Skip to main content

گذشته

از در که می‌رفتی تو، سه پله می‌خورد به یک راهرو دراز که دو وَرَش درهای بسته به اتاق‌های خانه وا می‌شدند. کف راهرو، کفپوش لاکی ريزنقشی تا دم دربندی مهمانخانه می‌رفت،
و می‌ايستاد.

قالی بته‌جقه، ديوار تا ديوار مهمانخانه را می‌پوشاند.

دو پنجرهٔ بزرگ اتاق، رو به حياط وا می‌شد.

پشتدری‌های تور سفيد، زير پردهٔ گل‌مخملی، ‌از قاب پنجره آويخته بود.

شش مبل مخمل، دور تا دور ميز بيضی عنابی رنگی نشسته ‌بودند که پايه‌های کوتاه خميده‌اش زير سنگينی رويهٔ خوشتراش، شکم داده، در نرمای قالی فرو رفته‌ بود.

دو شمعدان پايه ‌بلند نقره، دو ور آينه نقره، روی سر بخاری ايستاده‌ بود.

پای آينه، در قاب‌های نقره، عکس‌های خاکستری نشسته بودند؛ عروس و داماد، در زمينهٔ زرد شدهٔ عکس. دختری با چشم‌هايی خندان. پسر کم‌سالی با پاپيون و پيراهن سفيد. کنار در باز ماشينی، جوانی مو بلند. زنی با گربه‌ای روی دامن. آقای انصاری، نشسته بر صندلی، پا روی پا انداخته، راست به روبرو نگاه می‌کند.

روی عسلی ميان دو مبل، گلدانی از شمعدانی‌های کاغذی، خاک گرفته بود. کنار مبل کوچک، قندان نقره با در نيمه‌وا، پر از قند، کنار دو زير سيگاری صدف مانده بود. تورهای سفيد قلاب‌بافی، زير زيرسيگاری و روی دستهٔ مبل افتاده‌ بود. تابلو بزرگ منظرهٔ جنگل در پاييز به ديوار آويخته بود، بفهمی‌نفهمی لنگر انداخته‌ بود. گوشهٔ قاب سياه تابلو پريده بود. روی ديوار مقابل، تصوير پير فقير، با ريش و موی دراز، به زمينهٔ تاريک قاب چسبيده‌ بود. چلچراغ سقف، روی ميز نهارخوری روشن می‌شد. روی ميز نهارخوری، کاسهٔ کريستال، خالی بود.

کليد چراغ، کنار آينه، روی ديوار، روبروی پنجره بود. پرده‌ها کشيده، چراغ، خاموش بود. نور ضعيفی از انتهای راهرويی که به آشپزخانه می‌خورد، روی زمينهٔ قالی افتاده بود و پاهای کسی را، ايستاده در قاب در، روشن می‌کرد. پاها، در سرپايی سياه روبسته، زير دامن درازی که بلوزی گشاد رويش افتاده بود، گم می‌شد؛ دستش را به ديوار گرفته بود. سرش را به ديوار تکيه داده ‌بود. دهانش وا می‌شد و به جويدن لب زيرين بسته می‌شد. صورتش نه خاکستری بود نه گلگون. نگاهش راه کشيده بود تا پشت پرده. از پشت پرده، آفتاب پريده بود.

هوا گرفته ‌بود. حياط خالی بود. آبنمای کاشی از ميان حياط رفته بود. باغچهٔ اطلسی جلو بهار خواب، رفته‌ بود. بهارخوابِ جلو اتاق آقای انصاری، رفته بود. کرکره تا نيمه کشيده بود. روی مبل‌های نخ‌نما، ملافهٔ کهنهٔ راه‌ راه افتاده بود. پيالهٔ قند، روی دستهٔ مبل، خالی بود. پشت درهای بسته يک قطار آدم خوابيده بود که در خواب به ديدارش می‌آمدند.

در ِ اتاق بچه‌ها بسته بود. می‌شد اتاق را به بچه‌هاشان داد. نوه‌های کوچک، با دست و پاهای کوچک، کفش و جوراب‌های کوچک، و بهشان گفت: ” بشين، ندو، سرسام گرفتم.” نيم‌خنده‌ای از گلويش جست. به اتاق برگشت و نشست روی تخت. از پنجره، پنجرهٔ تنگ غبار گرفتهٔ خانهٔ همسايه پيدا بود. پاک از يادشان رفته… از پشت آنهمه غبار که نور به داخل نمی‌تابد؛ نور نمی‌خواهند. اتاق تاريک می‌خواهند.

