چون به عنوان یک ایرانی که شهروند چهل سال گذشتهی خارجاز کشور بوده به «همنوایی ارکستر چوبها» مدیونام، این متن را با احترام به رضا می نویسم و توقع دارم کسی که می خواند با توجه به این احترام بخواند.
جواب دادن به رضا قاسمی، اگر به خاطر بستگی مستقیم زندگی “من” به امر سیاسی نبود، و به خاطر گوشزد لزوم اصلاح یک اشتباه در فرهنگ مکرر مردسالار و ادبیات متظاهر ما نبود، ضرورت نداشت. به جای نوشتن متن، گوشی را برمیداشتم و میگفتم رضا جان اینا چیه در مورد “من” میگی!
اما جواب رسمی به آنچه رضا قاسمی در پاسخ به کامنت من نوشته، به خاطر متنی که نوشته شده و نه به خاطر شخصی که متن را نوشته، بسیار اهمیت دارد.
شماره 1، استاتوس رضا قاسمی است، شماره 2 کامنت من است. شماره 3 پاسخ رضا قاسمی به کامنت من است. از شماره 3 به بعد، جواب من به چند جملهای است که رضا قاسمی نوشته است، نه شخص رضا، چون من با عبارتها مشکل دارم، نه با شخص رضا قاسمی. نظر شخص رضا قاسمی هر چه باشد، به من چه.
1- فرستهٔ فیسبوکی رضا قاسمی «برای نمایش حضور خود از شش سو، مرگ به چیزی نیاز دارد که مقاومت نشان بدهد در برابر مرگ.
یک جسد چه زود محو می شود در طبیعت.»
اما یک خانهی متروکه، یک مزرعه، یک کارخانه یا یک شهر متروکه میتواند هزاران سال حضور مرگ را نمایش بدهد «با اسبک و با زینک». «سربسته به زرینک» – استاتوس رضا قاسمی.»
2- کامنت من – رضا جان، مرگ، عدم حضور، و عدم بروز عمل/بی عملی ست. “چیزی” که حضور دارد هنوز و با زندگی، در عمل و در عکس العمل است، به یک معنی مرده نیست، زنده است. برای همین است که جسد از بین میرود اما اسم، به دلیل ادامهی حضور و تداوم عمل و عکس العمل، زنده میماند. ترس از مرگ یا اکراه از مردن یا نگرانی از زنده نبودن، همان ترس از دست دادن قدرت عمل و عکس العمل، ناتوانی در حضور، نبودن، به معنی نبودن، نبودن به تمام معنیها است. این خانهی متروکه تا زمانی که با بقیهی منظره یا با بقیهی جهان یا با تعریف زندگی در تقابل است، فعال است، مرده نیست.
3- کامنت رضا قاسمی «ساقی عزیز، انگار از وقتی دوباره برگشتهای به عالم سیاست، شاعر درونت را کشتهای. اینها، خوب یا بد، تأملات شاعرانهاند. تأملات شاعرانه را میتوان پسندید یا نپسندید. آنطور حرف زدن دربارهی مرگ را وانه به علمای فیزیک و پرشکان قانونی. ساقیی سیاست حوصلهی مرا سر میبرد. اگر نگران ساقی شاعر نبودم این دو خط را هم نمینوشتم؛ چون فضای کامنتها را حق دیگران میدانم و نمیخواهم اینجا هم به اشعال من درآید. ختم کلام، یادت باشد وقتی آدم «با اسبک و با زینک،… سربسته به زرینک»ی را که مولانا نسبت میدهد به « میر دروغین» بر میدارد و در کنتکست دیگری به «مرگ» نسبت میدهد (مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک) این یعنی وانهادنِ عقل رایج.”
