تنها که میشدیم میافتادیم به حرف. از فیلمی که قدیمها دیده بود، یا کارهایی که قدیمها کرده بود. یا بیخودی از سر و کول هم بالا میرفتیم. یا با هم میخوابیدیم. نه خواب ِخواب. خوابِ عشقبازی. یعنی دراز میکشیدیم، با هم عشقبازی میکردیم.
یکروز از صبح باران آمد.
از پشت پنجره تماشای باران کِیف داشت. نزدیکهای غروب حوصلهام سر رفت. بیدارش کردم. بیدار شد.
همینطور که حرف میزدیم، قابلمه را گذاشتیم روی اجاق. او همیشه آب و گوشت و کنسرو نخود را میریخت توی قابلمه و در قابلمه را میگذاشت.
من، پشت سرش، در قابلمه را برمیداشتم یک قوطی لوبیای سفید خالی میکردم توی قابلمه؛ بدون لوبیا، آبگوشت، آبگوشت نمیشد. آنروز دلم نمیخواست در قابلمه را بردارم. دلم میخواست بگذارم بسته بماند، بدون لوبیا سفید. گشنه نبودم.
کتابم را بردارم بروم کتابخانه؟
خیلی وقت بود چیزی نخوانده بودم، ولی دیدم بدون او حوصلهٔ هیچکاری را ندارم، حتی کتاب خواندن.
بنشینم پای تلویزیون؟
او نشسته بود پای تلویزیون، از این کانال به آن کانال، دو سه فیلم را با هم تماشا میکرد.
فکرش را بکن، مردم فرصت میکنند فیلم بسازند. من اگر یکذره وقت داشتم، مینوشتم. چقدر سوژهٔ خوب دارم. اگر فرصت بود، چندتا را برایش تعریف میکردم. مثلا داستان همین آخری که توی یک اتاق خواب شروع میشود.
و همانجا توی اتاق خواب هم تمام میشود. ماجرا به بیرون اتاق هم کشیده میشود، ولی به معنای خارج شدن ذهن قهرمان داستان از فضای اتاق نیست. اتاق هارمونی ظریفی از اشیای نامتجانس است. وسط اتاق، یک تختخواب دونفره. دو طرف تخت، دو میز تحریر؛ هر کس کار خودش را میکند. طرف راست تختخواب، همان طرفی که کمد دیواری قرار گرفته، کمنور و تیره است. به دیوار رنگ بنفش زدهاند. موکت کف اتاق، سبز تیره است.
یکی دو تا تابلو؟
یکی دو تابلو به دیوار زدهاند.
پنجره، طرف دیگر اتاق، مقابل در است. رو به افق باز میشود، رو به خیابان.
معمولاً چشمانداز پنجره باید چشم را به خود بکشد اما اینجا شیشه را تا نیمه بنفش کردهاند و جلو دید گرفته شده است. روی زمین، پای پنجره، چند گلدان با برگهای سبز دراز و پهن، رو به نور، قد کشیدهاند. روی یکی از دو میز تحریر، پوشیده از کتاب است. روی میز تحریر دیگر، ابزار کار، قیچی و انبر و لوله آزمایش و این چیزها همان کنار میز ریخته است. وجود کتاب و تقسیم اتاق به دو بخش مجزا، نشانهای از روشنفکری قهرمان داستان است، که البته برخورد متمدنانهای که با مسائل دارد هم این را می رساند.
زن، روی زمین، گرم نوشتن است.
نزدیک ظهر است.
ظهر گرم تابستان. قرار است تا پیش از غروب، کار، یعنی همان متنی که مینویسد، تمام شود. پشتکار او در صورتش، خم شدنش روی کاغذ، بیتوجهیاش به عالم بیرون، آشکار است. گاهبهگاه، از جایی که نشسته، سر بلند میکند و مرد را که دراز کشیده، نگاه میکند. شاید با خود بگوید «بیدار است موذی، ولی بروز نمیدهد.»
مرد عادت دارد دراز بکشد. دیوار روبهرو با زمینهٔ آبی کمرنگ را تماشا کند.
