هنوز بخار گرم ازش بلند میشود. آخر از خانهشان تا اينجا شیر توی دبّه چهطور گرم میمانَد؟ نگاه کن دستهاش را؛ پوست تلخِ روی صورتش را؛ چينهای زير چشم، روی گونه، روی گلوش. شير، گویی آبشار، کف کرد تهِ کاسه. زير لباسش شايد شيرقهوه قايم کرده تا سرت را بچسبانی هورْت بکشی.
هوا مثل باد به صورتش میخورَد. يا میآید تو؛ همينطور کاسهبهدست. به شير گرم تازه نگاه میکند. خم شد روی کاسه. لبهاش روی شير. نمیخورَدش که. جايی را نگاه میکرد. لبهات را بِليس و برو. نه. اصلاً لازم نبود. کاغذ؟ برای پرينتر. لازم نيست. تا نزدیکیِ غروب کار میکرد، بعد میبست میرفت روی مبل. حالش از هرچه تلويزيون به هم میخورْد. نه. دوست داشت. بعضی وقتها حالش به هم میخورْد از هرچه تلويزيون. کاسهٔ چيپس را تا ته خالی میکرد. کارِ زياد. کار ِزياد. میگفت خودم مینويسم. خوب از آب در میآمد. خسته میشد مثل سگ. پولْ خوب در ميآورْد. میرفت داونتاون. به روی خودش نمیآورْد. آبجو. نه. بيشترِ وقتها قهوه. اگر کسی همراهش بود. همراهش هميشه کسی بود. با هم قهوهای، چيزی، میخوردند و میگفت: «نه، من آنقدر که سرم شلوغ است تنهايی را نمیفهمم. بهخصوص به اين آقا اسکندریها نمیگفت. بهشان میگفت: «اگر تو نبودی آره. ولی تو هستی که، تنها نيستم…». لبخند میزدند. هميشه لبخند میزدند. آقای اسکندری درِ يخچال را گاهی وا میکرد میگفت: «اين يخچال چه کوچک است… جا ندارد.» دستش به کاسه میخورْد. شير لَبپر میزد. میريخت روی انگورها که در طبقهٔ پايين بودند. دوباره میشویَم. حالا انگور اگر توی شير بيفتد خب خراب میشود شير. میگویم: «بزن يکی توی سرِ انگورها… دوست ندارم دوست ندارم توی شير ول بشوند. دوست دارم ول بشوند توی شير. انگور ِ روشن ِ زرد ِ سبز ِ آغشته به شير. بايد همين ته کوچه… نه، از آنور، ته کوچه باشد خانهاش. صدای بوق چرخَش بلند میشود کاسهٔ بلور… دور نيست… ها؟ همين ته ِکوچه، نه، از آنور… حالا چرا گاو چرا گاو. خوب هميشه دلم میخواهد تکان نخورم. سنگين باشم مثل سنگ. دستهاش وا بشود دور کمرِ پهنِ سياهِ… يا نه… سياهْ… از پشت سرم تا روی شاخهام هرچه نگاه کند تمام نشوم. سياه. تکان نمیخورم. چشمهام درشت؛ مثل حباب، درشت. يک جا را نگاه میکند انگار از همهچیز خبر دارد. ندارد که. صدایی از دلم کنده میشود. ولی الآن نه. الآن نه. الآن که تنها نشسته است روی مبل دلش نمیخواهد گاو باشد. وقتی تنهايی، گاو بودن درد دارد. يعنی اينطور وقتها بايد شکل خودت باشی تا بتوانی روی خودت خم بشوی. حواست به تلويزيون نباشد. همان سهتا انگشت که يکیيکی بروی تو. بشود که توی آينه نگاه کنی، وا که شد ببينی. نه، برو وايبريتور را بياور. نمیشود خب. پستانها را بگير توی دستت. خوب. وا که شد آنوقت نگاه کن. اگر گاو باشی نمیتوانی. گاهی چه دير میکند. ولی میآید. صدای بوق چرخاش بلند میشود. در را که وا کنی عطرِ ادوکلنش میپيچد. کاسه را دراز میکنی پيمانه را خالی میکند تویش. دور عينکش طلایی است. گرد. نازک. از چشمهاش يک خط پيداست. دگمهٔ پيرهنش از بالا بسته است تا پايين. نمیگذارد. دستهاش سرخ است. سياه. چغر. حالا اين چغری دستها… حالا اگر دستهاش را بگيرد دور سينههای گاو… اين چغری دستها. انگار سه بار، چار بار، به هرجا بخورد انگار سه بار. گاو انگار هزارويکی سينه دارد. نمیتواند ولی نمیتواند اينطور سرش را بالا بياورد ببيند يا سرش را پايين بياورد ببيند. کاسه را بگذار. آها، سرت را خم کن روی کاسه. همانطور که ايستادهای خم شو روی کاسه. نمیخوری که. فقط لبهات به شير گرم میمالد. برمیگردی طرف هال، رو به اتاق نشيمن. لبهات را میليسی. اين مقالهٔ آخری، تمامش کن برود، تز همان دانشجوی بداخلاق است. سواد هم ندارد. ولی پشتکارش خوب است. خوب میخواند. سواد دارد. شايد که چيزهايی ندارد که به نظر میآید سواد ندارد. مگر سواد چيست. شايد شعور ندارد. خوب، شعور ندارد. اگر داشت چه. هاهاها… دارد. شعور هم دارد. چيز ديگریست که ندارد. کج است. روی صندلی که مینشيند دستهٔ کاغذها را وارسی کند، کج است.
