.
دفتر خاک – خانم قهرمان، ما میخواهیم امروز دربارهی نوعی ادبیات صحبت کنیم که به ادبیات دگرباشان معروف است و در شعر و داستان و البته بیشتر در شعر نمودش را در فضاهای غیررسمی و به یک معنا زیرزمینی میبینیم. اولین پرسش ما از شما این است: اصولاً تقسیمبندی ادبیات به این شکل که بگوییم ادبیاتِ دگرباش، یا ادبیات زنان، یا ادبیات زندانیان، و به این ترتیب در داخل یک مفهوم کلی که از ادبیت اثر میبایست نشان داشته باشد، به اصطلاح قائم به ذات باشد و روی پای خودش بایستد، مدام پرانتز باز کنیم، آیا این کار صحیح است یا این که با این کار ما تبعیض قائل شدهایم. میدانید که بسیاری از نویسندگان و شاعران که ممکن است بسیار هم موفق باشند در کارشان، دگرباش هستند، و با این حال از جنسیت خود نمیخواهند به تشخص ادبی برسند.
فکر می کنم فراموش کرده باشی که ادبیاتی که ما الان داریم، یک مقدار از عناویناش حذف شده است. اگر با دقت نگاه کنیم این ادبیات معاصر ناماش ادبیاتِ خالی نیست، ادبیات مردانهی فارس زبانهای طبقهی متوسط ایرانی است. حالا چرا باید زنان و کارگران و ترک/کرد/بلوچ/عربزبانان و زندانیها و دگرباشان جنسی و تمام دیگر کسانی که نویسندگانِ مردِ (زنان متعلق و مقید به قوانین مردسالار، زیر چتر نوشتار مردانه می نویسند) فارسزبان طبقهی متوسط نیستند، بروند زیر این چتر.
این سوال نشان از عادتهای قوم غالب دارد، یعنی قومی که ادبیات را نمیخورد و نمیپوشد و نمیکند؛ برای سرگرمی با ادبیات ور میرود. اما قوم مغلوب یا قوم محروم از چنین تجملی برخوردار نیست. برای ما، یعنی اقلیتهایی که زیر فشار یک فرهنگ غالب سرکوبگر و یک رشته قوانین حاکم سرکوبگر زندگی میکنیم، همه چیزی ابزار زندهنگه داشتن ماست، ادبیات هم. کلن ماهایی که در حال جنگیدنایم، ادبیت یک اثر را از منظر دیگری معنی میکنیم. از این منظر، آثاری ادبیت دارند که در مسیر خود سیل میشوند و تاثیر یک انقلاب اجتماعی را به جا می گذارند. غیر از آن هر چه باشد به حساب بیادبی میگذاریم.
من شخصن با این بی چهرگی یکسویه، یا این چهرهی مشترک بیشکل، یا چهرهای که در آن همهی چهرهها به جز چهرهی قوم غالب رنگ باخته است و در چارچوباش “آدم” فقط به مرد گفته میشود، و مردم فقط «دگرجنسگرا»ها هستند و ایرانی فقط به «فارس»ها گفته میشود و مسلمان معتقد یعنی «شیعه»ی اثناعشری، دست نمیدهم.
با این ذهنیت نیز که معتقد است آدم وقتی شعر میگوید شاعر است و بعد دوباره میشود همان آدمی که بود، و این دو حوزه به هم مربوط نیستند، مخالفم. آدمی که شاعر است در تمام لحظههای زندگیاش همان شاعر است و دنیا را از همان دریچه میبیند و شعرش بازتولید آنگونهآدم بودناش است.
یعنی ادبیات چیزی بیرون از حضور آدم نیست که بیارتباط با این آدم تولید شود و چیزی بشود بیشکل، یا دارای یک شکل همگانی و بیتمایز. به همان دلیلی که ادبیات ایران و ادبیات اروپا هر کدام شکلی دارند و در شرایط زمانمکانیای تولید شدهاند که ویژگیساز است، و مانع میشود هر دو به یک نام واحد خوانده شوند، ادبیات زنان و دگرباشان جنسی و زندانیان هم دارای شناسنامه است. به این شناسنامه برای اثبات حضور یا گواهی نقض حق حضور کارگزاران این بخش از ادبیات، نیاز داریم.
شعری که یک زن مینویسد باید نام جنسیتی که من را تبدیل به شهروند درجه دو، و سابقهی نوشتناش را محدود به این صد سالهی اخیرکرده است، روی پیشانیاش نوشته شده باشد و شعر زن همجنسگرا که همان حضور زخمی را هنوز که هنوز است ندارد، باید شناسنامهاش روی پیشانیاش نوشته باشد.
شعر دگرباش، فقط برای افزودن به صفحههای ادبیات فارسی سروده نشده، برای اعلام یک حضور و خبررسانی از حذف یک حضور تولید میشود، پس محو شدن در تصویر عمومی ادبیات، معنا ندارد اینجا.
شاید شما این تصویر را درک نکنید، اما برای شاعر همجنسگرای ایرانی، شعر دگرباشی جنسی بازخورد یک جنایت در جامعه است، با انکار همجنسگرایی در جامعه، یا با له کردن همجنسگرایان در جامعه، از دید ما، یک قتل اتفاق افتاده است، شاعر همجنسگرا از دست رفتن یک عمر را در این انکار اجتماعی در تمام طول شبانهروز حس میکند.
شعر دگرباش جنسی جای غیبت شاعر دگرباش جنسی را در جامعه پر می کند یا باز می کند. یعنی در جامعهای که شعر «همسرشت»، با این حضور پررنگ و عظیم، بعد از ده سال هنوز راز مگوی ادبیات دگرباشی است و برای ادبیات فارسی فاش نشده، و خود همسرشت همجنسگرا در جامعهی ایرانیان، بیچهره و ناشناخته و زندگینکرده و حقنداشته راه میرود، ما نمی توانیم شعر او را برداریم و توی جیب مشترک ادبیات بگذاریم.
ما این ادبیات را با شناسنامه میخواهیم و اجازه نمیدهیم به عنوان جزوی و بخشی و لایهای از ادبیات کلی و عمومی و رسمی و مردانه و، و مردانهوزنانهی دگرجنسگرای حقبهجانب، یک بار دیگر به زیرزمین رانده شود یا حضوری شبحوار داشته باشد.
من در مقابل پیشنهادی که معتقد است برای ادبیات پرانتز باز نکنیم، پیشنهاد میکنم همیاری کنیم و ساختار جامعه را از این پرانتزهای تو در تو آزاد کنیم، و واقعیت حذف فیزیکی و حقوقی را در جامعه از بین ببریم، و بعد، چشم، در آن شرایط ما مخالفتی با حذف پرانتزهای ادبیات نخواهیم داشت. در آن صورت ادبیات خود به خود یک ادبیات واحد خواهد بود.
در حال حاضر، این پیشنهاد که حتی خیلی خیرخواهانه و مثبت به نظر می آید، چیزی شبیه به خوشبینی یک بخش عزیز دیگر از جامعه است، یعنی اصلاحطلبها، که در واویلایی که در سی سال گذشته در ادامهی واویلاهای دهههای پیش از آن جریان پیدا کرده، بدون در نظر گرفتن سالهای نقض حقوق بشری اقلیتها، یعنی همان سالهایی که اصلاحطلبها بخش برگزیده و ممتاز و برخوردار جامعه بودهاند، از همهی دیگران میخواهند که همین الان همهی سالهای رفته را فراموش کنند و همه زیر یک سقف و یک رنگ جمع شوند… کار خوبی است، اما شرایطاش را هم باید فراهم کرد.