دیوار، از پایین تا بالا، پوشیده از خطنوشتههای ریز است. انبوهی از سیمهای رنگی نازک از زیر میز سمت چپ بیرون آمده و روی دیوار، به چند سوراخ فرو رفته است. مدتها پیش، مرد برای یکی از آزمایشهایش سیمها را روی دیوار کشیده و دیگر به سراغشان نیامده است.
زن اینبار سرش را بلند میکند و میگوید: آخ، تمومی نداره یا آ……خ، تمومی نداره.
مرد غلت میخورد به سمت زن. چند لحظهای نگاهش خالی است. بعد لبخند میزند.
کاغذ و قلم از دست زن میافتد.
زیر نگاه مرد، کار کردن سخت است. اما آنها تمام کارها را زیر نگاه همدیگر میکنند، ها؟
در متن اشاره میشود که آنها همهٔ کارها را زیر نگاه سنگین هم انجام میدهند.
کاغذ و قلم از دست زن میافتد. بلند میشود تا وسط اتاق میرود، میایستد، طوری که انگار چیزی به خاطرش رسیده است. اما واقعیت این است که تا نگاه پُرخواهش مرد را نبیند، پایش پیش نمیرود. مرد دستش را دراز میکند، سرانگشتهای زن را میگیرد، میکشد طرف خودش.
خیال زن راحت شد. حالا دلش میخواهد برگردد سر متنی که تا آخر امروز باید تمام بشود.
زن میگوید: عزیزم …
مرد میگوید: پاشو بریم بیرون هواخوری …
– خب.
انگار کوه کنده باشند، سنگینسنگین لباس میپوشند، از در بیرون میروند.
در، با صدایی خشک، پشت سرشان بسته میشود.
صدای خشک در، ذهن مرد را آشفته میکند. سر برمیگرداند. نگاهش روی در میماند. این منظره، توجه او را به خرابی در نشان میدهد.
لولاها زنگ زدهاند. تنهٔ در، شکم داده است.
ولی این چیزها به او مربوط نیست. او فقط باید دست زن را بگیرد و سر خیابان که برسدند، بپرسد:
– کدوم ور؟
و زن بگوید:
– هر ور دوس داری.
او در دل بگوید:
– پس برگردیم.
زن بپیچد دست چپ، کنار ایستگاه اتوبوس بایستد و بگوید:
– میدونم. خیلی وقته سینما نرفتی. بریم یه سایفی ببینیم.
اینجا دوربین افق را نشان میدهد
در انتهای خیابان بادی میآید که نگو
آسمانغرنبه
جرجر باران
خیس و آبچلان، زیر طاقی ایستگاه اتوبوس منتظر میشوند تا باران که خوابید، برگردند خانه. باران بیموقع.
دوربین از پشتِ سر دنبال میکند
صدای زن میآید که میگوید:
– اینجوری بهتر نیست؟
– چه جوری؟
– همین که داریم برمیگردیم خونه.
– داریم برمیگردیم دیگه.
– خوشحال نیستی؟
– از چی.
– از این که داریم بر میگردیم خونه.
– …
– پس چی؟
– دارم فکر میکنم.
– به چی؟
مرد، مکثی میکند و میگوید: به … اینکه… میدونستی؟ این بدن آدم هست ها، هر زخمی رو میتونه ترمیم کنه غیر از سوختگی. میدونی، هنوز راه ترمیم سوختگی رو پیدا نکرده. سیستم بدن منظورمه. دارم فکر میکنم که …
زن میگوید: راست میگی؟ نمیدونستم. وقتی بیشتر خوندی به منم بگو. میخوام بدونم. ها. هیچی نمیگی. بگو. این سیستم بدن. عجبیه، نیست؟ حرف بزن، خب!
مرد میگوید: حرف زدم دیگه. همینها رو گفتم.
دوباره آسمان را میبینیم که اینبار صاف است. طوفان خوابیده. درِ اتاق خواب باز میشود. زن میرود تو. کفشهایش را در میآورد، روی تخت دراز میکشد. کاغذهایش را مقابل خود پهن میکند، میگوید: ذلّه شدم بسکه نوشتم.
ردّ ماجرا را گم کردهام. او میگوید پشتکار لازم است. سرم را بغل میگیرد و میگوید قربون چشات برم … پشتکار داشته باش.