– چای میخوريد؟ لطفاً.
– يا قهوه دوست داريد؟
– داريد؟
– هردوتاش هست.
– قهوه لطفاً.
– خب، قهوه میآورم.
پنجره را بست. سرد است؟ در يخچال را وا میکند، گاهی، میگوید چه کوچک است… حالا به خودش مربوط است. از شير بدش میآید. اصلاً از من اصلاً از من. اصلاً از شير بدش میآید. اصلاً از من. حالا بيا کنارِ سرم بِایست. شاخم را بچسب که سرم را تکان ندهم. دست بِکِش رویم. بِایست پشتسرم. دُمم مثل تسمه میخورد به جايی. حالا همانطور پشتسرم، دستهات را بگذار دُورم. نه. ننشين. نه. نَدوش. خب حالا کجا را نگاه کنم با اين چشمها که قدِّ يک پنجرهاند ولی نمیچرخند؟ حالا همينطور که ایستادهای خم شو سرت را بگذار روی کمر من. سياهم؛ پهن و سياه. تکان نمیخورم. چه شيری دارم. چه شيری از من میآید مثل جوی آب. «چهطور شد شما شيرفروش شديد؟» جواب نمیدهد. يعنی که خب، نمیشود. ولی همين الآن که هيچکس نيست، يکی از اين انگشتها میمالد روی گونه، مورمور نوک سينه را در میآورَد. چرا حرف نمیزند؟ اگر بزند چه؟ کاسه را دراز میکند به طرفم؛ پُر. نگاه میکند. چشمهاش وا میشود کاسهٔ بلور. همانطور چشمدرچشم من. حرف نمیزند. اگر بزند چه…
طرفهای غروب، بلندبلند، نشستم سر خيابان. رفتم سر ميز مهينی که خوب میشناسدَم؛ که مهين خودم است. يواش گفتم و يکنفس… رفتم دَم گوشش گفتم… گفت: «چه؟» بلند گفتم. گفتم: «خوب، گاو نه، اصلاً بگویيم گاو نه، حالا تو چه دوست داری؟ بگير خودت روشنش کن.»
آقای اسکندری وايبريتور را خاموش میکند میگذارد داخل کِشو. خل. انگار وايبريتور آدم است. دوست ندارد دَم چشم باشد. ها. اينطوری. نيمچرخ بخورم موهام میريزد توی صورتم. از لای موها نگاه میکنم. دستهام انگار دستهٔ نخ رنگی کلاف میکند دُور صورتت. پای چپ میآید، خم، بالا تا حدود زانوی راست. دارد میآید.
آخر چهطور شد شما شيرفروش شديد و آن هم به اين خوشگلی؟ دستش را بگير بِکش تو در را ببند. نمیشود؛ چرخَش را میبرند. خوب، برایم بگو… که میدوشد شير گاوتان را؟ شما خودتان…؟ يا زنتان مینشيند روی چارپايه بغل سينهٔ گاو؟ موهاش شَلال میخورد کنار سينهٔ گاو؟ عرق مینشيند روی پيشانیش؟ که میدوشد؟ دستش را میمالد روی دل گاو. دستهاش مثل دستهای شماست؟ شما مینشينيد روی چارپايه بغل سينهٔ گاو؛ ها؟
– ها.
تیر ۱۳۸۰
July 2001
Visits: 39