این ترس و دق و دلشوره و زخمهایی که در این هشت ماهه دارند در تهران سبز، تبدیل به زخم کهنه میشوند، در کردستان و بلوچستان و خوزستان و آذربایجان سی سال است که تبدیل به زخم کهنه شدهاند. باید شرایطی ایجاد شود که زخمهای تازه به زخمهای کهنه بگویند «حالا درد زخم شدن را درک میکنم حالا میتوانم کنار شما بایستم.» نه این که بگویند، «ما زخمی شدهایم، شما هم که انگار زخمی هستید، خب بیایید توی صف ما دیگه.»
با احترام به این سوال، اما، درست نیست که یک آقای نویسنده به زنان و زندانیان و همجنسگرایان … پیشنهاد کند که ادبیات را تکهتکه نکنند و توی پرانتز نبرند. و یا به زبان دیگر، تا زمانی که به عنوان عضو رسمی جامعه و شهروند در درجهی اول جامعه و صاحب حق دفاع از خود امکان حضور ما در جامعه فراهم نیست این پرانتزهای در ادبیات و هنر وجود خواهند داشت، برای اعلام حضور، برای کسب حق. ادبیات در جایی که به صحنهی حضور شاعر همجنسگرا تبدیل شده که در فضاهای واقعی این حضور امکان حضور ندارد.
جامعهی همجنسگرا در ایران شبحوار زندگی میکند. برای به دست آوردن امکان آشکار زندگی کردن، خطر میکند و مینویسد. مینویسد که حضور داشته باشد. در شرایطی مینویسد که نوشتناش حکم راه رفتن روی زمین مینگذاری شده را دارد. همین وضعیت هر جا در شعر ترسیم شده، زیباترین تاثیر را روی این شعر گذاشته. در شعرهای همسرشت، کمتر شعری است که ساختار بیرونی شعر، تصویر کامل تصویر درونی شعر نباشد.
و یک نکتهی دیگر، شاعر همجنسگرا در مرحلهای از تاریخ اجتماعی است که اصلن از «تشخص ادبی» که شما اشاره کردید یادش نمیآید. شاعر همجنسگرا هنوز برای کسب حق شخصبودن مینویسد. کسانی که از تجمل شهروند درجهی اول بودن برخوردارند، این رفاه را دارند که برای کسب تشخص ادبی خودشان را اسمگذاری بکنند و یا از این تشخص، روزه بگیرند.
شاعر همجنسگرا فقط تولید ادبیات میکند، بی دغدغهی تشخصی که اصولن برای شاعر همجنسگرا وجود خارجی ندارد. شما، اسم همسرشت را تا بحال در جایی شنیدهاید؟ آیا ناشری تابهحال آثارش را منتشر کرده؟ آیا در جلسهای اشعار همسرشت رونمایی یا تحلیل شده؟ آیا همسرشت برای شعرخوانی به جلسهای بیرون یا توی ایران دعوت شده؟ دیگر شاعران همجنسگرای ایران چطور؟ آیا همسرشت بدون دست شستن از زندگی خودش، می تواند کتاباش به ناشری در ایران بسپارد؟ این تشخص ادبی، در جامعهی دگرباشان جنسی اصلن معنی ندارد.
دفتر خاک – ما پیش ازین گفت و گو از طریق شما نمونههایی از بهترین اشعار دگرباشان را به دست آوردیم و این اشعار الان محور گفتوگو ما قرار گرفته است. در این اشعار، سویههای قوی تغزلی به چشم میخورد. مثلاً یکجا شاعر میگوید: آرام گرفت من من/ موجام بگیر تا تلاطم من به در شود/ ساحلنشین دریای عشق من. اگر نمیدانستیم که شاعر جزو دگرباشان است، این شعر را ما به شکل دیگری میخواندیم. یعنی این مفهوم «دگرباش» به نوعی سایه میاندازد روی شعر و قرائت خواننده را به نظر ما تحت تأثیر قرار میدهد. چرا حتماً باید بگوییم این شعر، شعر دگرباشان است و نه یک شعر تغزلی ساده؟
همانطور که در اول صحبتهامان در ایمیلهایی که با هم رد و بدل کردیم گفتم، بحث ادبیات دگرباشی را با همسرشت شروع میکنم چون با فاصلهای چشمگیر در بین چهرههای ادبیات همجنسگرایی ایستاده است.
شعری که اشاره میکنی یکی از شعرهای همسرشت است که در سال ۸۷ نوشته شده و تفاوت زیادی با بقیهی کارهای او دارد؛ شعرهای دیگر او به آن معنای متداول، تغزلی نیستند.
بله، حتمن باید بگوییم این شعر یک شاعر دگرباش است، چون این شعر یک شعر تغزلی ساده نیست. شما به این نهایت عشقی که در این شعر موج میزند نگاه کنید، و بعد سرنوشت این عشقی که در این شعر موج میزند را دنبال کنید میرسید به آخر خط: «تو را فقط برای حضرت عشق میخواهم.» بعد این واقعیت را در نظر بگیرید که ما در زمانی زندگی میکنیم که عشق دیگر همزاد رنج و حسرت دوری نیست. آدمها از هم خوششان میآید، عاشق هم میشوند، با هم میروند، یک شبه یا چندین ساله. حالا شما مجسم کنید که خواننده، این شعر را با فرض این که یک شعر تغزلی ساده است میخواند، و نمیداند این شعر، یک شعر همجنسگرایی است، با خودش میگوید، (بسته به این که خودش زن باشد یا مرد باشد) چرا «دختره» (یا پسره) را فقط «برای حضرت عشق» میخواهد، چرا برای خودش نمیخواهد، احتمالن دیوانه است.
خواننده معنای این روزهداری عاشقانه را درک نمیکند. بعد میرود با خودش دلیل میآورد که حتمن شراب دوساله و معشوق چهاردهساله و شخص حافظ همه از زیر پوستین محمد بیرون آمدهاند، و نتیجهاش قرنها انکار و کجفهمی میشود. شاعر همجنسگرایی که حتی همان حق جرمانگاشته شدهی دیگر اقلیتها برای تشکیل تجمعهای اعتراضی را و ایجاد انجمنهای فعالیت مدنی را ندارد، در شعر هم بهعنوان تنها صحنهی بازیگریاش، صدایش، صدای عشق و تغزلاش پشت صدای «عمومی» ادبیات فارسی، خفه میشود. در نتیجه این شرایط شامل اصلاح و تغییر نمی شوند، تغییر برای برابری، سهم ما نمیشود.
در این شعر تغزلی ساده، شاعری که در قرن بیست و یکم، معشوقاش را از دور تماشا میکند، مجنون نیست، از شهر بیرون نرفته است، همینجاست، همجنسگرا است و اجازهی نزدیکشدن و همپاشدن و همبسترشدن و همخانهشدن با معشوقاش را ندارد. دسترسی او به حضور معشوق در شرایطی بسیار هولناک و یا بسیار ناپایدار به دست میآید. در این شرایط، عشقبازی و همسری عاشقانه، رویایی دور از دست میشود و تن و روان مایل به چله نشستن میشوند.
حالا شما به من بگویید چرا ما باید خیال کنیم که این شعر یک شعر تغزلی ساده است؟ چون تمام ادبیات کلاسیک ما مملو از همین شعرهای تغزلی بسیار سادهاند؟ فکر نمیکنی اگر ما تمام این ادبیات کلاسیک را با خوانشی نزدیک به واقعیت، قرائت میکردیم، کشف میکردیم که هیچکدامشان تغزلی ساده نیستند بلکه جریانی هستند خلاف جریان جاری حاکم و برای این جاریشدن تاوانی پرداختهاند که ساده نبوده؟ سر شمس در همین لابلای همین تغزلهای ساده بود که بریده شد.
