهام و رگههای صداش که بيرون زده … دراز میشود تا به من برسد.
آفتاب از پشت پنجره رفته. اتاق در سايهروشن غروب سرد مینمايد. چراغ را روشن میکنم. از اين اتاق به آن اتاق میروم. سلاّنهسلاّنه. صدای خفهام از پشت تلفن به گوش نمیرسد. اگر کنارم نشسته بود میگفتم «فرقی نمیکنه». میگفت «تو چه جوری دوست داری؟» و انگشتش را میگذاشت روی چال زير گلويم.
زير گلويم يک چشمه بود. غلغل میجوشيد. آب خنک میآمد بالا. يک قُلُپ میخوردم گلويم تازه میشد. باز حرف میزدم. خسته بود. روی خاک، آنجايی که من زير سایهٔ برگها دراز کشيده بودم، دراز کشيده بود. میتوانست زانوهايش را زمين بگذارد، دستهايش را ستون کُند، سر پايين بياورد تا لب چشمه، درنگ کند و بعد، لبهايش مماس شود با خُنُکای آب و قلپقلپ بنوشد، نفس تازه کند و دوباره.
بعد همانجا سرِ جايش بنشيند، دستش را روی سبيل خيسش بکشد، انگشتهایش را لای موهای عرقکردهاش فرو کند، رو به عقبْ شانه کند و بپرسد: «تو چه جوری دوست داری؟»
دوست داشتم از اتاق بروند بيرون تا من انگشتیهام را چينچين به صدا دربياورم.
نشسته بودند دور اتاق؛ چادرهایشان روی شانههایشان؛ مهمانی زنها بود. رو نمیگرفتند.
به دربند اتاق که رسيدم نگاهشان جلوتر آمد دور پايم پيچيد. يکی از پشتِ سر دست گذاشت پشت گردنم، هُلم داد تو.
میخواستند رقصيدنم را ببينند و ببينند که سرشيشههای پپسی را دوختهام دورتادور دامن پرچينم که بالای زانوها روی شلوار اطلسی تاب میخورْد. که سرِ بافتهٔ موهام منگولهٔ طلايی آويختهام و توی اتاقِ سايه، که پيش از ظهرها خالی بود، رقصيدهام. حالا بايد دستها را از هم باز میکردم به هوا میپيچيدم و چرخ میخوردم و کمر تاب میدادم آنقدر که بدانند. و شانههام و لرزش سينههام و قاليچه و گل قاليچه زير پنجهٔ پاهام، آنقدر که ببينند.
بيرون دويدم تا ته خانه رفتم. تا ته صندوقخانه. پشت صندوق آخری. کُنج ديوار نشستم صورتم را گرفتم توی دستها و نفس کشيدم. بيدار که شدم آمده بودند دامن را ببرند توی صندوق بگذارند که يادگاری سالهای سال بماند. خانمها يک قواره مخمل آبی و يک چارقدی سفيد ململ چشمروشنی آورده بودند. توی صندوق گذاشتيم، درش را بستيم.
در را که باز کرديم، پشت در کسی بود که اول هيچ هم غريب نمینمود اما خوب که نگاه کرديم ديديم از زير پيراهنش روی تنش چيزهايی پيداست که مثل مال ما نيست، و در را محکم بستيم.
هوای گرم از پنجره میآمد تو و من دلم میخواست از پنجره بيرون بروم. صدای زنگ در بايد شبيه زنگ تلفن باشد. صدای در ديگر هيچوقت بلند نشد. ديگر هيچوقت کسی پشت در نايستاد که در را که واکردی تو بيآيد جايی بنشيند تا ما کنارش بنشينيم. او میايستاد توی کيوسک، خم میشد روی تلفن. گوشی را به گوشش میچسباند، میگفت «تو چه جوری دوست داری؟». میگفتم سرم را گذاشتهام روی دستها و دستهام را روی زانوهايم.
دروغ میگفتم.
او که چشمهایش را بسته بود و گوشی را به گوشش چسبانده بود، میگفت: «من دستمو کجا بذارم..؟»
حالا سالها بود میدانستم که روی شانهام، پايينتر، نزديک خط زير بغل، جايی است که مثل نوک پستان دلدل میزند و آنطرفتر، رو به انحنای گردنم، خطی است که تا تيرهٔ پشتم تير میکشد.
پشتم را به آينه میکنم.
گردنم را میگردانم.
دستم روی شانهام میماند. تماشا میکنم.
شايد اگر در را نمیبستيم، اگر میآورديمش تو، مینشانديمش و دورش مینشستيم، میديديمش که سرش را بالا میآوَرَد، نگاهمان میکند. بافتهٔ موهایمان را باز میکرديم، پيش روی او دوباره میبافتيم، پشتِ سر میانداختيم.
گوشی را برمیدارم.
تلفن زنگ نمیزند. گوشی را میگذارم.
دست تکان میدهم. سرم را از پنجره بيرون میبرم.
دوست داشتم بنشانمش کنار پنجره رو به روز. موهایش را روی شانههایش بريزم … شانههایش را از زيرِ پيراهن بيرون بیاورم در سايهروشن اتاق تماشایش کنم. دستم را روی خواب تنش بکشم. نرمی پستانهام را با نَرمای موهای روی سينهاش اندازه بگيرم و او چشمهاش بسته باشد يا اگر باز بود، اسم چشمهایش مريم باشد.
مرداد ۱۳۷۳
July 1994