می رود سمت کامپیوتر، میگوید بیا تمرین تایپ کنیم.
حوصله ندارم. میخواهم بنویسم ولی خوابم گرفته است. میگوید «اگر ده دقیقه تاب بیاری، خوابت میپره. پشت دست من بنشین، نگاه کن.»
او حالا دقیقهای شصت کلمه میزند. بزند. چهکار به من دارد. وقتی این داستان را، چهمیدانم، فیلمنامه را تمام کنم، دستنوشته را او تایپ خواهد کرد. او، بنظر میآید تنها آدم روی زمین است. بنظر من. حالا چرا؟ خدا میداند.
تمام تنش را کاویدهام. از روی لباس هم کاویدهام. حتی وقتی نگاهم به او نبوده، حتی وقتی خواب بودهام. و حتی وقتی خواب بودهام با او خوابیدهام.
چرا به عشقبازی میگوییم خوابیدن؟ شاید برای اینکه بعد از یک مدت، وقتی تازگیاش را از دست داد، چیزی میشود مثل خواب…
هی دستوپا میزنی، دستوپا میزنی به هیچجا نمیرسی. اگر فرصت بود برایش تعریف میکردم، آخر ِداستان را با هم یکجوری جور میکردیم.
مرد، دراز کشیده نیمور، روی تخت، دیوار روبهرو را نگاه میکند که پوشیده از سیمهای نازک و خطخطهای درهم است.
با خود میگوید: کاش تمامش کرده بودم.
آن پروژه را میگوید. نگاهش به سیمهایی که روی دیوار کشیده باید آنقدر دقیق باشد که نشان بدهد حواسش آنجا پیش آن پروژه است. آن وقتها هر چه به فکرش میرسید به زن میگفت. حالا نمیگوید. به پشتِ سر، طرف دیوار بنفش که مال زن است، نگاه نمیکند. صدای خِشخِش کاغذها را که میشنود میگوید «چشمش کور». میگوید «چشم منم کور». مینشیند لبهٔ تخت.
تخت، تنها جای اتاق است که آرامَش میکند. بیشتر وقتش روی همین تخت میگذرد. از همانجا که هست به همهچی فکر میکند، و با خود میگوید «کاش رادیو رو تعمیر کرده بودم.»
رادیو گوشهٔ اتاق افتاده است.
دوربین زوم میشود روی رادیو. رادیو تعمیرشدنی نیست. مال عهد بوق است. چشمش به پنجره میافتد. به آفتاب که غروب کرده است. رادیو گوشهٔ اتاق افتاده است، زیر لبهٔ پرده. میخواهم ولشان کنم به حال خودشان ولی فکر میکنم اگر تمام شود، داستان درستی میشود. داستانش از همین فیلمهایی که توی سینما میبینیم بهتر خواهد بود. همینهایی که هی دلم میخواهد دست ببرم توی موضوع فیلم و تغییرشان بدهم، درستشان کنم. زن سرش را بلند میکند و بیآنکه به مرد نگاه کند، میگوید: اه.. . خسته شدم. تمامی ندارد.
مرد میگوید: حوصلهات سر رفته. پاشو بریم بیرون.
زن میگوید: اما، آخه.
مرد غروبهای دلگیر را دوست ندارد. زن کمرش خشک شده از بس روی کاغذها خم مانده است.
به قیافهٔ مرد نمیآید که به غروب و دلگیر و اینها اهمیت بدهد. زن، بیشتر در مایهٔ این حرفها است. به دیوار طرف خودش هم اینهمه النگدولنگ آویزان کرده است.
با صدایی که خودم بشنوم تکرار میکنم که «زن غروبهای دلگیر را دوست ندارد» و کمرش خشک شده از بس روی دستهٔ کاغذها خم مانده است.
سنگینسنگین از جا برمیخیزند.
زن میگوید: دلت تنگ شده برای سینما، ها؟ میدونم. قربونت برم. میام باهات. گورِ بابای کار. میریم سینما. چی دوست داری؟ ساینسفیکشن؛ میدونم. اگر یک خوبشو پیدا کردیم، ببینیم. اگه نه، من یک چیز دیگه انتخاب میکنم، باشه؟
حالا وقت آن است که مرد بگوید: نع!