من در سالهای نوجوانیام، وقتی ادبیات کلاسیک فارسی را میخواندم، و نمیفهمیدم، همیشه فکر میکردم چرا زنهای جوان معشوق حافظ به چارده سالگی که میرسیدهاند ریش در میآوردهند و چطور اجازه داشتند راحت در کوی و برزن راه بروند و موهاشان همیشه از زیر مقنعهشان بیرون بیاید و تا زیر بناگوش و روی سینهشان تاب بخورد و با کجخلقی بازار را به هم بریزند و هر وقت که بخواهند دست به شمشیر ببرند و هر وقت که بخواهند روی اسب بپرند. خیلی سخت بود ساختن این تصویر با زنهایی که آزادی گشتن در کوی و برزن و میخانه و مسجد را داشتند و در همان زمان توی حرمسرا زندانی بودند.
چرا ما نباید خوانشی نزدیک به واقعیت از ادبیات داشتهباشیم. چرا نباید بدانیم که شعر تغزلی سادهی حافظ برای مردانی که عاشقشان بوده سروده شده، و آن شاخنباتها همه دروغهایی هستند که ما برای فرار از واقعیت به زور روی مینیاتورهاشان دو تا پستان کشیدهایم؟
چرا نباید بدانیم که در طول چندین قرن متمادی، از این همه احساسات عاشقانه و شور جنسی که در غزل فارسی موج میزند چیزی نصیب زنان این جامعه نشده و همهاش را مردان این جامعه برای مردانی دیگر، که معشوقشان بودهاند، سرودهاند؟
چرا نباید روی این واقعیت، که سهم زنان از عشق و لذت جنسی توسط مردان و مردان، در جامعه خورده شده انگشت بگذاریم؟ اگر ما از اول ادبیات را درست دستهبندی و نامگذاری کرده بودیم، و هر دسته را توی پرانتز خودش گذاشته بودیم، خیلی پیشتر از اینها مشخص میشد که بعضی از پرانتزها خالیاند. خیلی زودتر از اینها به ضرورت برابری جنسیتی و جنسی پی برده بودیم. میفهمیدیم که اگر از این همه شاعر، فقط یکی یا دوتاشان نظری به زنی داشتهاند و دیگران فقط برای مردان غزل عاشقانه سرودهاند و میفهمیدیم که پس لابد زنهای زندانی اندرونی رمانس نداشتهاند و نیازهای جنسیشان جواب نمیگرفته. عجب.
از طرف دیگر، خیلی سریعتر به این سوال میرسیدیم که آخر چرا هیچکدام از این مردانی که قلپقلپ احساسات عاشقانه سر کشیدند همیشه غیرقانونی ماندند و کوچکترین حق قانونی در زندگی و در واقعیتهای روزمرهی زندگی رسمی معشوق خود نداشتند. در این جامعهی هزار و سیصد ساله چیزی لنگ میزند و وحشتناک خندهدار هم لنگ میزند چون ما کوریم و یا مایلیم که نبینیم.
به خاطر حقیقت، به خاطر پرهیز از گیجی و گنگیای که در جامعه موجود است و فرهنگ فارسی را دروغگو و متظاهر و بیمار کرده است، به خاطر پرهیز از کجفهمی و اصلاح نارواییهای اجتماعی، به خاطر «حق رای»، ما باید شعر زنان را و شعر زندانیان را و شعر شاعران همجنسگرا را با نام و نشان بشناسیم و این جامعه و فرهنگ و قانون خندهدار را هر چه زودتر «نگاه» کنیم و بعد درمان کنیم.
دفتر خاک – یکی از مهمترین درونمایههای اشعاری که ما درین مدت خواندهایم، تمِ تجاوز جنسی بود که مدام درین اشعار تکرار میشد و البته شرم. برای مثال شاعر میگوید: بوی تجاوز/ تنی/ به مردهای ناتنی/ بوی هزار عاشقی و صد هزار بیکسی. که البته این سطر آخر واقعاً دردناک است و در همان شعر، چند خط بعد میخوانیم: شرم تن/ میچکد از درون من/ زنای من و …
زندگی همجنسگرایان مرد، و زن، با تجاوز زنها و مردهای غیرهمجنسگرا به تن و حریمشان، نه که عجین شده باشد، اشباء شده. یعنی جای نفس کشیدن باقی نمانده از این هجوم. فضایی که از خشم و درد در ادبیات همجنسگرایی دیده می شود، مال آن نفستنگی است. اما در مورد این شعر، من مطمئن نیستم شما از شعر همسرشت خوانشی نزدیک به خوانش من داشته باشید.
در این شعر، مثل بقیهی شعرهای همسرشت، منظره از دید یک همجنسگرا دیده می شود نه از دید یک دگرجنسگرا. کلمهی تجاوز فقط یک بار در شعر آمده اما تمام شعر با کلمه و تصویر زنا ساخته شده . زنا، رابطهای است غیرمشروع، و به جز غیرمشروع بودن، هیچ تفاوتی با بقیهی روابط جنسی و با عشقبازی ندارد.
غیرمشروع بودن هم تنها موقعیت و نظر شرع به مثابهی قانون حاکم یا قانون رایج را در خصوص یک مورد خاص از عشقبازی نشان می دهد، یعنی حکم صادر می کند که این عشقبازی بهخصوص، مطابق موازین شرع/قانون انجام نشده است. خب، این به ما چه نوع اطلاعاتی در مورد این عشقبازی میدهد؟ هیچی.
هنوز در این مرحله، که قانون این عشقبازی را به دلیل عدم تطابق با قوانین شرع، غیرمشروع میخواند، و اسمش را زنا میگذارد، ما، به مثابهی گیرندهی خبر، نمیدانیم که این عشقبازی خوب بود یا بد بود. لطیف و ملایم بود یا داغ و پرتنش بود. درد داشت یا نداشت. ارگاسم داشتند دو طرف یا یکی آندیگری را نیمهراه ول کرد رفت سیگار بکشد. کاندوم گذاشته بودند، یا سکس بیملاحظه بود. منظورم این است که زنا، به جز این که از طرف شرع حمایت نمیشود، هیچ تفاوتی با انواع دیگر سکس، و عشقبازی، ندارد.
در تمام دورانی که شرع قانونِ حاکم بوده، عشقبازیهایی که در چارچوب شرع نگنجیدهاند غیر مشروع بهشمار آمدهاند و زنا نامیده شدهاند و با یک سرنوشت فجیع از بقیهی انواع عشقبازی جدا شدهاند. زنا با مرگ مجازات میشود. انواع اعدام، و سنگسار. حالا اگر در نظر بگیریم که عشقبازی مردان با مردان همیشه از نظر شرع نامشروع است به این شناخت میرسیم که عشقبازی مردان با مردان یک فاکتور اضافی همیشگی هم دارد: خوف. با غم اشتباه نشود. این خوف است.