يکی از همين روزها.

می‌ايستد دمِ در.

زن همسايه از خانه بيرون می‌آيد.

“ببخشين، فضولی نباشه‌ها. اون اتاق ته خونه شما، اتاق کيه؟ مادرتون؟”
زن همسايه حواسش نيست. جواب نداد، رفت. اتاق مادرشه. خدارو خوش نمياد. بايد قاب‌دستمال بردارن شيشه رو بشورن. تارعنکبوتارو پاک کنن.
از دور ديده نمی‌شد ولی تارها شيشه را خط‌خط کرده بودند.  دگمهٔ آخری يقه‌اش را بست. آنچه زير پيراهن مانده‌ بود جوانتر از صورت و دست‌ها بود. دامنش را صاف کرد، کشيد روی زانو. گَرد راديو را گرفت و کنار بالِش گذاشت. اگر در وا می‌شد و کسی می‌آمد می‌نشست روی صندلی کنار تخت، او همانطور که نشسته بود می‌ماند و سر برنمی‌گرداند طرفشان. جواب سلامشان را نمی‌داد. شايد هم راديو را کم کند ببيند دارند چه می‌گويند.

گاهی می‌آمدند. با موهای کوتاه و ابروهای باريک و ماتيک‌های ماسيده، دخترها با بچه‌هاشان دور اتاق را می‌گرفتند.

پسرها با چانه‌های درهم‌فشرده و دست‌های در جيب، می‌ايستادند توی دربندی و دسته‌کليدهاشان جرينگ جرينگ صدا می‌داد.

به چشم آنها پير می‌آمد، اما مُردنی نبود. به چشم خودش يک مشت چروک راه گلويش را گرفته بود. می‌خواست چنگ بيندازد وا کند راه گلو را. مثل آنوقتها که چنگ می‌انداخت پرده را بکند ببيند آنور چه خبر است و ونگ ونگ بچه‌ها نمی‌گذاشت. گريه می‌کردند. می‌خواست بکوبدشان به تخت زمين، بالا‌‌سرشان زار بزند آی بچه‌م بچه‌م بچه‌م. حالا بزرگ بودند و سر و صداشان اتاق را پر می‌کرد. سر بگوش هم می‌گذاشتند يکريز حرف می‌زدند. يکی‌شان نمی‌گفت ببينم مادرجان چی می‌خواد. يکی‌شان نمی‌گفت ای داد بيداد، چی بروز پاهات اومده، اين رَگای دمبِ ماری چيه رو پاهات زده بيرون.

هنوز دو لاخ موی سفيد بافته روی سينهٔ استخوانيش نيفتاده بود.

پاهايش را از زانو به پايين تيغ می‌انداخت.

پيراهن سبز آستين کوتاه را که از بچه‌ها يک‌کدامشان آورده بود، می‌پوشيد، دستی توی صورت می‌برد، می‌رفت تا سر خيابان. گردن را شق نگه می‌داشت، هيچکس را نيم نگاهی بيشتر نگاه نمی‌کرد. شايد کسی به صرافت بيفتد کيفش را بزند. شايد نيمه‌های کوچه يکی از همسايه‌ها از روبرو بيايد. از بخت بد، يکی از دخترها همانموقع از راه برسد. تا همسايه بيايد بگويد «به‌به آفتاب از کدام ور سر زده»، دختر به او بگويد: “خب چرا از خونه بيرون اومدين، بيايين بريم خونه، بی احتياطی می‌کنين.”

همسايه بگويد: “بفرمايين تو گلو تازه کنين.”

دختر به او بگويد: “خب زنگ می‌زدين يکی از ماها می‌اومديم، حالا نرسيده بودم، چی.”

همسايه اشاره کند به او و از دختر بپرسد: “چطوره.. بهتره الحمدالله، نیست؟”

و دختر بگويد: “بهتره والله، چی بگم، مواظب باشه خوبه، نباشه، چی بگم…”

و گرم صحبت شوند.

