بشور دستاتو
دستهايم را با آب و صابون خوب شستم. در آينه نگاه کردم. گفتم «همه منو همين شکلی میبينن؟ يعنی هيشکی شکل خودمو نمیبينه؟»
زير دوش آب داغ، خودم را با آب و صابون خوب شستم. خوب آب کشيدم. رفتم توی اتاق.
من که نمیخواستم دست بزنم. هيچوقت دست نمیزدم. از لای ميلهها يک مشت گندم میريختم توی قفس و تماشا میکردم. سرش را میآورد بالا، بو میکشيد.
گاهی ترس برم میداشت که يادم برود، گشنه بماند، از گشنگی بميرد. از مردنش ناراحت نمیشدم ولی میترسيدم گشنه بميرد.
پنجره را وا کرده بودی. هوای اتاق تروتازه بود. سردم بود. توی آشپزخانه يادم آمد يادم رفته توی آينه نگاه کنم. حالا چه شکلی ديده میشدم؟
بخور غذاتو
صورتت ديده نمیشد. پشت به پنجره ايستاده بودی. نور، چشمم را میزد. صورتت را نمیديدم. دستهايت را وا کردی، بغلم کردی. دستهايت لای موهايم رفت.
گفتی گشنهای؟
گفتم داری ميری؟
گفتی بخور غذاتو.
پشت ميز نشستم.
دوست داشتم پاهايم را به پايههاش تکيه بدهم و روی پشتی صندلی خم شوم عقب، و موهايم توی هوا موج بردارد.
موهايم هنوز خيس بود. خودم را توی آينه نگاه نکرده بودم. میخواستم سينی را بگيرم جلو صورتم نگاه کنم به خودم، از خودم بترسم. وقتی با بشقاب غذا آمدی کنار ميز، داشتم فکر میکردم. به ميشای ما. گفتی مرده که مرده، بخور غذاتو.
پاشدم رفتم دستشويی، توی آينه نگاه کردم. همهچی خوب بود. برگشتم. گفتی بخور، داشتم میخوردم.
کاش میگفتی نخور.
کاش میگفتی «اينا برای تو خوب نيس.»
خودم میدانستم خوب نيست، ولی آدم دست خودش را که نمیتواند ببندد. میتواند؟ خودبهخود میرود سر قابلمه، بشقابش را پر میکند، میآيد سر ميز، ديوار روبهرو را نگاه میکند، میجود، پايين نمیرود.
لقمهای گندهتر برمیدارد که همه را با هم ببرد پايين. پايين میبرد.
آشپزخانهٔ ما ديوار روبهرو ندارد. روبرويش تختخواب است. گاهی آدم دلش میخواهد درِ اتاقش بسته باشد. روی تخت بنشيند پاهای خود را بغل کند. مثل من، که تکيه دادم و پاهايم را جمع کردم زير ملافه.
تو خم شدی روی صورتم. پايينتر که آمدی، کف دستهايم عرق کرد. گاهی خيال برم میداشت که حتماً غذايش تمام شده. بیغذا مانده. سر گِرد چاقش چسبیده بود به میلهها، نگاه میکرد. تو میرفتی تو. میرفتی تو. يک آن خجالت کشيدم، بعد هيچ.
تا دستم بهش میخورد، ياد دندانهای تيزش میافتادم که ميلهها را میجويد تا بيايد بيرون. بيايد از قفس بيرون. هاجوواج زير دستوپا. هر طرف بدود، و آن وقت، آن وحشتزدگی را دوست نداشتم.
دلم نمیخواست کفِ دستم بگذارم، به گونهام بچسبانمش.
صورتم رو به ديوار بود. تو نگاه میکردی. منهم نگاه میکردم، نه از روبهرو. تکان که میخوردی میديدمت. نفس که میکشيدی، بعد که سيگارت را توی زيرسيگاری خاموش کردی. بلند که شدی چراغ را خاموش کنی.
يکروز ساعت پنج عصر صدای در آمد. چرا زود آمدی آنروز؟
در اتاق را که واکردی، درِ قفس را بستم، نشستم. اصلا چرا بيرون آوردمش. اتاق که جای موش نيست.
میخواستم بروم جلوی آينه، ببينم چه شکلیام.
گاهی انگار سر چاقش را میديدم که به يک طرف خم شده و نگاه میکند. به من نگاه میکرد. من به تو نگاه میکردم که فرو میرفتی توی من. يک لحظه احساس شرم کردم، و بعد هيچ.
بعد هی تشنه میشدم و خوابم میبرد.
ما ميشا صدايش میکرديم. گاهی برای بعضیها توضيح میداديم که ميشا موش ما است.
موش ما توی قفس زير يک مشت پوشال خوابيده بود. بعضی وقتها يکی دستش را میبرد توی قفس و بيرونش میآورد و میگذاشت روی شانهاش، يا توی جيبش و ياد کوهوکاه اذيتم میکرد. نه اينکه بدانم کداميک برای آن يکی کوه است. همين که نمیدانستم اذيتم میکرد.