در شعر زنای بیبهانهی همسرشت، ما شعری را میخوانیم که مثل بقیهی شعرهای همسرشت در فاصلهی ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۵، همان تقطیعهای غیرمعمول مهجور شعرهای همسرشت را دارد، و همان نفسبریدگی معمول که خطهای شعری را در جاهایی که به نظر نابهجا می آید، پاره میکند و روی خط بعد ول میکند:
بوی زنای بیبهانه میدهی
بوی زنای عا
شقانه
میدهی
مجسم کن کسی را که در حال دویدن است و با یک مخاطب حرف میزند. یعنی باید حرفی را به گوش یک مخاطب برساند اما در حال دویدن است و کنترل نفس دست خودش نیست. جملههایش بریدهبریده است. عین این اتفاق در شعر همسرشت میافتد. خطها با منطق نفسبریدگی تقطیع میشوند تا فضایی را مجسم کنند از یک فرار مدام از یک دشمن مدام که همیشه پشت سرت دارد میدود. حالا مجسم کن این دلهره در زمان عشقبازی اتفاق بیافتد. دلهرهای که عشقبازی را از رخوت اتاق خواب بیرون میکشد و در معبر میگذارد، جایی که همه در هر لحظهای میتوانند اعلام حضور و بعد اقدام به حمله بکنند. این شعر اینطوری تقطیع میشود. تقطیع در شعر بخشی از بار معنایی شعر را به عهده دارد:
زنای من
|
کشیدن نوک قلم
|
به پرده ی سفید کاغذی
|
کشیدن
|
صورت تو
|
نگاه بیفروغ من
|
کشیدن صدای آه ِ هر شبم
|
نشستنِ
|
عرق
|
به روی چشمهای
|
پر تبم
|
نفسزدن
|
نفسنفس
|
به زیر سایهی تنات
این عشقبازی است که در این شعر تصویر شده. انتظار دارد، کشش دارد، حسرت دارد، دلهره و خشم دارد. غم ندارد.
زنا، که موضوع این شعر است، ربطی به تجاوز ندارد. زنا، رابطهی عادی و طبیعی و مرسوم و معمول، و تنها رابطهی ممکن و موجود برای یک زوج همجنسگراست. زیباست، خواستنی است، دلهرهآور است، ترسناک است و شیرین است. همجنسگراها، چون امکان «ازدواج» و «صیغه» و پیوند شرعی را ندارند، برخلاف دگرجنسگراها که هزار راه شرعی برای کارهای غیراخلاقیشان دارند، همهی پیوندهاشان از نظر جامعهی رسمی خلاف و ناپاک و زنا به شمار میآید.
در این شعر، عشقبازی با مفهوم نوشتن القا شده، با قلمی روی کاغذی نوشتن و منتقل کردن مفهومی از تنی به تنی. نوشتن، یعنی عملی که شده اما هنوز نشده، روی کاغذ مانده است.
راوی ماجرا را نفسنفس زنان تعریف میکند، و دستخوش خاطرههایی میشود که خودبهخود جریان سیال ذهن میشوند، از سر ناچاری. تنی با تن دیگری عشقبازی (زنا) میکند تنی بر تن دیگری فرو میرود و در این فرورفتن مثل نوک قلمی است که از نوشتناش، ترانه میچکد. در مقطعهایی خط قطع میشود و به خط بعدی میافتد و تکانههای دخول و اضطراب حاضر در فضا و اتفاقی که نیافتاده در ذهن شاعر افتاده تا حادثه را تداعی کند. و من به عکس/ تو نگاه میکنم/ و من به عکس تو/ بوی زنای مردانه میدهم، میتواند این باشد: من بوی زنا به تصویر تو میبخشم. با تو جلق میزنم، در خیال با تو میخوابم. تویی که اگر اینجا حضور میداشتی سرنوشت این عشقبازی فاجعه میشد. (به مرگ و یا بیآبرویی منجر میشد).
اما بیرون از این شعر، تجاوز در فرهنگ جامعهی همجنسگرا – تجاوزی که بر یک همجنسگرا از سوی یک دگرجنسگرا اعمال میشود – یک جور مجازات برای آزار و تنبیه همجنسگرا به خاطر انحرافاش از هنجارهای فرهنگ حاکم است. در این تجاوز فقط حریم فرد همجنسگرا به دلیل لذتجویی فرد دگرجنسگرایی که بدون توافق دوجانبه اعمال زور کرده، پاره نمیشود، بلکه یک بیانیه هم از طرف عضو جامعهی رسمی بر علیه عضو غیررسمی جامعه صادر میشود.
این تجاوز، تاثیر فاجعهباری روی جامعهی همجنسگرا داشته. تجاوز به زنهای همجنسگرا، به خاطر آن که این زنها به اندازهی مردهای همجنسگرا آشکار نبودهاند مثل همهی تجاوزهای دیگری که به حریم زن در جامعه میشود مسکوت مانده و گفته و شنیده نشده، تاثیرش هم هنوز گوش به گوش نرسیده. ما همینقدر شنیدهایم که طبق یک سنت قدیمی، اگر زنی مشکوک به همجنسگرایی باشد، مردها به او تجاوز میکنند تا پس از «چشیدن» لذت دخول جنسی مرد، از همجنسگرابودن دست بردارد و «نرمال» بشود.
اما تاثیر تجاوز به همجنسگرای مرد، به عنوان جنگ اعلام شدهی مردانگی حاکم به مردانی که قوانین مردبودن را رعایت نکردهاند، آشکار است. بخشی از حساسیتی که در مسالهی «آشکارگری» یا «ابراز گرایش جنسی» مردان همجنسگرا وجود دارد همین است که بلافاصله پس از آشکارگری، یک مرد همجنسگرا در چشم جامعهی دگرجنسگرا تبدیل به شکار میشود، شکاری که هر لحظه امکان دارد هدف تیر آخر بشود، یک موقعیت متزلزل برای هر دو طرف چون هر دو طرف کار و زندگیشان را میگذارند و نقش شکارچی و شکار هم را بازی میکنند. یک محکوم و یک جامعهی حاکم در مقابل هم.
مسلم است که این تاثیر در ادبیات همجنسگرایی نمود پیدا می کند. مسلم است که مسالهی تجاوز تبدیل میشود به زمینهای که صدای همسرشت را بهعنوان بلندترین صدای ادبیات دگرباشی، بدل به صدایی خشن و سلطهگر/مسلط میکند. یکی از هوشمندیهای همسرشت در شکلدهی کار خودش درک جای خالی قدرت در جامعهی همجنسگرایی بود و این جای خالی را با صدای «سلطانی» خود در لحن شعرها پر کرد.
در شعر همسرشت، خواننده با یک موجودیت عظیم روبهرو می شود که هیبتاش بر سر فرهنگ حاکم میغرد – پاسخ کجبینی این فرهنگ. در این شعر، حافظهی تاریخیِ همجنسگراییِ تجاوز دیده و شکسته، شکایت نمیکند، حمله میکند و سر این فرهنگ داد میزند و اشتباهاتش را یکییکی مثل چکش روی ذهن این فرهنگ میکوبد. گوشزد میکند که جامعهی متجاوز است که باید به عنوان متجاوز شرمنده باشد، نه جامعهای که تجاوز دیده.
این دیدگاه مدرن در مقابله با خشونت خانگی و اجتماعی است و جالب است که پیش از آن که این ذهنیت از تجربههای چندین دههی غرب به جامعهی زنان ایران منتقل شود، از مسیر ادبیات همجنسگرایی به جامعهی همجنسگرا منتقل شده. در فرهنگ ما، قربانی همیشه باید به دلیل قربانیشدن، ضعیف و قابل ترحم هم باشد. ما حتی برای یک جنگجو که نترسید اما جنگید، و کشته شد، مثل حسین امام دوم شیعه هم دلسوزی میکنیم و غصه میخوریم. در فرهنگ ما «جاهل محل» از جاهلبودن خودش نباید خجالت بکشد، اما زنانی که از طرف این جاهلهای محل آزار زبانی میبینند، چون آزار دیدهاند، باید خجالت بکشند.