آخر نوه‌اش که دختر همين دختر باشد، دانشگاه قبول نشده بود و همسايه داشت پرس و جو می‌کرد که ببيند چرا، چونکه ماشاالله بچهٔ درسخوانی بوده، بايد قبول می‌شده. «راستی حالا چکار می‌خواهد بکند، شوهر می‌کند؟»

خداخدا می‌کرد که همسايه باز بپرسد. دلش می‌خواست بداند، ولی اين چيزها را به او نمی‌گفتند. برای قلبش بد بود. يا می‌ترسيدند زيادی پيگير شود، روحيهٔ بچه را خراب کند. بچه که نبود. خانمی شده بود.

 چشم‌های نوه‌اش به چشم‌های او رفته‌ بود. يک جفت چشم درشت سياه. مال او ديگر درشت نبود. سياه هم نبود. پلک‌ها شُل شده بود، نيمی از چشم را پوشانده بود. دلش نمی‌خواست برود سرِ خيابان. اصلا پولی ته کيف نمانده ‌بود که. اگر اين ماه کم می‌آورد و بچه‌ها يادشان می‌رفت ويتامين‌ها را بخرند و او رويش نمی‌شد بگويد دستش هنوز درد می‌کند … .

“تو بزرگه‌يی، ها، شکل خودمی..”

غبار راديو را با کفِ دست گرفت و دست را با دامن تکاند. حالا دلش می‌خواست از اول تعريف کند اما بزرگه اين پا آن پا می‌کرد. قوطی‌های دوا را زير و رو می‌کرد.

بزرگه : “اينارو به موقع می‌خورين؟..”

:”پروانه خانم سر چی رفته بود دکتر ؟”

بزرگه : ” پروانه‌خانم؟ پروانه خانمِ کی؟ روشن کنم؟ تاريکه؟”

زوده، بعدا.

تو بزرگه‌يی، نه؟ چند سالته؟ ننه، کی شدی چل و پنج؟ چرا دروغ ميگی… . تازه رفته بودی تو سی سال. من چل و پنج سالم بود که باباتون مرد. چند سالت بود؟
حالا می‌خوای چه کاره بشی؟ آفرين. من جای تو بودم می‌رفتم پرستاری می‌خوندم. نمی‌خوای پرستار شی؟ بچه‌ها تو بده نگه می‌دارم. بچهٔ سوم‌ رو که حامله بودی، گفتم برم موهامو رنگ کنم… نشد. به من نميومد.

سه سال بعدش باباتون مرد.

حالا ميگی اون که مُرد، می‌خواستی بکنی. نمی‌شد. قباحت داره. ميگن قباحت داره. يا ميگن «خوبه که تو از اونجور آدما نيستی». خب، نيستی. خودتم که تو آينه نگاه می‌کنی می‌بينی از اونجور آدما نيستی. اصلا ديگه کسی به اون چشم نگاهت نمي‌کنه. هی‌ می‌پرسن چند تا نوه داری. چند ساله اون مرحوم، مرحوم شده. در بيام بگم من هنوز مي‌خوام پرستار بشم؟ اول از همه خود شماها می‌خندين. ميگين مادرجان می‌خواد پرستار شه زير خودش لگن بذاره. بچهٔ خود آدم که این باشه…  پاشو يک استکان چای بريز…  بخور…  تازه دم کردم…
از بيرون ميای، هوا خوبه؟ گفتم يک بِرَم تا سرِ کوچه و برگردم… راستش ميدونی چيه…  پاشو يک استکان… چای بريز بخور تازه دمه…  پاشم برات يک استکان بريزم…  پيش پای تو دَم کردم، يکی بريزم… خستگيت دَر بِره…  هر وقت آمدی، دَم مي‌کنم… حالا کو تا بيای… .

يادته؟
شماها هم يادتون باشه، عروس و دامادا که يادشون نیست. هی بگو جای اون تابلو روی ديوار ،يک سالِ آزگار سفيد بود. يا بگو روی مُبلای مخمل، رديف رديف کوسن گلابتون‌دوزی بود.  يا بشين تعريف کن که…  که تازه همين چند سال پيش از کوچه‌ی مَلِکی به اين قُلّک طبقهٔ سوّم اسباب‌کشی کرديم. وقتی يک جعبه شيرينی دم دست نيس که دهنشونو شيرين کنن، کجا باور می‌کنن؟

.
باور کرد.

دَِم دَر بندیِ هال ايستاد.