ولی نمیگوید.
جورابهای خیس را از روی زمین برمیدارد پرت میکند گوشهٔ اتاق و یک جفت جوراب خیس از توی کشو بیرون میکشد. پشتورو میکند، می پوشد.
این «خیس» دومی اشتباه نیست. عمداً جوراب خیس دم دستش گذاشتم ببینم صدایش کی در میآید.
چیزی به روی خودش نیاورْد.
در سکوت، لباس میپوشد. ملافه را صاف میکند. بالشت را پوش میدهد، روی تخت میگذارد. حالا صدایی که انگار صدای فکر کردن اوست، میگوید: «هر کاری از قدم زدن بهتره. مثلاً، حتی مثلاً زیر این لحاف. لازم نیست زیر لحاف باشه. زیر میز. روی صندلی، یا بغل دیوار، هر جا. هر جا آدم کاری کنه که اعصاب خستهش ول بشه، عضلاتش شل بشن، خوابش ببره، هر جا.»
اینجا، آغوش میگشایند. لبهای هم را مییابند. خود را به هم میسایند. زن، با تمام قامت، مثل تودهای جنبنده، خود را به مرد میساید و مرد او را در آغوش خود به گرمی، و بیحرکت، نگه میدارد.
زن میگوید: دیرمون نشه. بلیط گیر نمیآریم.
موهایش را، با یک تکان، پشت سر میاندازد، کیفش را برمیدارد، به مرد میگوید: «بیا»، یا در واقع، میگوید دنبال من بیا.
مرد میگوید: ساینس ماینس نمیخوام ببینم.
زن از در میرود بیرون و میگوید: چی میخوای ببینی؟
مرد میگوید: هر چی تو دیدی – زن معنای این جمله را میداند.
زن میگوید: خودت چی دوس داری… ببینی.
مرد کتش را انداخته است روی شانه.
میگوید: حالا دیگه من چی دوس دارم ببینم؟
زن از نیمهٔ راهرو برمیگردد رو به مرد و میگوید: هر کاری تو دوس داری میکنیم. خوبه؟
اتاق تاریک است. باید چراغ روشن کنند.
سر شب است.
باران میبارد. تازه حالا متوجه باران پشت پنجره میشوند. مرد کتش را درمیآورد، روی تخت میاندازد.
مرد میگوید: چای درست کنم؟
زن پرده را میکشد. لبهٔ تخت مینشیند. در نیمهتاریکی اتاق لبخند محوی روی صورتش میآید. رو به مرد، که پاهایش توی جوراب خیس، بفهمینفهمی به خارش افتاده، میگوید «چقد دوسِتت دارم!» و انگار به خودش گفته باشد، بالِشت را پشت سرش میگذارد و تکیه میدهد. مرد یک پوشه از زیر تودهٔ کتابها میکشد بیرون و خودکارش را برمیدارد.
یک دسته دستمالکاغذی از جیب مرد کشیدم بیرون، دماغم را پاک کردم.
- یا فاطمهٔ زهرا این که مال عهد بوقه کانال رو عوض کن!
اینجا، او دارد یک فیلم قدیمی تماشا میکند. خیلی قدیمی. مدتها بود قیافهاش را از یاد برده بودم. تیشرت سرمهای پوشیده با شلوار سیاه. تهریشش در آمده. خوشقیافه است.
تهریشش درآمده بود. همان روز بارانی که از صبح باران آمد.
تهریش به صورتش نمیآید. اما لبهاش خوشفرم است. اینبار حتی یک لحظهاش را غیر از این لحظههای آخر خودم این را گفتم. بگیریم همین چند ماه پیش.
تلویزیون را خاموش میکند.
کتابم را برمیدارم. حوصلهٔ خانه را ندارم.
کتابخانه. میخواهم بروم کتابخانه. کُتش توی کمد نیست. میگویم: کتت کجاس؟
میخندد.
میگویم: نه، جدی، کتت کجاس؟
میخندد .
شاید من زیادی خشکم. بداخلاقم.
میگویم: بدون کت میتونی بیای؟
میخندد.
میگویم: نه، جدی میگم.