یک مرد دگرجنسگرا لزومی نمیبیند به خاطر متجاوز جنسی بودن خود، خجالت بکشد اما مردی که به او تجاوز شده است باید خجالت بکشد. خب همسرشت این معادله را عوض کرده. در شعرهای متعددی که با مضمون هموفوبیا دارد، میگوید خلافکار باید خجالت بکشد، نه کسی که خلاف دیده، و تیغ طعنه و کنایه و توهین و پرخاش و دزدبگیری را به طرف متجاوز برمیگرداند.
نگاه همسرشت به حقوق شهروندی نگاهی نو و آگاه است. خشمی که در شعرش ابراز میکند خشمی آگاهانه و آموزنده است. شاید بد نباشد که جامعهی زنان و جنبش زنان از نگاه همسرشت برای تشخیص جایگاه شاکی و متهم بهره بگیرد.
دفتر خاک – در برخی از اشعار زبان پرخاش بر شعر غلبه میکند و به نظر ما هر چند که از نظر تخلیهی روانی برای شاعر میتواند مفید باشد، اما ساختار متن را به کل به هم میزند. به نظر شما تا چه حد اشعار دگرباشان، جزو اشعار ساختارمند است؟
همسرشت در پیشگفتار یکی از کتابهایش نوشته است: «شاعر یا نویسنده یا هنرمند یا هر چی، باید خالق باشد، یعنی کارخانه نباشد که چیزهایی که هست را با شکل دیگری بازتولید کند بلکه باید چیزهایی که نیست را خلق کند. باید خداوندگار باشد شاعر، یک خالق محشر باشد در یک سرزمین بکر بکر.»
وقتی شاعری این نظر را دارد، و به خلق اثر فکر میکند و کارخانهبودن را قبول ندارد، و بعد در نمونهی شعرهای خودش این توجه به ساختن و پرداختن شعر با این دقت دیده میشود، قاعدن میتوانیم بگوییم اشعار این شاعر ساختارمند است. اما اگر ساختارمندی را به معنای ساختارگرایی و در تقابل با ساختارشکنی به کار می بری:
شعر معاصر (متعلق به جامعهی رسمی) فارسی، در اول این قرن، با آموزگاری نیما، از ادبیات «منظم» کلاسیک فارسی جدا شد و تجربهی شعر نیمایی و بعد از آن را دههبهدهه برد تا رسید به شعری که الان به دست شاعران معترض نوشته میشود و بدون ساختارشکنی از گلو به قلم نمیریزد.
اما ادبیات دگرباشی در چارچوب دگرباشی در این مرحله، که تنها یک دهه از شروع تولید شعر همجنسگرای معاصر میگذرد، و یک دفعه از مولانا و عراقی و سعدی و حافظ و به همسرشت و خشایار خسته و حمید پرنیان و مهدی همزاد و حالا، کورش زندی رسیده، نیاز به ساختارگرایی دارد تا جهان خود را پایهگذاری کند.
یعنی اول باید ادبیات دگرباش زمینههای نوشتن ادبیات دگرباشی به زبان غیرکلاسیک را به دست بدهد، و بعد این زبان را دگرگون کند. شعر همجنسگرایی معاصر، با شاعران «گی» هم نسل همسرشت آغاز میشود. در شعر، خشایار خسته، حمید پرنیان، باربد شب، مهدی همزاد، کورش زندی ما با شعری روبهرو هستیم که با بهکارگیری نشانهها و تکیه بر اصول مکالمه، صریح و ساده و با منطق دستور زبان رایج حرف میزند تا بهخوبی مفهوم باشد و امکان بدفهمی در کار نباشد.
این نیاز شعر دگرباش در دههی گذشته است. این ادبیات باید کلماتاش به خوبی شنیده و درک میشد. درست نبود که جملهها متلاشی شوند، این جملهها ستونهای هویتسازی جامعهی دگرباش بودند.
شعر خشایار خسته با تسلط به نمایشگونگی لحن روایت میکند؛ شعر مهدی همزاد سپید است اما سردرگمی و وردگونگی سپیدهای گنگ اولیهٔ شاملو را رد کرده و با تسلط به دستور زبان، سپید مینویسد؛ شعر باربد شب دو سه نمونهی موفق و ماندنی دارد؛ شعر حمید پرنیان، کارخانهی اروتیکسازی ناب فاخر پلشت است؛ و شعر نسل بعد از این اسمها، کارهای کورش زندی، بعضی از کارهای امیدرضا، ساختارگرا هستند، نیاز اجتماعی پشت این تعیین شیوه ایستاده است.
این ضرورت، همیشه عمدی نیست، شاید همان نیاز به صریح و ساده و مفهوم سخن گفتن باشد که شاعر همجنسگرا را از دنبالهروی معمول و تولید انبوه شبهساختارشکنها باز داشته است.
اما در شعر همسرشت، بهعنوان تنها شاعر همجنسگرا که چندین مجموعه در کارنامهاش دارد و بهصورت حرفهای مینویسد، با قدرت و هدفمند مینویسد، سادهگویی بهضرورت، به ساختارشکنی بهضرورت هم میرسد. در شعرهای سال ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹ او نمونههایی از کارهایی است که تجربههای قوی بازی با زبان را تولید میکند، قواعد جمله را به هم میریزد، و کلمه را کش میآورد تا همهی مفهومهایش را آشکار کند، با شکل شعر روی صفحه کار میکند، گاهی هشت صفحه، گاهی هایکو مینویسد و بهتنهایی شعر دگرباشی را از یک مرحله به مرحلههای بعد عبور میدهد:
من همجنسگرا هستم را قصه نمیکنم فریاد هم نه
پنبه هم نمیکنم که کسی سرش را بگذارد لاش یا لاش را بگذارد
توی آن
سمباده هم بهش نمیزنم تا زبر نرود در کسی به مخاش
حتی داس و چکش هم نمیکنماش یا تیزی و تفنگ
که بهزور سیاست بکنم توی کون حکومتی و رژیمی را باهایاش جر
بدهم و ساقط
فقط میکنماش زنده گی
زنده گی زنده گی
و این بزرگترین مرگ بر هموفوبیاست
من میکنم زنده گی
برای محو هموفوبیا همه با هم زِ ن دِ ه گـــــی کنیم
اما این که زبان پرخاش بر شعر غلبه کند، در شعرهای همسرشت، به نظر من اتفاق نیافتاده است. کلن ما در ادبیات دگرباشی تنها همسرشت را داریم که خشم در ساختار شعرش عنصر آشکار است. و این خشم، هیچ به ساختار لطمه نزده، و اصولن دلیلی ندارد که قائل باشیم خشم، به ساختار لطمه میزند، چرا باید خشم به ساختار شعر لطمه بزند؟ یا شادی چرا باید به ساختار شعر لطمه بزند؟ در شعر همسرشت، هر جا که حس شدید، نظیر خشم، غلبه کرده، ساختار را همراه خودش قوی کرده.
در این شعرها، ما با تخلیهی روانی شاعر روبهرو نیستیم، این بیانصافی است که شعری زیبا و قوی را، تخلیهی روانی شاعر بدانیم. این یک لباسشخصی نیست که سرراهچارراه به مادرخواهر جامعه فحش میدهد، این یک شاعر است که دارد به مردم توضیح میدهد توهین به کرامت انسانی فرد، مزهاش این است، اینجوری هم از گلو پایین میرود، خوشمزه است؟ بریزم بازم؟ با شعرهایی روبهرو هستیم که شعر اعتراض هستند و با دقتی ذرهبینی نوشته شدهاند تا این اعتراض را شکل بدهند. با کلمات جوری کار کردهشده که انگار بازیگران نمایشی هستند که روی صفحه و در شعر اتفاق میافتد.