آنجا، وسط هال، توی خانهٔ بزرگ، دری بود که به مهمانخانه وا می‌شد. پرده‌های ضخيم گل‌مخملی روی پشتدری‌های سفيد. پرده‌ها را که می‌کشيد، اتاق سايه می‌شد. کليد چراغ، کنارِ آينه بود. جلو آينه می‌ايستاد. سايهٔ محوی از صورتش پيدا می‌شد. اتاق بوی نو و کهنگی می‌داد.

درِ اتاق سال تا سال وا نمی‌شد.

 حيف اينهمه قشنگی… توی اين اتاق… که کسی نمی‌بينه. اتاق را گردگيری می‌کرد و هوا می‌داد و درش را می‌بست اما عيد به عيد که مهمان‌ها پشت هم می‌آمدند و تنگِ هم روی مبل‌ها می‌نشستند و استکان چاي‌شان را روی ميز ول می‌کردند، غيضش می‌گرفت. اتاق که خالی می‌شد، جای باسن‌ها روی مبل‌ها جا انداخته بود. با کفِ دست، مخمل رويهٔ مبل‌ها را خواب می‌کرد. قالی را جارو می‌کرد. درِ اتاق را می‌بست و سرِ بچه‌ها که به هوای ساق‌عروس‌های تُردِ معطّر از لای در سَرَک می‌کشيدند، داد می‌کشيد.

آقای انصاری صدا می‌زد: “خانم…”
خانم سلّانه سلّانه از جلو اتاق آقای انصاری رد می‌شد، به آشپزخانه می‌رفت، و می‌گفت: “از ما گذشته…”، و می‌نشست سر مايهٔ قطاب و گردوی کوچکی از خمير نَرم هل‌‌و گلاب‌زده را لای پنج انگشت ورز می‌داد و با کفِ دست وا می‌کرد و… نه… اين مال قبل از عيد بود… روی کف دست وا می‌کرد و يک سر قاشق از مايه… حالا کی نان به اين شيرينی را… دستش را با دامن پاک می‌کرد.
دامن را روی زانو می‌کشيد… آقای انصاری ناباور لُند ‌می‌زد: “.. يعنی… سر پيری… زن بيارم… “.

.

سه سال بعد، آقای انصاری را که خاک کردند و برگشتند، مبل‌ها را جمع کردند بردند و دور‌تا‌‌دور اتاق پتو پهن کردند.

دور تا دور اتاق‌ها نشستند و پياله پياله قند و خرما جلوشان گذاشتند و هی بينی بالا کشيدند و هی زار زدند.
.

 اشک گوشهٔ چشم را با گوشهٔ دستمال پاک کرد. از پنجره نگاهی به خانهٔ همسايه انداخت. بافتهٔ موهای سفيد را انداخت پشت سر. گفت: “قاب دستمال بردارن اين شيشه‌رو پاک کنن… . آدم ميگه، اگه پرستار بودم، زير بال دوتا مريض رو گرفته بودم، عمرم فنا نرفته بود. حالا اينا چی ميگن. ميگن که چی بشه، باز بياد تار ببنده؟ عنکبوته ديگه.”

به بزرگه، که حالا همان بالا سر دواها ايستاده ‌بود، گفت: “خوبه خوبه، پاشو برو سر خونه زندگي‌ت، من‌که چيزيم نيست.”

و  زیر لب گفت: “چيزيم نيست که. سر راهت چراغو روشن کن. من که پا دارم همه جا ميرم. يه خبری از اون مرحوم بگيرين که زير سنگِ سنگين افتادهِ تکون نمی‌خوره. من که پا دارمِ همه جا ميرم. “

اتاق تاريک بود. پنجره را بسته ‌بود. قوطی بيسکويت زير ميز کنار جعبهٔ خياطی بود. تمام نمی‌شد. بچه‌ها می‌گفتند «دستتون درد نکنه، ميل ندارم..» و قوطی را دوباره می‌گذاشتند زير ميز.
او می‌گفت: بذار بمونه… خوردنی نيس… پا شم سفره‌‌‌آردی رو پهن ‌کنم.
چارزانو می‌شينم سر طشت لعابی… زرده تخم‌مرغ با گلاب و کره… با شکر… خوب می‌مالم تا سفيد بشه… اگه يکی بياد آرد الک کنه، خوبه… .
نمی‌خورن. ميگن دستتون درد نکنه. همين الآن خورديم.