سرش را میگذارد روی میز، میگوید: دس وردار.
لحنش خیلی بد است. به من برمیخورد. شاید زیادی پُر توقعام.
نمیخندد.
میگویم: پس چی شد؟ چرا نمیخندی؟
میگوید: دس وردار.
راهپلههای خانهشان تاریک و تنگ بود. کلید چراغ پیدا نبود. کورمالکورمال تا دم در رفتم. یکنفس هوای تازه فرو دادم. هوای تازه فرو دادم. دم در یک نفس هوای تازه، و دلم سوخت.
تنها و بیحوصله توی اتاق بودند.
باید میماندم و میدیدم. شاید ماجرا اتفاق میافتاد. از آن ماجراهایی که ناهید شماره۲ دوست دارد. به نظر ناهید شماره۲ همهٔ زنها آتشفشاناند. بعضیهاشان آتشفشان خاموشاند. خیال میکند مردها همهشان یک سطل آب دستشان است تا آتشفشان پنهان زنها را خاموش کنند.
اما ماجرایی که ناهید شماره۲ بپسندد، از آن داستانهای خون و خونریزی نیست.
بیشتر شبیه داستان شهری است در دامنهٔ یک تپهٔ سرسبز که خانهها همه دور از هم ساخته شدهاند. از هم یک فرسخ فاصله دارند. هیچکس بلد نیست از بقیه تندتر بدود یا سر یک قوطی خرما پوکر بزند و ببرد. همه سیر و سیرخواباند. به همینجا تمام نمیشود. بعد از این که خستگی گرفتند، شاید بعد از صد سال، سوت شروع مسابقه دوباره زده میشود. و اینبار بازی برای دو طرف قصه منصفانه شروع میشود. حوصلهٔ این جور قصهها را ندارم. قصههای خودم بهترند. بیدار که شدم روی صورتم بود.
چه حال خوبی دارد عاشق بودن.
یا شدن.
بعد، ما آنقدر عاشق خودمان میمانیم تا معلوم شود یکجای کار عیب دارد. وقتی دیدیم که آندیگری به اندازهٔ ما عاشق ما نیست، میرویم سراغ بعدی.
روی صورتم نفس میزد.
اول نفسم را حبس کردم.
بعد افتادم به نفس زدن. این سؤال «عشق چیست» میتواند مثلا تم این فیلم باشد. آره. آخر مگر آدم همینجور بِروبِر نگاه میکند و میگوید «دس وردار»؟
«عشق چیست»، میتواند مثلاً گره کور زندگی هر دوی اینها باشد.
حوصلهٔ خانه را ندارم.
میخنده. نمیدونم چرا همه چی به نظرش خندهدار میآد. شایدم من زیادی خشکم. میگم بدون کت میتونی بیای کتابخونه؟ کتابخونه…. میآی؟ نمیخنده. میگم پس چی شد؟ اصلاً نفهمیدم چی شد. سرم سنگین شده. خوابم میآد. میرم رو تخت دراز میکشم شاید خواب از سرم بپره.
ناهید نشسته بود پشت میز. حرف نمیزد. حوصلهاش از چیزی سر رفته بود. ساکت نشست تا خداحافظی کردم رفتم. دنبال کسی میگرده که هیچوقت بخدا پیدا نخواهد شد. اگر پیدا بشه تصور ناهید از ناهید غمگین وخسته به هم میریزه.
خب شاید من بتونم عاشقش باشم ولی قبول نمیکنه چون من شبیه اون که قراره عاشق اون باشه نیستم. حوصلهام سر رفته.
به ناهید میگویم: من رفتم.
دم در میایستد و نگاه میکند.
میگوید: انگار زمان از حرکت ایستاده.
من که رفتم در را از تو قفل میکند.
میگوید: انگار زمان از حرکت ایستاده.
دروغ میگوید. حالا به خود خوارکسدهاش بگو دروغ میگی، دوباره میگه: انگار زمان از حرکت ایستاده،
همینجور گرد روی میز را میگیرد. گرد استکان چای را. گرد رومیزی را. دروغ میگوید.