من نمونههایی از شعرهای همسرشت را بهعنوان گزینه برای انتشار با این متن میفرستم. به جز همسرشت، ما دو نام دیگر داریم که یکی با سابقهی طولانی ده ساله و با احاطه به ادبیات کلاسیک فارسی مینویسد، و دیگری با تجربههای تازهتر و تاثیرگرفته از ادبیات غرب. خشایار، و حمید پرنیان با تداوم بیشتر روی شعر کار کردهاند، هم از لحاظ تعداد و هم از لحاظ حوصله در پرداختن شعر، تا مهدی همزاد، و یا باربد شب. و در کارهای این چهار اسم نیز هر جا حس قوی بیان شده، به ساختار هیچ لطمهای نزده.
شعرهای مملو از خشم همسرشت را با شعرهای مملو از خشم گینزبرگ مقایسه میکنم. هر دو نمونه با قدرت و آگاه از جریان خشم در شعر بهره گرفتهاند، اسیر خشم نشدهاند. این بهخصوص در مورد همسرشت بیشتر صدق میکند چون همسرشت حتی در جاهایی که گینزبرگ کلمه را فدای مفهوم ابستره و فدای موسیقی وردخوانی میکند، حتی یک لحظه از کلمه و جایگاه کلمه در جمله/شعر غافل نمیشود و از این کلمه، تمام ظرفیت معنایاش را برای تشدید شکل شعر بیرون میکشد.
دفتر خاک – در ادبیات کهن ما نمونههایی از ادبیات اروتیک و حتی پورنوگرافی در دست داریم. مشهورترین نمونهاش هفت حکایت رستمالتواریخ. در این حکایات از واژهها به شکل برهنه استفاده نمیشود. در حالی که در اشعار دگرباشان که ما دیدیم و مطالعه کردیم، گاهی از واژه به برهنهترین شکلش استفاده میشود. آیا این کار نوعی اعتراض است به فرهنگ رسمی؟
«محمدعلی بیگ عاشق دختر زرگرباشی و هر شب علانیه از روی زور و غرور و بیشرمی به مجلس زرگرباشی میآمد و طعام او را میخورد و به اندرون خانهاش می رفت و با دخترش صحبت میداشت و کامی از وی حاصل مینموده میرفت.»
«وزیر اعظم عاشق زیباپسری از خانوادهی بزرگان گردید و چون آن سلطان جمشید نشان از این داستان اطلاع یافته دلتنگ شد و چارهای نمیتوانست نمود بنا بر مصلحت امر خود التفاتی نفرمود و گذشت.»
«پردهی ناموس پردهنشینان ماه روی گل رخسار را پاره کردند و خورشید طلعتان سیمین بناگوش را بعد از مجروح نمودن … بیخلخال و دستبنده و گردنبند پاره کردند.»
شاعر همجنسگرا، با نوشتن، نوشتن از همجنسگرایی، به فرهنگ رسمی اعتراض میکند، نیازی نیست که برهنه هم بشود. اما در جاهایی لازم میداند که به هر دلیلی برهنه هم بشود، کلمه را برهنه کند. برهنهکردن کلمه به معنای نامبردن از تن و کیر نیست، به معنی برهنهکردن هنجار/ناهنجارهای فرهنگ است.
گذشته از این، زمان، زمان حرفزدن و ارتباط برقرار کردن به شیوهی قرون گذشته نیست. و باز هم گذشته از این، نمونههای ادبیات برهنه و اسامی مشخص اسافل اعضا در تداخل به یکدیگر، هم در ابیات شاعران گذشته هم در متون منثور موجودست، کم نداریم. اما سوال من این است: ادبیات کلاسیک به چه دلیل معیار و ترازوی ما برای زمان حاضر است؟ مگر نه این که شاعر کهن سوار شتر میشد، و ما حالا سوار اتوبوس میشویم (مثلن برای این که هواپیماهای ایران خطرناکاند)، و به شیوهی شاعر کهن سوار شتر نمیشویم؟ مگر نه این شاعر کهن نه دسترسی به کاندوم داشت و نه حتی تصورش را میکرد که عشقاش را با فاصلهی کاندوم در آغوش بکشد، اما شاعر معاصر بدون کاندوم دخول نمیکند.
این مقایسه چرا باید صورت بگیرد؟ ما چرا باید با میخ به گذشته کوبیده شده باشیم؟ گذشته، اگر به معنای پلهای باشد که پلهی اول است برای پلههای بعدی، ما پا را که روی پلهی اول گذاشتیم، برمیداریم و روی پلهی بعد میگذاریم. درک ما از حال، نباید فدای آگاهی ما به گذشته شود. ما در حال زندگی میکنیم، و خیلی هم ممنونیم که وزیر اعظم بنا بر مصلحت امور التفات نفرمود، اما ما با چشم و گوش باز بیخیال مصلحت امور و یا دقیقن به دلیل مصلحت امور، بیپرده می گوییم و بیپرده میرویم و بیپرده میکنیم. چرا؟ این قانون در-حال-زندگی-کردن است، قائل به مصلحت ما که در امروز زندهگی میکنیم.
از این که بگذریم، در تمام شعرها، واژهها به برهنهترین شکل بهکار نرفتهاند، همانطور که نوشتهای، فقط در بعضی از شعرها، و در این بعضی از شعرها هم برهنگی واژه به معنای «لخت» نیست، در خیلی جاها برهنگی به معنای صریح و جسور و صادق است.
در آن بعضی دیگر که واژهها و شعر، برهنهاند به این معنی که تصویری اروتیک را بدون حجاب و پرده و ایما و اشاره بیان میکنند، به این دلیل این کار را میکنند که اروتیک، لذت، همآغوشی، تن، تنکامی، هم زیباست و هم بخشی از زندگی ماست و هم آن چیزی است که از زندگی همجنسگرایان در فرهنگ و شرع و قانون، حذف شده است و ناچار باید در شعر آنقدر زندگی کند که جای خالی آن را در روزمرهی زندگی همجنسگرایان پر کند.
همجنسگرایان از امکانات و امتیازات عادی دگرجنسگرایان بهره ندارند و از راههای قانونی و معمول و مشروع، به زندگی جنسی و عاطفی، دسترسی ندارند و حق ازدواج با کسی که دوستاش را دارند را ندارند، حتی، حتی، صیغه هم نمیتوانند بکنند و اگر پنهانی معشوقشان را در آغوش بگیرند، احتمال این هست که کسی از نزدیکانشان، یا کسی از مقامات مسوول دولتشان، آنها را دار بزند.
بنابراین تنها جایی که این زندگی جنسی، و این تنکامخواهی میتواند برهنه نمایان باشد در شعر است. این اعتراض به فرهنگ رسمی، اعتراض به آن فرهنگ رسمیای است، که زیادخواه و خسیس و بیانصاف است، و حق زندگی طبیعی همجنسگرایان را سلب کرده است، همینجوری اعتراض به فرهنگ رسمی نیست، این اعتراض خیلی خاص است و دقیقن به همین دلیل است که شعر تنکامخواهی شاعران همجنسگرا اصلن شبیه به شعر تنکامخواهی شاعران دگرجنسگرای معاصر نیست. در این برهنگی و لذتجویی، معصومیتی کمیاب زندگی میکند.