–
– «… از وقتی دوباره برگشته ای به عالم سیاست …»
هر چه فکر میکنم کی از عالم سیاست خارج شدم که حالا دوباره به آن برگشته باشم یادم نمیآید. من مرد نیستم. زنام، و نه فقط زن، یک زن دگرباش، و نه فقط زن دگرباش، یک شاعر، و نه فقط شاعر، ساقی قهرمانام. عجیب نیست اگر به تعداد همین هویتهای چندگانه، زندگی من و خور و خواب من با امر سیاسی ارتباط مستقیم و خونی و جانی داشته باشد. رضا قاسمی من را به عنوان ساقی قهرمان شاعر می شناسد، بنا بر این باید بداند یک کلمه از آن شعرهایی که گاهی ورق زده از امر سیاسی خالی نبوده. مگر این که رضا قاسمی امر سیاسی را با عضویت در گروه سیاسی اشتباه بگیرد، که بعید است، مسلمأ. پس من این اشتباه را به حساب تصور عمومی مرد ایرانی از زن و جنسیت و هویت می گذارم. وقتی مینویسم “چیزهایی که سوراخ دارند شبیه من اند، در خود فرو میبرند و خالی میمانند” به خوبی واقفم که کسانی هستند که این سوراخ را به جای سوراخ کلیدی به منظرهای شهوتزا از تصور یک زن و یک سوراخ میگیرند و حال میکنند و از همانجا دورتر نمیروند. مسیر اشتباهی که آنها میروند، به من مربوط نیست. من درگیری خودم با امر سیاسی را به عنوان یک زن در تقابل با فرهنگی که بوی مردانهاش حتی با سیل فروغ فرخزاد شسته نشد، و هنوز قرار است که شسته بشود، چیزی جداشدنی از “خود”م نمیبینم. من در شرایطی زندگی کردهام همیشه، که حتی ثانیههای عشقبازی من با رفقای جنسیام حرکت سیاسی بوده و خلاف مسیر فرهنگ و اجتماع و سیاست حاکم بوده و حتی چنگ و دندان نشان دادن من به مادرم و حق در آغوش کشیدن فرزندم و پستان بیرون کشیدن از دهن فرزندم و پا روی پا انداختنم با تن برهنه یا بلندگو به دست گرفتنم و فلان و فلان کردنم، برخلاف آنچه معمول زندگی مرد دگرجنسگرای نویسنده و فلان و فلان است، امر سیاسی بوده و بازخورد و پیآمد و قضاوت و محاکمه و مجازات و تهدید مجازات به دنبال داشته و هیچ وقت هیچ لحظهای از هیچ مرحلهای از زندگی من تا امروز، جدا و خالی و بی ارتباط با امر سیاسی نبوده است.
و نخواهد بود.
بخشی به اجبار جغرافیا و تاریخ و فرهنگ و سیاست، و بخشی به انتخاب شخص من، و هدفمند، هیچ وقت غیرسیاسی نخواهد بود.
– «… شاعر درونت را کشتهای …»
شما جسد میبینید اینجا که منام؟ جسد شعر؟ جسد شاعر؟ جسد من؟ این شیوهی قضاوت در مردهگی زندهگی شاعر از کجا آمده؟ از هر جا آمده جای بد بیربطی است.
– «… اینها، خوب یا بد، تأملات شاعرانه اند… میتوان پسندید میتوان نپسندید…»
تأملات شاعرانه ارتباطی با عالم هپروت یا با کالای پشت ویترین دارد؟ با تأملات شاعرانه باید چه معاملهای کرد؟ پسندید یا نپسندید بی گفتگو، بی درگیری، بی حوصله، با به به، آفرین، آخ جون؟ تأملات شاعرانه آیا ارتباطی با جسد دارند؟ نباید نزدیک شد نگاه کرد معاینه کرد به چالش کشید به جواب رسید تحسین کرد نقد کرد، تبدیل به متن زنده کرد؟
– «… آنطور حرف زدن درباره مرگ را وانه به علمای فیزیک و پرشکان قانونی…»
من به تجربه میدانم که علمای فیزیک و پزشکان قانونی مکاشفهای که من زن دگرباش شاعر، ساقی قهرمان، از مردهگی و زندهگی دارم، ندارند. بنابرین، چه کسی بهتر از من برای زیر ذره بین گذاشتن مرگ و نوشتن مرگ بیرون از تابلویی که تو به دیوار آویزان میکنی.
– «… ساقیی سیاست حوصلهی مرا سر میبرد… اگر نگران ساقی شاعر نبودم …»
من اگر کسی حوصلهام را سر ببرد، ولش میکنم به حال خودش. چشمم را به رویش میبندم. تو چرا نگران ساقی شاعر باشی؟ آیا این عادت باز هم به همان بحث کهنهی حوصلهسربر بر نمیگردد که چیزی در یک ذات مردانه دوست دارد برای یک ذات زنانه تعیین تکلیف بکند؟ که خب، در واقع، بیخود. بیخود، و خیلی بیربط به موقعیت تو و به موقعیت ساقی.
اما اگر دلیل این نگرانی به سادگی، و خیلی منطقی، این است که اینجا صفحهی تو است، و با مخاطبان خودت کار داری و من مسلماً جزو این مخاطبان نیستم و فقط از سر تفنن تماشا میکنم و قاعدتاً نباید وارد گفتگوی خصوصی بشوم، درست است و بهحق.
– «… این یعنی وانهادنِ عقل رایج…»
رضا جان، من متعلق به بخشی از جامعهام که ناچار است با عقل رایج با وضعیت رایج روبرو باشد و وضعیت رایج را تبدیل به وضعیت مطلوب کند. به همین دلیل نگاهداشتن عقل و نزدیکماندن به عقل رایج و دور ماندن از بیهوشیهای موضعی و مقطعی حتی، برای من، برای این بخش از جامعه که به استواری قدمهایش بیشتر از یک منظرهی قلبشدهٔ تلخ یا شیرین یا مخدر نیاز دارد، دلپذیر نیست؛ در ضمن، یادم هست.
ساقی قهرمان
تورنتو، حدود سالهای ۲۰۰۹، شاید ۲۰۱۰
Visits: 22