به هم اعتماد نمیکنند. یک دیوار نامرئی، یعنی همه همینجوریم، منم همینجورم، یک دیوار نامرئی بین خودمون و آن دیگری نگه میداریم. دیوار که برداشته شه دوستیها شکل آدمهایی میشن که سر توالت غافلگیرشان کنی.
همونجا هم معمولاً تموم میشه.
این دو تا آدم داستان هم همدیگرو سر توالت غافلگیر کردند.
زن، که هنوز برایش اسم نگذاشتهام با خودش میگوید: آخه چرا چرا چرا… چرا قصه رو اینجوری کشش بدیم؟
مثل دیوانهها سرش را از روی کاغذ بلند کرد وق زد رو به مرد: بیا تمومش کنیم.
مرد که هی به خودش گفته بود بیا تمومش کنیم، هاجوواج نگاه کرد. مثل برق گرفتهها گفت: آخه چرا؟
زن در اتاق را بست و رفت بیرون.
نشست زیر آسمون. از اون آسمونای آبی نبود. نه. تنگ و کوتاه و چارگوش بود. مثل در قوطی خیاطی. آبی خشخورده با ستارههای سفید و ماه هلال. هوا نبود.
گفت: دارم میمیرم.
حالا زن باید به آسمان نگاه کند و مرد جایی در پس زمینۀ صحنه دیده شود. هوا نیست. انگار هوا نیست و ایندوتا انگار دارند خفه میشوند.
اگر حرکت داشته باشند حرکتشان باید خیلی کند باشد.
زن میگوید: دارم میمیرم. یکی با من حرف بزنه.
نه… یکی نه… تو با من حرف بزن.. و برمیگردد طرف مرد.
مرد که انگار سالهای سال زیر نگاه زن نفس کشیده، نفس بلندی بکشد و بگوید: خب، از چی میخوای حرف بزنی؟
و نگاه کند به در قوطی خیاطی که میجنبد.
در قوطی میجنبد.
مرد کفشهایش را میپوشد و میرود بیرون. تنها.
آسمان آبی است، درختها سبز. جلو کافیشاپ نگه میدارد. میرود تو. ته سالن. دستشویی بسته است. خراب است. برمیگردد توی ماشین و راه میافتد. نمیدانیم کجا میرود تا اینکه دوربین وارد فضای آشنای اتاق میشود. مرد پشت در دستشویی تلنگری میزند.
صدای زن میآید: جونم …
مرد میگوید: زود میآی ؟ عجله دارم …
زن میگوید: الان میآم .
همینجا تمام میشود.
حالا فرض کنیم تو سالن سینما تماشاچیها نشستهاند. آخر فیلم است. دوربین از روی مرد که پشت در دستشویی معذب ایستاده، میچرخد طرف در اتاق خواب. زن نشسته است روی تخت و ناخنهایش را میجود و با خود میگوید، زیر لب میگوید: برم ببینم چی میخواد.
تماشاچیها بلند میشوند.
میروند.
حالا چرا گفتم تنها که میشدیم؟ ما که همیشه تنها بودیم. با خودمان تنها بودیم. هر کار دلمان میخواست میکردیم. از سر و کول هم بالا میرفتیم و بعد،
بعد چهکار میکردیم؟
یک روز از صبح باران آمد.
در را که باز کردم ناهید پشت در بود. گفت من ده سال چرخ خوردم و چرخ خوردم و چرخ خوردم و،
گفتم: منم همینطور. مگه من کار دیگهای کردم …
گفت: میرم یه روز دیگه میآم.
گفتم: وا … حالا که من دیوونه شدم میری یه روز دیگه میآی؟؟
همهشون همینجورن. دیوونه که شدی ولت میکنن. یا یقهتو میچسبن میگن «بگو بگو بگو»،
و صداشون اونقدر نرمه و لطیف… مثل برگ درخت حنا. کلهتو خم کن نخوری به این … قابلمه … که توش آبگوشته … لوبیا سفید نداره … لوبیا نداره … حالا یعنی اون خیلی خوب میدونست چهجوری میسازن؟ خودش فیلمساز بود؟ پس چرا نمیذاش کارمو بکنم. کار خود را بکنم به انجام برسا
پائیز ۱۳۷۶
Fall 1997
Visits: 80