دفتر خاک – در اشعار دگرباش، تصاویر شعری فوقالعاده نامتعارف است. برای مثال یک جا شاعر میگوید: جهان با جهانبینی بویناک شد/ با آمونیاک هم پاک نشد/ لکهلکه نیست/ این لکهی شما. ما اینگونه تصاویر را در شعرهای اعتراضآمیز که چندیست منتشر میشود سراغ داریم. شعریتِ اینگونه اشعار در چه چیزی نهفته است؟ یا به عبارتی دیگر چه چیزی در متن هست که به این متون عمدتاً پرخاشگونه جنبه شاعرانه میدهد. چرا این متنها را باید شعر بخوانیم؟
۱. شما به چه چیزی میگویید شعر؟ تعریف شما از شعر چیست؟ آیا من با تعریف شما از شعر موافقام؟ آیا شما تعریف خودتان از شعر را با من در میان گذاشتهاید؟ آیا من موظفم تعریف شما از شعر را به تعریف شعر عمومیت بدهم؟ آیا شما، به معنای «شما»ی دگرجنسگرایی که «ما»ی همجنسگرا را مورد سوال قرار میدهد، کی هستید، و از کجا اجازهی قانونگذاری برای شعر ما به دست آوردهاید؟
۲. از طرف دیگر، آنچه به شعرهای همسرشت و شاعران همجنسگرای امروز ایران، که در ضمن، پرخاشگر هم هستند، جنبهی شاعرانه میدهد، تکنیکی است که این شاعران برای به نمایش گذاشتن خشم در شعر به کار میبرند. یعنی اگر این تکنیک موجود نباشد، شما متوجهی پرخاشگر بودن شعر نمیشوید، پس شاعر وسیلهای به کار برده که کلمات را با لباس پرخاش در شعر ظاهر میکند. از اینجا، و از تکنیکی که به کار رفته، ما میفهمیم که کسی که این شعر را نوشته و شما را به پرخاش موجود در شعر راهنمون کرده کسی است که به ابزار کار خودش آشناست.
آنچه این شعرها را شعر میکند آگاهی شاعر به چگونگی تولید شعر است. قدرت انتقال مفهوم، و صداقت در انتقال تصویر است. تصویری که شاعر از دنیای بیرونی گرفته و با دنیای درونی خودش ترکیب کرده و تبدیل به شعر کرده است و این شعر، چیزی شده که شبیه به موجودی انسانی، که با ابزار بیانی خود، خشم را خود را بیان میکند.
.
من لورکا نیستم ولی
کون نشوری که نشُسته نشُسته راه میرفت
از جای بلند نشسته در بلندی نشیمن گاه گاه اش نامه نوشته که
تند گذاشتی پرزیدنت را
فلفل اش کون می سوزاند
رادیکالیزم و تندی جنبش و دسته خردر ماتحت ترس و توجیه و از این حرفها
احمق بودم اگر کیر بتکانم به جواب ش
نه نه
هر چی تو بگی رفیق
کی می توووونه چی بفهمه رادیکالیزم کیلو چنده وقتی من نفس از هیچ سوراخی م در نمی یاد جنبش کیه وقتی هیچ جام نمی جنبه
دوست کون نشورم نمی شنود نمی شورد نمی شنود نمی شورد
تو نشوری نشوری نشور نه که توهین یا فحش
همین طور نشور نشور نشور
مجبور نشدی کونتو با خون بشوری نه خون ِ دادن نه حتی ندادن
فقط خون به ماهوی خون بشور بشور بشور نه
نشور نشور نشور
من احمقم تو احمقی ما
وا وا
وا رفته در لابلای طی راه کیر به کون آنها می کشند بطرف کس ما می کشیم بطرف کون
اگر همین است همین
برای فاصله ای سانتی متری سانتی مانتالیزم خون اضافه ندارد
در طبقه بندی زندانبانان طلبکار
گلریزان نیست برای آزادی
جشن گه خوران فقط برای جا کردن بهتر است نه آزادی
که
دژخیم از ماتحت ترس ما شسته می شود
دژخیم از ما
تحت ترس
ما
شسته می شود
و زندانیان بدهکار همیشه باید
بدهکاری خود را از کون خود کسر کنند و در صافی کیر زندانبانان استریت کنند
نارنجک بهترین دستمال ابریشمی ست
برای خایههایی که
سور
اخ شناسی
شان ایدئولوژیک است نه انسانی
اگر زیر گوش اش پرده اش را نزنی
با
کره هم پرده باز نمی شود نرم کیلویی چند انعطافی بودن پرده اما در اینجا که عقب جلو می شود
کس گویی کس های لنگ در هوای زمانی ست
تنگ در هوای جهانی
کس می گویند که می گویند بکن اسفنجی است
بی دریدن این فقط
ناله ناله ی بی کیری است جاکشی خودکنانه
لیسیدن پرده ریسیدن پره پره پره
پیله تنی
پیله پیله تن تنی تن بزاق به بزاق کلمه به کلمه آخ آخ
آخ ِ ابریشمی ابریشم سازی کرم تنانه
بی بال به گا رفته گی در
کار خانه
است
است
است است است
من لورکا نیستم ولی
لازم اگر شد اگر لازم شد را می کنم
هم
اگر لازم شد آخر را نارنجک می بندم به کون ام
می کشم ضامن اش را
و همه را کونی می کنم
بگذارم بعد از من تا هزار سال
روشنفکر نویسنده نقاش شاعر هنرمند آخوند پرزیدنت نظامی امنیتی همه همه با هم همه
پاک کنند از سر و روی خود با نفرت هر چقدر نفرت چیز پاک نشدنی
من پاک شدنی نیستم
آهای کوروساوا کجایی لاشی
بیا در سریر خون منو بشورررررررررررررر
مهر ۱۳۸۷
دفتر خاک – به نظر شما در مجموع دستاورد شعر دگرباش برای ادبیات ما و (نه برای جامعهی ما) چیست؟
۱. ما قرار نیست برای یک «شما» دستاوردی داشته باشیم، نه برای ادبیات «شما» و نه برای جامعهی «شما». قرار ما این است که برای یک «ما» بنویسیم تا با نوشتن ما، سرنوشتش از این زندانجایی که هست، به جایی که زندهگی است، برسد. ما برای غنیکردن ادبیات «ما» مینویسیم و آنچه را که مینویسیم قوت و غذای ما میشود. «شما»، اگر بعد از حذف ادبیات همجنسگرایی معاصر و ادبیات همجنسگرایی کلاسیک از ادبیات ایران، چیزی باقی ماند، خودش را سیر میکند، و یا با فردوسی و یکی دو تای دیگری که استریت بودند، یک دستاوردی چیزی جور میکند دیگر. نمیدانم، واقعن باید سخت باشد بدون ادبیات، زندهگیکردن. همانطور که ما بدون آزادی زندهگی میکنیم.
۲. شعر همجنسگرا به ادبیات کلاسیک ایران، شمس و مولانا و حافظ و سعدی و عراقی و دیگران، و به ادبیات معاصر، در قلم هم سرشت … و خشایار خسته و حمید پرنیان، و بعد کورش زندی، راستگویی و بلندگویی را هدیه کرده است تا دیگر صادق هدایت خود را در اتاق دربستهاش خفه نکند.
۳. شعر هم سرشت را باید به صدای بلند خواند تا با درک تقطیعی که در شعر اجرا شده، شکل شعر مشخص شود. وقتی که این شکل مشخص شد، آن تازه شعر ذرهذره کشف میشود. ما درک میکنیم که فاصلهی ادبیات با جان و تن از میان برداشته شده. آیا در هیچ زمانی، هیچ ادبیاتی، قادر بوده این همه شعر را به زندهگی نزدیک کند؟ جوری که خوانندهی شعر از نفسزدن شعری که روی صفحه میبیند، به وحشت بیافتد؟
۴. گذشته از زیبایی این آثار، شعر همجنسگرا با حضور خود، بیماری دروغگویی و دودرهبازی ادبیات جامعهی رسمی را درمان میکند.