يک تکه از گوشهٔ بيسکويت شکست و روی زبان گذاشت. دهانش آب انداخت. بيشتر اگر می‌خورد دهنش خشک می‌شد.
يکی بود که می‌آمد دم در اتاق، توی دربندی می‌ايستاد، می‌گفت: ” پنجره رو ببندم حاج خانم…؟
او می‌گفت: “ميل خودته… دخلی به ما نداره… .”

اسم او که حاج خانم نبود. حاج خانم، مادرش بود که موهای حنا بسته داشت و چاک يقه‌اش تا روی تخت سينه‌اش وا بود، و از لای چين‌های صورتش، عرق می‌غلتید روی خط‌های گردنش، و به او می‌گفت: ” ننه تو هنوز صُب به صُب آرا گيرا می‌کنی، ميری اداره؟ شوهرتم که زمينگير شد… دست نمی‌کشی؟”

دست نمی‌کشيد. بعدها کشيد.

بعدا کم کم يادش رفت به چی‌ها فکر می‌کرده وقتی از اتاق بايگانی اداره بيرون آمده.

با گوشهٔ دستمال، سياهی دور چشم را پاک کرد و توی آينه نگاه کرد. رنگ ماتيک رفته ‌بود. کسی توی اتاق نبود. او که دم در می‌ایستاد، گفته‌بود بايد برم. نگفته بود حاج خانم… گفته بود هفتهٔ ديگه.
دخترها که نمی آمدند، پسرها را می‌فرستادند. با پسرها که نمی‌شد همهٔ حرف‌ها را گفت؛ انگار با دخترها می‌شد.

به دخترها می‌شد گفت ننه چکار می‌کنی غذا که‌ می‌خوری ماتيکت پاک نميشه. اگر گفتند می‌خوای چکار…،  می‌شد گفت، ميگم زود به زود عوضش کن، خانوم بايد آرايشش تازه باشه.
دخترها می‌گفتند: “کاری ندارين؟”
او می‌گفت: “هوا خوبه؟‌  برم تا اين سر خيابون و برگردم.”
دخترها در را می‌بستند و می‌رفتند.
.

چتری‌های سياه را پشت گوش زد. از کی‌ تا بحال…  يادش نمی‌آمد. انگار هيچکس نيامده…  در را بيهوا وا نکرده…  روی مبل‌های مخمل ننشسته…
عقلت پريده؟ اول اين روتختی رو صاف کن. نخور کهنه‌س… بوی نا گرفته. اتاق که نيست، بيسکويتِ مونده‌س… پاشو حالا…

کاری نمانده‌ بود. مانده ‌بود، اما به او نمانده‌ بود.
.

می‌خوابيد بيدار می‌شد، صبح نمی‌آمد. بيدار می‌شد، صبح نمی‌آمد.

حالا پا می‌شد می‌رفت پشت در مهمانخانه، دمپايی‌هايش را می‌کند، روی قالی ول می‌شد. دگمهٔ بلوز تا بالا بسته بود… روبروی آينه می‌ايستاد انگشتش را روی لب‌های غنچه‌اش می‌گذاشت، می‌گفت: هيس!
.

درو ببند پشت سرت. در وا موند.
چراغو خاموش کن.
چراغ لازم نکرده.
چشماش تو تاريکی برق می‌زنه.
راهشو می‌جوره مياد تو. گربهٔ خودمه، يادته؟ ونگ می‌زنه تا يک پياله شير جلوش بذارم. من که می‌ذارم. حرفی ندارم. ولی نگاه کن آخه. پا نمونده که… از اون شست پا گرفته خورده اومده بالا… مگه ميشه از جا پاشم…
هی گفتم آقای انصاری، چفت درو بنداز نذار بياد تو. گربهٔ خودمه، می‌شناسمش. آقای انصاری خودش که تو مياد، گربه هم پشت سرش مياد تو؛‌  می‌گه چی بگم که به دلش نياد، گربهٔ خودته. حالا  بيا و ببين آقای انصاری، ازين شست پام گرفته اومده تا اين بالاهای زانو رو، نگا کن، خورده تف کرده. خودم پامی‌شم جارو می‌کنم، پا نمونده که، خورده تف کرده، جارو می‌کنم تميز، درو می‌بندم.
.

     از درزِ پرده، خطِ باريکِ نور، روی آينه موج می‌زد. آينه را پايين آوردند، دور تا دور اتاق پتو پهن کردند.

تابستان ۱۳۷۴
Summer 1995

Visits: 47