من نمیتوانستم بغلش کنم. دستم که بهش میخورد، دلم چنگ میشد. ياد دندانهایش میافتادم که ميلههای قفس را میجويد. انگار میتوانست تمام خانه را بجود.
تو گفتی مرده که مرده. بالاخره میمرد. دلم نمیآمد دستم را توی قفس ببرم و بياورمش بيرون. مرده بود.
میدانستم که مرده، اما میگفتم شايد با خودش بگويد نمیشد زودتر اين در را وا میکردی، من يک دور، دور همين خانه میدويدم و بعد میمردم؟
بعضیها قبل از مردن اين فکرها را میکنند و اگر خيلی دلشان برای خودشان بسوزد، خودشان را به مردن میزنند و با گردن کج، گوشهٔ قفس میافتند تا يکباره از دست کسی که در قفس را باز کرده آويزان شوند و دندانشان را فرو کنند توی دستش. اگر من بودم جيغ میکشيدم و دستم را پس میکشيدم و موش دور خانه میدويد و از هر طرف که میرفت به ديوار میخورد و هاجوواج دور خودش میچرخيد. میدانستم.
صبحها از خواب که بيدار میشدم، يادم نمیآمد برای چی از خواب پا شدهام يا چه کسی صدايم زده که دور خانه راه افتادهام. همهاش ديوار. تا میرسیدم توی دستشويی، آب سرد به صورتم میزدم و يادم میآمد.
حالا اين يکی مرده بود. ديوانهاش کرده بوديم. چارچنگولی میچسبيد به ميلهها، انگار که به صلیب کشیده شده باشد. اگر از لای ميلهها میزد بيرون، ول میشد توی چارديواری خانهٔ شما -نه اينکه خانهٔ من نباشد، نه، ولی من اینجا اختیاردار نبودم- تا میرفت یک گوشه لانه بسازد، ديوانهاش میکرديم. اينقدر میدوانديمش که لانه از يادش میرفت. ديروز که ایستادم بالا سر قفس، سرش را بالا آورد، گندمها را ديد که ريختم توی قفس.
رفتم کنار پنجره، خودم را توی شيشه تماشا کردم. گونههايم زير موها گم بود. موهايم را پس زدم. انگار باد کرده بودم. چرا؟
از آن روزها بود که اگر يادم میرفت توی آينه چه شکلیام، راحتتر میگذشت. بايد پردهها را میکشيدم. هنوز با من حرف نزده بودی. چشمهايت پيدا بود. دستهايت مثل مورچه روی تنم میرفت. تنم مورمور میشد. پايينتر میآمد. کف دستهايم عرق میکرد
.
بنداز پردهرو
پرده را که کشيدی، اتاق سايه شد. کف دستهايم خيس بود. ملافه را مشت کردم. توی تنم خشکِ خشک بود، تو نمیرفت. از همينجا چشمم به سهکنجی ديوار پشت سرت افتاد. توی سهکنجی ديوار، يک گلدان خمرهای بود. روی ديوار سمت راست، جايی که اگر من ايستاده بودم، بالای سرم میشد، قاب عکس من آويزان بود. يک نفر، ايستاده، توی سهکنجی جا میشد.
من اگر بودم، داد میزدم، چيزی میگفتم. میگفتم نکن! نکن!، سرم میچرخيد اينور آنور غلغل از سينهام صدا بيرون میريخت.
عادتم شده بود گوشههای ديوار را با چشم اندازه بگيرم.
فرض کن حاملهای. ايستادهای توی سه کنجی، رو به ديوار، که به شکمت نخورد. پوست شکم حاملهات نازک شده، کش آمده است. زانوهات را خم کردهای. پيشانی را چسباندهای به ديوار. زير پوست شکمت زيرورو میشوی. با خود میگویی حالا کبود میشود. او با لگد میزد. من که نمیديدم. روی من به دیوار بود، پیشانیام چسبیده به دیوار.
دهنم را بستم. چپچپ نگاه کردی. نگاه میکردم که کی بلند خواهی شد. دلم يک قوری چای میخواست روی تشکچه، توی زيرزمين.
ما زيرزمين نداشتيم و من هيچوقت با قابلمهٔ غذا از پلههای زيرزمين بالا نيامده بودم که يکی از بالای پلهها موهايم را دور دستش بتاباند و من که قابلمه را محکم نگه داشتهام که نيفتد، از پلهها بالا بيايم و تا سر سفره برسم، و بنشينم، و قابلمه را بگذارم وسط، بگويم: بفرمايين.
دوباره بسته شده بودم. چيزی توی تنم میدانست که حالا بايد چمباتمه نشسته باشد، خم شده باشد رو به جلو، چشمهاش راه کشيده باشد، ته دلش چيزهای زنده، مرده باشند.
مرداد ۱۳۷۴
August 1995
Visits: 36