▪ ▪
از همسرشت تا کنون یک مجموعه شعر در ایران منتشر شده است، به نام «آخرین بازمانده ی نسل … همسرشت»، و پنج مجموعهی دیگر، با ویراستاری و مدیریت حمید پرنیان، در دست انتشار است.
چند شعر از هم سرشت
روزی گفته بودم
به فکر غنیسازی کلمات نیستم
حال
می گویم
« فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم »
« همجنسگرایی »
غنای من است
و غیر از آن
هیچ نخواهم گفت
به
نباید
وقت ندارم
و نشاید را
بیخیالم
شعر را ندانم
و غزل را نشناسم
دو بیتی نخوانم
و در رباعی نمانم
من شاعر شعرهای
بیقافیه
بیوزن
بیترکیب
بیکس
بینشان
بیحق
من شاعر شعرهای نباید گفتم
من شاعر شعرهای نگفته
شاعر شعرهای درد
دردهای با درمان
درمانهای
زنده به گور
گورهای
بسیار دور
دور ِ دور ِ دور
درست در زیر ِ زبانم
من شاعر دردهای همجنسگرایی ام
—
باید یک راهنما
بنویسم
برای آنها که
به داشتن یار
باردارند
راهنمای مردان باردار
یا حتی زنان باردار
تا در اثر ناپر هی زی ناخوش ن شوند
یک چی زی مثل
آنچه بارداران باید بدانند
.
یبوست
شایعترین در دوران بارداری
معمولا وقتی پیش میآید
که
یک لقمه را یک دفعه قورت میدهیم
.
تهوع صبحگاهی
وقتی اتفاق میافتد که
همان لقمه را زیاد جویدهایم
.
تکرر ادرار
وقتی میشود
که آن لقمه را
داغ داغ خوردهایم
.
خستگی مفرط
وقتی اتفاق میافتد که
موقع خوردن همان لقمه
اصلا حرف نزدهایم
.
و سوزش پشت جناغ
هنگامی پیش میآید که
کسی شما را لقمه میبیند
.
پس بارداران محترم
دقت فرمایید
هرگز
لقمه نخورید
و لقمه نشوید
تا گرفتار
یبوست
تهوع صبحگاهی
تکرر ادرار
نفخ شکم
خستگی مفرط
و مهمتر از همه
سوزش پشت جناغ غ غ غ
نشوید
تا از درد های آن آ
سوده
باشید
و این بود
آنچه باید زنان یا مردان باردار بدانند
—
من یکی از آن ده درصد
همجنسگرایی هستم
که در دنیاست
اینو من نمیگم
اینو حقیقتِ علوم پزشکی و آمار و اینا میگه
همجنسگراییمو اولی میگه ده درصدو دومی
خورده ریزههایش را هم اینا ! میگه
ولی
معادلات ریاضی
شاید هم
آدمیت آدمها
و ایضا واقعیت ِ
ایران ِ ما
در حق من عجیب
بیرحم است
بیرحم است و بیربط است
در این واقعیت اما
سهم من
از
دوستداشتن صد در صد است
و از اجازهی دوستداشتن صفر
از محرومیت صد
و از مساوات صفر
از درد صد
و از شادی صفر
نمیدونم نود درصدیها حساب و کتاب بلد نیستند
یا ده درصدیها بیعرضهاند
ولی فقط اینو میدونم
که این آخر ِ نامردیه
من که
حساب و کتاب آدم ! ها را نمیفهمم
یکی که میفهمد
یا فکر میکند که میفهمد
یا آنقدر کون گشاد و بیرگ و بیخیال و بیوجود و بیوجدان وعوضی و حقخور و حقکـُش و لاشی و پاچه ورمالیده و پفیوز وبیهمه چیزو بیناموس و قرمساق و کسکش و جاکش نیست
که میتواند بفهمد
بیتعارف و ترس
با زبون خوش
به من بگوید
سهم من از زندگی چند درصد است؟
—
کونی باید همیشه
بکند
بکند بکند
بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند بکند
نَبَرد
—
وجود کونی به
بود
بود بود
بود بود بود
بود بود بود بود
بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود بود
ن اوست
—
مگر آنها به اسبها شلیک نمیکنند؟
مگر مگر
چقدر باید نخوابید نخوابید نخوابید نخوابید
تا
تا گلوله شقیقه را نبوسد ؟
نرود از آن طرف گم شود در تاریخ این جغرافیا
چقدر باید نخوابید را نباید خوابید
تا کونی دیگر فحش نباشد
یا فحش کونی
چقدر باید نخوابید
کسی بیخواب نمیمیرد
سر را درد میکشد خواب را ترس
ترس را خودمان میکشیم اگر خودمان را نکشیم
میرویم به طرف خواب زمستانی زمستان میآید
لحاف کرسی دعوا سرهمان است که لحاف است
چه کسی بکشد به رویش تا زیرش نرم نُرم جامعه میکشد ما را زیر
اسب اسب است و اسببخار شاخص که نیرو یی هست که زندهگی
بخار اسب بی بخار اسب اسب بخار اسب بیبخار
واحد زور زدن انسان ها اما تنگی گشادی
خواب بیداری بیدارخوابی خواببیداریبیدارخوابی شلم شوربای بودن
در توالتهای عمومی و خصوصی واحد زورزدن زور را میزند پنبهاش را لاش
و خیال بودن
صاف بودن جامعه صاف است چون جنین در جوب دارد
واحد زور زدن واحد واحد زور زدن ِ زور ِ زدن
در کدام خواب به خودمان گفتیم و نترسیدیم که بیدار شویم
نخواب نخواب نخواب نخواب نه خواب نه خواب
به تمام کسانی که خوابیم شب بخیر نمیگویم
میان تمام چیزهای کیر خورده به روی کون خود ایستادن ترس را جنون میدهد
و
جامعه را معنایی دستهدارتر از کون به کون و کونی ور میپرد از کیرهای سر گردان تا فحش نباشد
جاکش به کونی خواست بدهد فحش جاکش بگوید به جاکش هم جاکش به ناخنکش هم جاکش به نفتکش هم جاکش به آزادیکش هم جاکش به جاکش هم جاکش
به خود ِ خودش هم جاکش
تا جاکششدن فحش و فحششدن جاکش ورپریدن کونی از فحش فحشنبودن کونی
چقدر نباید خوابید؟
چند تا چند لحظه تا یک زندهگی چند لحظه از گایش کیری فرسایش کیری
هر نوع کیری دست میشود برداشت تا نخوابید
بعد کونی فحش نباشد بشود
تا چقدر
و چقدر
در خواب کون نداد در بیداری داد داد و داد و داد زد تا پاره شد
ضربان
دکتر که نیستم کونی هستم اما پس با تمام میدانم
اُبنه مرض ما نیست که
آبنه مرض مخصوص ماست دکترها این را میدانند چیست
که تنها راه علاجاش نفس کشیدن است
البته از کون
و ما برایاش درمانی نداریم
ما ازکون نفس نمیکشیم ما از هیچ سوراخی نفس نمیکشیم
و خوب هم میدانیم که پیش و بیش از هر
باید نفس بکشیم
بکشیم
بکشیم
بکشیم نفس بکشیم
آنها خایه نمیکنند که به اسبها شلیک نمیکنند
قاطرها بیایید اسب شویم
—
من
که یک
همجنسگرا
هستم
یک
انسان
هم
هستم )
هستم (
هستم ((
هستم ((
هستم !
هستم }
هستم {
هستم ؛
هستم ،
هستم :
هستم ء
هستم .
هستم ) ( )) (( ! } { ؛ ، : ء .
دفتر خاک این گفتگو را در سال ۲۰۰۹ در وبسایت قدیم زمانه منتشر کرد که اکنون در دسترس نیست.
Visits: 29